در جُستوجویِ ریشههای مادیِ محافظهكاری
وقتی برای اولین بار از دل ویرانههای فئودالیسم به وسیلهی انقلاب اجتماعی بورژوا-دموكراتیك 1789 میلادی (همانكه انقلابِ كبیر فرانسه می خوانند)، بورژوازی به عنوان یك طبقهی نوظهور قدرت را به دست گرفت، در كشاكش آن بحرانها و هرج و مرجهای اجتماعی، بورژوازیِ نوخاسته و تازه به قدرت رسیده با دشمنان بسیاری روبرو بود، كه سعی در براندازی آن داشتند و برای خلع ید آن مبارزه میكردند. از میان نیروهای مخالف بورژوازی، یكی پرولتاریای پاریس- یا به طورِ عام جنبش طبقهی كارگرِ فرانسه بود- كه حتا در اولین ضربِ شست خود به بورژوازی، توانست در سال 1793 میلادی سلطهی جناحِ چپ تودهایِ خود را بر آن تحمیل كند. به طوری كه انقلاب را از مرزهای بورژواییاش فراتر ببرد. اما نیروهای عمدهی دیگری كه مخالف بورژوازیِ تازه به قدرت رسیده بودند، اشراف و فئودالهای خلع ید شده توسط بورژوازی و طبقهی كارگر فرانسه بودند كه خواستار بازگشت قدرت به قبل از 1789 بودند. زیر فشار این رویدادها بود كه بورژوازی، توانست ابتدا به یاری پرولتاریا، قدرت را به دست بگیرد. اما همین كه قدرت را به دست گرفت، شریك مبارزاتیاش را از قدرت كنار گذاشت و از آن پس در او به چشم رقیبی متخاصم و پیكارجوی نگریست، و در آن وضعیتِ بیثبات و هرج و مرج كه هنوز دورهی تثبیت آن فرا نرسیده بود، بورژوازی كه خواهان حفظ وضعیت موجود بود در كنار ابزارهای قهر به دنبال ابزارهای جدیدی از اعمال سلطه میگشت و اینگونه بود كه جامعه شناسی از دل آن تحولات زاده شد. جامعه شناسی علمی بورژوایی بود، و اساسن خاستگاه این علم، همانند سایر علوم، بورژوازیِ تازه نفس بود. جامعه شناسیِ بورژوایی در واقع علم تسلط یك طبقه بر دیگر طبقات بود كه بعدها با قرائتی جامعه شناختی از آراء كارل ماركس نوع جدیدی از علم جامعه شناسی پا گرفت كه اساسن به نقد نظام سلطه و جامعه شناسی بورژوایی میپرداخت؛ و به جامعه شناسی انتقادی معروف شد و بعدها در آمریكا متفكرانی چون سی رایت میلز با نقد وضعیت سرمایه داری آمریكا زمینهای فراهم آوردند، تا بستری باشد برای رشد و نمو جامعه شناسی انتقادی ِ ماركسیستی و مكتب فرانكفورت در واقع ادامهی این موضع نظریست.
محافظه كاریِ بر اریكهی قدرت نشسته، همیشه از ابزاری نظری برای اقناع دیگران جهت تثبیت وضعیت موجود سود جسته است؛ اصولن محافظه كاری بدون نظریه اجتماعی نمیتواند به سلطهی خودش بر وضعیت موجود قوام ببخشد، همچنان كه مخالفان وضعیت موجود برای تغییر و انقلابِ اجتماعی نیاز به نظریهی تغییر یا انقلابی دارند و این تضادهای عمیق طبقاتی و اجتماعی در جوامع و در كشورهایی كه منظومهای از انقلابهای اجتماعی را تجربه كردهاند میتواند مؤید این نظریه باشد.
شاید بتوان گفت كه بین اِعمال سلطهی قدرتهای سیاسی محافظه كار بر جهان و اقبال عمومی به نظریهی اجتماعی، كه توجیه كنندهی وضعیت موجود است یك رابطه دوسویه وجود دارد؛ و این نشان دهندهی نقشِ قدرت در گزینش و اِعمال نظریه است. به عنوان مثال میتوان به اشاعهی سریع نظریاتی كه برای تثبیت وضعیت موجود ادعای پایان تاریخ یا كلانروایتها و... را دارند تا جلوی هر نوع صورتبندیِ نوین و مترقی اجتماعی بگیرند؛ یا طرد آرای ماركس از محافل آكادمیك برای سالها، و تسلط مهمترین نظریه جامعه شناسی محافظه كار، یعنی نظریهی كاركردگراییِ ساختاری پارسونز در سطح محافل آكادمیك دنیا در دهههای 1950 تا1970 میلادی كه مصادف با اوج هژمونیك قدرت ایالات متحده در سطح جهان بوده است، میتواند مؤید این نظریه باشد. پس فهمِ نظریِ محافظه كاری و پیوند این فهم با كلیت جامعه، میتواند در حكم تاباندن پرتویی باشد بر زوایای پنهانِ هستی اجتماع؛ اما برای درك كلیت غرب بهتر است حیات این شیوهی تولیدی تاریخمند را در دو قرن متمایز نوزدهم و بیستم مورد بررسی قرار دهیم. برای شناخت بهتر تفكر محافظه كاری بهتر است دوباره به نقطه شروع برگردیم .
تفكر محافظهكاری در فرانسه را باید به دو نحله تقسیم كرد: یك نحله كه با روشنگری از اساس سر ستیز داشت و خواستار بازگشت به عقب و نظم دوران كلیسا بود و از هرجومرج اجتماعی و روزگار پرآشوب دوران انقلاب دل خوشی نداشت؛ این همان جریان سنت گرایی (traditional) محافظه كاری است كه پیوندهای عمیق و خاصی با كلیسا، اشراف و فئودالها داشت و شاید بتوان گفت سرچشمهی اولیهی گرایشی از رومانتیسم اروپایی را باید در این نحله پیدا كرد؛ اما نحلهی دیگری از تفكر محافظه كاری را باید به بورژوازی و اعوان فكری آن نسبت داد، كه منافع خود را در تثبیت وضعیت موجود میجست و به نوعی از شعارهای روشنگری الهام گرفته و در صدد تحقق و عینیت بخشیدن به شعارهای روشنگری و تثبیت وضعیت موجود بود.
تمدن قرن نوزدهم اروپا ادامهی منطقی سرمایه داری صنعتی بود كه از لحاظ ساختار به لیبرالیسم اولیه یا كلاسیك تعلق داشت و همچنان در مسیر مبارزه با سنتهای جانسخت و فراهم نمودن زمینههای شكوفاییِ انقلابات علمی وفرهنگی پیشرو بود. سرمایهداریِ قرن نوزدهم ازدل آشوبها و هرج و مرج های قرن هیجدهم به سلامت بیرون آمده بود و بورژوازی توانسته بود سلطهی طبقاتیاش را تثبیت نماید. اما آبشخور نظریِ اقتصادِ سرمایه در قرن نوزدهم هنوز نظریات اسمیت و ریكاردو بود و این دستِ نامرئی اسمیت بود كه بازار سرمایه را می چرخاند و دراین میان اروپا درتب و تاب انقلابهای علمی، فرهنگی و صنعتی میسوخت و در این میان پوزیتویسم به عنوان شالودهیی پایهای برای شیوهی تولید سرمایهداری، در حال پر و بال دادن به خود در همهی زمینه های علمی وفرهنگی بود؛ چرا كه اساسن پوزیتیویسم، با سرمایه داری زاده شد و تا به امروز به استحكام نظم لیبرالیستی سرمایه كمك رسانده است و ازاین منظر شاید بتوان گفت كه بحران پوزیتیوسم، بحران سرمایه داری ومحافظه كاران خواهد بود .
كشورهای اروپایی بخش اعظم ربع مسكون را با نیروی نظامی خود فتح كرده بودند و نیاز به مواد اولیه و ایجاد بازار برای فروش كالا ها، زمینه ای برای توسعهطلبیِ كشورهای مركز سرمایهی آن موقع شد. اروپا حامل فرهنگ عصر جدید بود، مدرنیته عینیت یافتگی شعارهای روشنگری بود اما به تعبیر دیوید لایون : در زهدان مدرنیته سرمایه داری نطفه بست و رشد یافت و تمام امكانات رهاییبخشِ مدرنیته را به نفع خویش مصادره كرد تا سرمایه دارى با استثمار و به بردهگی كشاندن انسان به سیستمی واجد حیات و ارگانیك تبدیل شده و فارغ از ارادهی انسان مدرنی كه می خواست رها، آزاد و برابر باشد، فرمانروایی كند؛ و این اوج حضیض انسان در تاریخی بود كه به تعبیر ماركس، سراسر شرح از خودبیگانهگیِ این انسان است.
اروپای متمدن روز به روز مرفهتر میشد، گویی دست نامرئی اسمیت، برای جهان اروپا جادو می كرد؛ اما توسعهطلبیِ این اقتصاد كمكم داشت آن را به سمت جنگهای جهانی در قرن بیستم میكشاند.
سرمایه داریِ قرن بیستم در مقایسه با سرمایهداریِ قرن نوزدهم بسیار متفاوت از آب درآمد؛ لیبرالیسمِ سیاسی و اقتصادی همیشه پشتوانهای نظری برای سرمایهداری بوده است و ازاین منظر افروخته شدنِ آتش دو جنگ در دامان لیبرالیسمِ سیاسیِ قرن بیستم نشانهی شكست فضاحتبارِ لیبرالیسمِ سیاسی درقرن بیستم است. سرمایهداریِ قرن نوزدهم كه مبتنی بر لیبرالیسمِ اقتصادی بود، شالودهی تفكراتاَش دست نامرئیِ بازار و اقتصاد خود تنظیمگرِ اسمیت بود كه به نظر اسمیت واجد عقلانیتی فطری بود كه می توانست به خیری عمومی تبدیل شود. اما مطمئنن جنگهای جهانیِ قرن بیستم، آن خیر عمومی نبود كه اسمیت از آن صحبت می كرد؛اگر چه در قیاس با جنگها ی جهانی اول و دوم در قرن بیستم ما در قرن نوزدهم شاهد چنان جنگهایی به آن وسعت نبوده ایم،اما باید گفت كه نیمهی دوم این قرن آغاز توسعهطلبیِ كشورهای مركز سرمایه برای تسخیرمستعمرات بود كه این خود آغازی بود برای تقسیم تمامیِ جهان؛ تقسیمی كه برای اولین در تاریخ بشر به واسطهی خویِ امپریالیستیِ سرمایه داری شكل می گرفت. این تقسیم ازاین منظر مهم است كه به تعبیر لنین تا پایان جنگ جهانی اول برای اولین بار تمامی جهان(تمامی نقاط كرهی خاك!!) تقسیم شد، وبعد از این باید فقط تجدید تقسیم می شد و این تجدید تقسیم تا به امروز به دو صورت حقیقی و مجازی ادامه داشته است. لنین شروع توسعهطلبیهایِ دُوَلِ استعماری را دههی 1880 میداند كه سیاستِ استعماری به ركن اصلی سیاستهای رهبران بورژوازی تبدیل شد. لنین سرچشمهی تغییر فاز سرمایهداری از سرمایهداری رقابتیـ كه مشخصهی آن صدور كالا بود ـ به سرمایهداری انحصاری ـ كه مشخصهی آن صدورسرمایه است ـ را در این دهه می جوید و صد البته تكامل این تغییر فاز را، بحران سال 1900 میداند كه به تعبیر لنین، پروسهی تمركز را هم در صنایع و هم در امور بانكی به میزان بسیار زیادی تسریع میكند. جوش خوردن بانكها با صنعت،( این اصطلاح را لنین از بوخارین به عاریت می گیرد) به سیادت كامل سرمایهداریِ مالی در اوایل قرن بیستم میانجامد كه حاصل آن تمركز در تولید و زایش انحصارها از دل این تمركز بود و چهرهی جدیدی به سرمایهداری قرن بیستم بخشید. هر چند فرماسیون سرمایهداری در قرن بیستم تغییر و تبدیلهای بسیاری را از سر گذراند تا در نهایت به بهانهی ضعف و سرانجام فروپاشی رقیباش قصد دارد به سرچشمههای اولیهی لیبرالیسمِ كلاسیك در پروژهای جهانی تحت نام نئولیبرالیسم برگردد؛ اما این رجعت، رجعتی دروغین بوده و به بحرانهای رو به تزایدش بیشتر دامن خواهد زد و به صورتی عریانتر ستمگریاَش را نشان خواهد داد و اینگونه است كه باید نئوكنسرواتیسم را در ریشههای مادیِ هر دَم دگرگون شوندهاَش جست، چرا كه سرمایهداری به تعبیر ماركس، انقلابیترین شیوهی تولید است و حیات این فرماسیون برای كشف افقهای سودِ بیشتر، به انقلاب هر روزینه در ابزارهای تولیدش بستهگی دارد چرا كه ركود ناقوس مرگ سرمایهداری را به صدا در خواهد آورد. از نظر لنین انتقال فاز در سرمایهداری به صورت تاریخی به تشدید مبارزه بر سر تقسیم جهان درارتباط است و از این منظر جنگ خود ابزاری برای تسخیر بازار و كالایی شدنِ آن جاهایی از جهان است كه هنوز به طور كامل در مناسبات سرمایهداری وارد نشده اند.
دست نامرئی اسمیت جهانِ اروپا را به سمت یك وضعیت مرفهتر و متمدنانهتر پیش میبرد و نظریهپردازان اجتماعی از برچیده شدن بساط جنگ از تاریخِ بشر سخن میگفتند بیآنكه بدانند طمع برای كسب سودِ بیشتر همیشه به نزاع و جنگ میانجامد خاصه آنكه جنگ و نزاع جوهرهی سرمایهداری است. تازه كابوس جنگهایی خونین در قرن بیستم در كمین انسان بود كه تنها یك جنگ آن از لحاظِ تلفات از مجموع تمام جنگهای تاریخ بشر خونینتر بود. آری! پس از جنگ اول جهانی، لِوِیاتان جنگ در ركود بزرگ قرن بیستم با صلیبی شكسته بر شانه به انتظار همه نشسته بود و این گونه بود كه ناقوس جنگ نیمی از قرن بیستم را فراگرفت تا بشر به سختی كابوس قرن بیستم را از سر بگذراند. آری چهل سال مصیبت و نكبت نصیب اروپا شد! و بیش از 50 میلیون كشته و ویرانیِ بسیار حاصل این جنگها بود. اروپا در یك نقطهی عطف تاریخی به سمت بربریت میرفت و خواب خوشِ پیشرفت به كابوسی بیپایان تبدیل شد.
تولد فاشیسم
ركود دههی1930 نیروهای سیاسی محافظهكار را چنان دچار تزلزل كرده بود كه از بقای سیاسی خود ناامید بودند به ویژه آنكه انقلاب اكتبر1917 روسیه بدیل تازهای در مقابل اقتصاد سرمایه قرار میداد و این بدیل درست در هنگامهی بحران اقتصادی 1930 خود را به تمامی نشان داد. اما به تعبیرهابسبام این بدیل هنوز آن اَبَرقدرتی نشده بود كه بر بیش از یك ششم دنیا سیطره داشت و جنگِ جهانیِ دوم این موقعیت را به اتحاد جماهیر شوروی بخشید چرا كه ارتش سرخ و جبههی مقاومتِ جهانیِ چپ كه ارتش یكصد هزار نفریِ ژنرال تیتو جزئی از این جبههی جهانی بود نقشی تعیین كننده در مقاومت علیه فاشیسم و پیروزی بر آن داشت.
آنچه سوسیالیسم واقعن موجودِ اتحاد شوروی را به عنوان بدیل اقتصادی سرمایهداری نشان داد؛ به تعبیر هابسبام همان مصون بودن این اقتصاد از بحران و ركود میان دوجنگ بود.علاوه بر این، اقتصاد برنامهمندِ شوروی رشدی خیره كننده داشت و مردم در اتحاد شوروی در میانهی ركود بزرگ، نسبت به مردمی كه دراتمسفر سرمایهداری میزیستند از رفاه و امكانات بهتر و برابری برخوردار بودند. مردم دراتحاد جماهیر شوروی مشكل كار یا خوراك و یا مسكن نداشتند. اگر اقتصاد لیبرالیستی با فلسفهی دست نامرئی اسمیت و خود-تنظیمگریِ بازار به همراه چپاول ثروتهای ملل دیگر به آنها یك زندهگی جادویی بخشیده بود و بعدها به لطف انحصار،از بیشترِ امتیازات زندهگی برخوردار شده بودند با باطل السِحر شدنِ این جادو به واسطهی انحصار و گرفتارشدن در ركودی سنگین، اكنون در آستانهی نیستیِ سیاسی و اجتماعی خود بودند و باید برای بقای خود به فاشیسم خوشآمد میگفتند. اكنون برای خلاصی از بحرانِ ركود بزرگ، راستِ درمانده باید دوش به دوشِ شیطان در جهنم قدم می زد! و خلاصی از این ركود و شروع دورهی جدیدی از انباشت، در ایدهی اشتغالِ كاملی نهفته بود كه از طریق جنگ میسر میشد. و تنها در همپیمانی با شر بود كه راستِ درمانده! میتوانست سنگرهای سوسیالیسمِ فراز آمده را در هم بشكند! فاشیسم در واقع گرایشی از راستِ افراطی است كه به قول هابسبام: واكنش منفی جناح راست پس از جنگ جهانی اول بود كه به پیروزیهای قاطع دست یافت.«فاشیسم دگرگونیِ آمرانهی محیط كار را با از بین بردنِ اتحادیههای كارگری و ایجاد انضباطی خشك در محیط كار به انجام رساند.»(عصر نهایت هاــ هابسبام) فاشیسم در زهدان ركود بزرگ نطفه میبندد و در دامن آن بزرگ و پرورده شده و به جنبشی تبدیل میشود كه زنگ خطر را برای دموكراسی به صدا در می آورد. اما ركود مولودهای دیگری هم داشت: سوسیال دموكراسی، بَركردنِ عبایی خوشدوخت و مناسبِ آب وهوایِ اجتماعیِ آن موقعِ كشورهای حوزهی اسكاندیناوی بود كه تا به امروزـ با وجود شكست دولتهای رفاه در اروپاـ هنوز بر تن این كشورها چشم نمایی میكند.
سیاستمدارانِ محافظهكار كه شبحِ سرگردانِ كمونیسم را بر سَر تا سَرِ اروپا احساس میكردند و میدیدند كه بیكاری و ركودِ اقتصادی جامعه را به مرز انفجار وخلعِ ید شدن آنها از منافع اقتصادی و سیاسیشان میكشاند، خود سخنگوی اقتصاد برنامهمند و ارشادی شدند و برایِ مهار بحران اجتماعی تن به اصلاح اجتماعی دادند و با شعار دولتِ رفاه سعی در حفظ موقعیت اجتماعی وسیاسی خود و حل بحرانهای رو به تزاید جامعه داشتند.
فاشیسم درآلمان و ایتالیا با دگرگونیِ آمرانهی محیط كار،صنایع نظامی را فعال كرد و از این منظر فاشیسم به اشتغال كامل هم در اردوگاه خود و هم در اردوگاه مقابل كمك كرد و باعث شد كه سرمایهداری دوباره بر ارابهیی جنگی شیفت شود و اقتصاد سرمایهداری را به سمت اقتصادی میلیتاریزه ببرد كه البته دوران جنگ سرد خود به تشدید ابتلای ساختاری سرمایهداری به نظامیگری كمك كرد. جهان بعد از جنگ جهانی دوم تصویر شكست خوردهی آرمانها و آرزوهای انسان بود.اكنون باید این جهان بین فاتحان تقسیم میشد.
اكنون اشتغال كامل دوران جنگ به سرآمده بود،و باید برای از بین بردن بیكاریِ ناشی از خاتمهی جنگ باید تدبیری اندیشیده میشد و "برای برونرفت از این بحران، طرفداران كینز در اروپا وآمریكا، مبارزه با بیكاری را هم دارای فواید سیاسی و هم فواید اقتصادی می دانستند؛ فواید سیاسیِ آن مهار جنبش كارگری دراروپا وآمریكا بود و از نظر اقتصادی، دخالت دولت در اقتصاد برای اشتغال كامل همان تقاضایی است كه درآمد كارگرانِ شاغل به وجود می آورد و بیشترین تاثیر را بر ركود اقتصادی داشت"(همان منبع ص54)
در واقع نسخهی كینزیِ اقتصاد در این ایده بود كه " دخالت دولت شرط ثبات سرمایهداری است و این شرط دراشتغال كامل نهفته بود" .كینزگراییِ اقتصادی دورههای طولانیِ رفاه و پیشرفت را برای محافظهكاران به ارمغان آورده بود. رونقِ اقتصادی دههی1950 تا 1960میلادی رونقی بزرگ و عمده بود. نقطهی چرخش به سمت لیبرالیسمِ نو در اقتصاد غرب را باید در میانهی دههی هشتاد میلادی جُست كه با به قدرت رسیدن خانم مارگارت تاچر در انگلستان و ریگان در آمریكا و چرخش چین به سمت بورژوازی، اقتصاد سرمایهداری وارد مسیر تازهیی برای كشف افقهایِ سودِ بیشتر شد. چرخش به لیبرالیسمِ اولیه، بازار آزاد و تقدیس بیش از حد مالكیت خصوصی، آغازگاه لیبرالیسمِ نو بود .
تحلیل هستیشناختیِ سرمایهداریِ قرن بیستم به عنوان یك پدیده كه واجد روحی است كه به نحوی دیالكتیكی خود را به ظهور میرساند و توجه به ظهور و افولِ بدیل تازهاش كه ازدل ركود بزرگ خود را به تمامی به رخ كشید؛ می تواند ما را به درك تغییرات پدیده در فرم و سرانجامهایِ آن كمك كند. از اینرو فراز آمدنِ سوسیالیسم در شكلی از سرمایهداریِ بوروكراتیك و افول و فروپاشیِ آن در طیِ آن سالها، شرط وقوع تغییرات سرمایهداری بوده است چه آنزمان كه راستِ درمانده خود سخنگویِ اقتصادِ برنامهمند و ارشادی شد و چه در زمانهیی كه راستِ مسلط و فاتح كبكبهی سیادت خود را در نبودِ آلترناتیوی جدی به رخ می كشد و دراین میان كنسرواتیسمِ پراگماتیستی، سازَش را متناسب با هیمنه یا ضعف اردوی آلترناتیوِ به تظاهر درآمده كوك می كند.
بیشك زمانهی ما زمانهی فطرتِ اردوگاه جنبشِ كمونیستی است، چپ در وضعیت فعلی دچار بحران هم در تئوری و هم درعمل است اما باید امیدوار بود چرا كه هر وضعیت بحرانی آبستن فرصتهاست و فرصتها از دلِ بحرانها سر برمی آورند.