۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

روز کارگر 1390 (روزی که رفت بر باد، روزی که ماند در یاد )


روز کارگر 1390

روزی که رفت بر باد،

روزی که ماند در یاد

محمد قراگوزلو

Mohammad.QhQ@Gmail.कॉम


چپ سنتیِ متاثر از آموزه­های ملی مذهبی که در صورت­مندی ظاهراً "مدرن" و سکولار و آته­ئیست شده فرو رفته است و با وجود تغییر چهره و تعویض نام و عنوان هنوز بر مدار مانوس تمایلات عمیقاً خرده بورژوایی سیر و سیاحت می­کند، سال­ها پس از سرکوب دهه­ی شصت از یک­سو و فروپاشی کمونیسم بورژوایی روسی و تبلیغات سرسام­آور مدیای سرمایه­داری درخصوص پایان تاریخ و پایان سوسیالیسم از سوی دیگر به شدت با خود و در خود فرو رفته است. این چپ با وجود بعضی هیاهوهای اکسیونی خارج از کشور - آن هم به شکل پراکنده - تا رسیدن به وضع متعادل محتاج یک دگرگونی اساسی است. یکی از خصلت­های این چپ؛ همواره انقلابی نشان دادن شرایط و دعوت از "مردم" برای انقلاب با تیر و ترقه بوده است. چپی که به ظاهر از سنت­های مائوئیستی بریده و به کتاب سرخ و تضادهای بی­بنیاد مائو پوزخند زده است، انگار نافش را با قراردادهای لین پیائویی بریده­اند و حاضر نیست دست از محاصره­ی شهرها بردارد! با این حال همین چپ - دست­کم در ظاهر - به قدرت طبقه­ی کارگر به عنوان تنها نیروی واقعاً مادی جمع کردن بساط تولید اجتماعی سرمایه­داری و ایجاد جهانی برابر و آزاد منتها به شکلی ایده­ئولوژیک و مومنانه پی برده است و به همین سبب نیز از مدت­ها پیش برای یک مه (11 اردی­بهشت) کارت تبریک می­فرستد؛ به بازار می­رود و خود را نو نوار می­کند، سفارش کیک و شمع می­دهد و مثل همیشه به صدور بیانیه­های انتزاعی مطلقاً کاغذی می­پردازد و بدون آن­که بداند در داخل چه گذشته است، مانند بچه مجاهدها، به استناد چند تصویر که از سوی سه چهار نفر برداشته شده است، ارجوزه­ی پیروزی شکوهمند می­خواند. طبیعی است. تبعی هم هست. در روزگاری که افراطی­ترین دست راستی­های نون خور محافل نئوکان­های آمریکایی (امثال محسن سازگارا) و محفل­هایی مانند جرس (حلقه­ی­ ارتجاعی لندن)، شورای نئولیبرالی راه سبز امید، انواع گروه­ها و جریان­های ارتجاعی سلطنت طلب در کنار شاه­زاده رضا پهلوی به استقبال یک مه می­روند؛ چپ - هر چند سنتی یا مدرن - نمی­تواند با فشار بیش­تر بر پدال گاز، حرکت خود را به گونه­یی تنظیم نکند که از قافله­ی کارگر پناهی عقب بماند. در روزگاری که همه فهمیده­اند کلید حل تمام مشکلات اجتماعی جهان ما - اعم از اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، زیست محیطی و غیره - در دستان پر توان طبقه­ی کارگر نهفته است، چپ که خود را متولی و صاحب شش دانگ این طبقه می­داند نمی­تواند در حاشیه­ی این غوغا، فقط ناظر باشد و مستقل از این­که به پتانسیل­ تغییر دهنده­ی طبقه­ی کارگر فقط باور و اعتقاد مکتبی دارد، خود را وسط معرکه می­اندازد. این چپ از آن­جا که همیشه جامعه را انقلابی می­بیند و حتا به خیزش عمیقاً ارتجاعی سبزها برچسب­ انقلابی­گری می­زند و خود را تا حد زائده­ی بورژوازی لیبرال و اصلاح­طلبان نئولیبرال مشارکتی - کارگزارانی تقلیل می­دهد، با این همه پس از هر ناکامی نیز از رو نمی­رود و با انواع و اقسام اصطلاحات من درآوری و موج سازی از برگزاری موفقیت­آمیز اکسیون­های "باشکوه" روز کارگر 1390 قصه­ها می‌سراید که مپرس! این چپ که ناگهان "کارگر" شده نمی­خواهد بپذیرد که جنبش کارگری نیز مانند هر جنبش دیگری با نوسانات متعددی مواجه است و پیش­روی و پس­روی­هایش ناشی از یک سلسله فرایندهای پیچیده و در عین حال مشخص است که می­باید برهه به برهه مورد نقد و ارزیابی قرار گیرد. چپ خرده­بورژوایی که بعد از یک مه 83 سقز ناگهان سوراخ دعا را یافته است، با وجود تمام کوششی که برای پوشیدن ردای کارگری به خرج می­دهد، وقتی که لب به سخن می­گشاید نانوایان هوشمند، جسور و آگاه سقزی را "چند شاطر" می­خواند و نگاه محفلی و محفل "نگاه" خود را به درکی سخیف از جنبش کارگری پیوند می­زند.



واقعیت این است که یک مه 2011 در ایران، چنان­که شایسته­ی طبقه­ی کارگر کشور ما ست برگزار نشد و تحلیل­های مریخی چپی که می­خواهد از سیارات نامریی به برگزاری اکسیون­های "باشکوه" بنگرد، صورت مساله را زیر فرش می­گزارد. اعتصاب کارگران پتروشیمی ماه­شهر جدا از این که این­که به اهداف مورد نظر نرسیده است - در کنار اکسیون­ موفق سنندج البته ملاک مناسبی برای ارزیابی روند نامناسب منتهی به یکی از بی­رونق­ترین یک مه­های دهه­ی اخیر نمی­تواند باشد. دوستان واقع بین باشید. در بسیاری از شهرهای کارگری کشور کارگران "5 دقیقه" هم اعتصاب نکردند و برای اعتراض به سیاست­های ریاضتی نئولیبرالی هدف­مندسازی یارانه­ها و افزایش وحشت­ناک بهای گاز و برق و گوشت و مرغ و تخم­مرغ و مسکن و دستمزدهای نازل 330 هزار تومانی و تعویق چند ماهه­ی پرداخت همین دستمزدها و پیمان­کاری­ها و اخراج­ها و قراردادهای سفید امضا و غیره به سوی ادارات کار نرفتند. برای فهم این انفعال کافی­ست کمی از جوزده­گی و خودفریبی فاصله بگیریم و از آوار دن­کیشوتیسم غبار بزداییم. من سریعاً به چند مولفه اشاره می­کنم:

· پیش از رسیدن یک مه در مجموع دو بیانیه از سوی تشکل­های مستقل کارگری صادر شد.

· این دو بیانیه اگرچه در برگیرنده­ی نکات مهمی بود و در فرازهای معتبر خود به مسایل رفاهی کارگران اشاره می­کرد، اما معلوم است که نه با صدور دو بیانیه و نه با ده­ها بیانیه­ی مشابه نمی­توان به یک حرکت پر تنین و موثر کارگری در یک روز خاص (یک مه) فعلیت بخشید.

· برخی از امضا کننده­گان این بیانیه در واقع تشکل کارگری نیستند. کانون مدافع یا کمیته هستند. برخی دیگر هیات بازگشایی هستند و برخی دیگر پس از دست­گیری اعضای اصلی­شان متفرق شده­اند.

· چرخش به راست سندیکای هفت تپه - که در یک برهه از فواید طرح تحول اقتصادی دفاع کرد و در برهه­ی اخیر نیز وارد بحث انتخابات مجلس شورای اسلامی شد- یک ضایعه­ی جدی در حد تلفات به شمار می­رود.شاهدش هم این است که این سندیکا برخلاف سال­های گذشته زیر همان یکی دو بیانیه ی ابتر نیز امضا نگذاشت.

· واضح است که وضع معیشتی کارگران و اقشار گسترده­یی از خرده­ بورژوازی تحتانی به دنبال اجرای سیاست­های نئولیبرالی حذف یارانه­ها به ترزهول­ناکی وخیم­تر شده است. ورشکسته­گی صنایع، تورم، بی­کاری، رکود تورمی، بی­کارسازی، حذف بیمه­های بی­کاری، خصوصی­سازی، ارزان­سازی نیروی کار و غیره به نارضایتی گسترده­یی در میان کارگران و زحمت­کشان دامن زده است. اما نگفته پیداست که نارضایتی یک مقوله است، اعتراض مقوله­یی دیگر. و البته اعتراض متشکل مولفه­ی متفاوت. و صد البته اعتراض متشکل سراسری مولفه­یی متفاوت­تر. و هزاران البته همه­ی این­ها لازم اما کافی نیست. تشکل مستقل رفرمیست که کارگران را برای رای دادن به جبهه­ی مشارکت فرا می­خواند، در ایستگاه نمی­دانم چندم، اعضا و کارگران خود را دم در خانه­ی کارگر پیاده می­کند و در بهترین شرایط (رادیکال­ترین حال!!) از کارگران می­خواهد با شعار "یا حسین میرحسین" پرچم سبز رفسنجانی ـ خاتمی را برافرازند. تازه تحقق همه­ی این­ ترفندهای رفرمیسم بورژوایی مشروط به این است که شورای کذایی این هماهنگی راه سبز امید، اساساً به وجود و حیات طبقه­ی کارگر در ایران "غیر صنعتی!!؟" اعتراف و اذعان کند . در غیر این صورت اگر همین اعضای شورا از بیخ و بن منکر ساختار اقتصادی عمیقاً بورژوایی جامعه­ی ایران شوند و از اساس موجودیت قاطع کارگران صنعتی و خدماتی ما را انکار کنند، که وا مصیبتا. مصیبت برای کسانی که طی دو سال گذشته از کارگران خواستند تا زیر پرچم موسوی ـ کروبی ـ خاتمی سینه بزنند. مصیبت برای انحلال طلبان منشویک مآب و شبه سوسیالیستی که طبقه­ی کارگر را فرا خواندند تا در خیزش سبز ذوب شود و حالا که خیزش لیبرالی و پرو غربی سبز به بن بست رسیده است، تقصیر شکست را برگردن امثال نگارنده می­اندازند که به جای دعوت به "ائتلاف"، طبقه­ی کارگر را به "انزوا" رانده است و زمینه­ی شکست سبزها را رقم زده است. بخشی از تقصیر را نیز به دوش نخبه­گان بازار آزادگرای سبز می نهند که از همان ابتدا و با زبان موسوی ـ کروبی برای کارگران تره هم خرد نمی­کردند و حالا با جهل مرکب از موضع مزروعی نئولیبرال فرمان صادره می­کنند که "کدام طبقه­ی کارگر؟" این جماعت به شدت فرصت طلب "بی­تنازل" که زمانی هم­پای هم­پالکی و استاد خود (حضرت موسا غنی­نژاد و شاگرد سر به راهش عباس عبدی) برای خصوصی­سازی صنعت نفت در بنیاد باران خاتمی نقشه­ها می­کشیدند و با خوابیدن زیر باد احسان نراقی و داریوش شایگان، نفت را عامل اصلی دیکتاتوری می­دانستند، حالا از بیخ و بن ماهیت مادی و طبقاتی همان کارگر صنعت نفت را نیز انکار می­کنند.

· واضح است که روز یک مه، در معادلات صفر و یکی نمی­گنجد. مراسم و جشنی است سمبلیک. برخاسته از سنت­های سوسیالیستی. مانند 8 مارس .چه خیایان­ها و کوچه­ پس کوچه­ها پر شود از پرچم­های سرخ و چه اکسیون­های داخل شهر به گلگشت­های کوه و بیابان عقب بنشیند، اصل آسیب شناخت جنبش کارگری را باید در جاهای دیگری جست­وجو کرد. در عین حال شکی نیست که رفتن به سوی گلگشت­ها حتا اگر از موضع یک واکنش به مقاومت دولت در برابر برگزاری مراسم یک مه تلقی شود، در مجموع یک عقب نشینی آشکار است. گلگشت­ برای مراسمی مانند سیزده بدر مناسب است. کارگران آوانگارد و چپی که مدعی پیش­روی و پرچم­داری جنبش کارگری است؛ فقط در عرصه­ی اجتماعی شدن در پای­گاه طبقاتی خود آب­بندی می­شود، پروسه­ی "در خود" را به سوی "برای خود" در متن طبقه طی می­کند و به طبقه­ی متوسط هم می­آموزد که برای رهایی از مکافات اتمیزه شدنی که نئولیبرالیسم به او تحمیل کرده است، چاره­یی ندارد جز این­که در کنار کارگران بایستد و تا مرز رسیدن به اهداف کوتاه و بلند خود از پای ننشیند.



یک مه سال 2011 هم در ایران و هم در کشورهای اصلی سرمایه­داری به نامطلوب­ترین شکل ممکن آمد و رفت. کارگران کجا بودند؟ چرا با وجود اعمال خشن­ترین سیاست­های ریاضتی و فقر و فلاکت روزافزون، کارگران خاموش بودند و خاموش ماندند؟ آیا اعتراضات پراکنده­ی کارگری از مصر و تونس تا اسپانیا و فرانسه- نویدبخش انسجام جنبش کارگری در آینده­یی قابل پیش­بینی خواهد بود؟ آیا تحولات آفریقای شمالی و خاورمیانه می­تواند به عروج جنبش کارگری بینجامد؟ آیا شکست جنبش دست راستی سبز در افسرده­گی و انفعال احتمالی کارگران ایرانی موثر بوده است؟ سیاست­های نئولیبرالی ضد کارگری چه قدر در تضعیف تشکل­یابی کارگران موثر بوده است؟ نئولیبرالیسم وطنی چگونه کارگران ایران را اتمیزه کرده است؟ نقش محفلیسم، رفرمیسم و سکتاریسم در تحدید شعاع حرکتی جنبش کارگری تا کجا مخرب بوده است؟

بعد از تحریر

1. قصد داشتم به مناسبت فرار رسیدن دومین سال­گرد انتخابات 22 خرداد 1388، به بازخوانی ابعاد مختلف جنبش ارتجاعی بورژوا ـ لیبرال سبز بپردازم. با وجود کمپین هتاکانه ی اصلاح طلبان مانده از این جا و رانده از آن جا هنوز هم منصرف نشده­ام.

2. از سال­ها پیش لیبرال­ها و کلاً مدیای سرمایه­داری اشتباهات دادگاه­های دوران استالین را به شاخی زیر چشم سوسیالیسم تبدیل کرده­اند وماجراهای منجر به انقلاب فرهنگی مائو تا عقب مانده­گی خمرهای سرخ را در شیپور گَل و گشادی دمیده‌­اند‌ که گویا قرار است سوسیالیسم را در مقام دشمن اصلی دموکراسی ثبت کند. دو سه مقاله­ی مکتوب من - که سعی می­کرد به نقد منصفانه­ی آن شکست­ها بپردازد با هیاهو و غوغای غوکان انواع رسانه­های بورژوایی خفه شد و راه به جایی نبرد. مضاف به این­که نگارنده به اتهام نویسنده­ی اصلی" سر مقالات پراودا" و رفیق گرمابه گلستان یوسف گرجستانی و برو بچه­هایش (بریا ـ ژدانف) هو شد. نامردی را ببین! تبیین نسبت­های دموکراسی و سوسیالیسم، آن هم در عصر جهانی­سازی­های نئولیبرالی یک اولویت نظری است، که از ظرف چند مقاله عبور خواهد کرد.

باری. اگر فرصتی باشد و عمری، این مباحث را تدوین خواهم کرد.

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

حرفهای بدیهیِ سوسیالیستها از زبان دیگران(مروری بر دیدگاههای آرش نراقی، آصف بیات، محمد مالجو)

حرف​های بدیهیِ سوسیالیست​ها از زبان دیگران

(مروری بر دیدگاه​های آرش نراقی، آصف
بیات، محمد مالجو)

بامداد آزاد




می​گویند که سوسیالیست​ها حرف​های عجیبی می​زنند که فقط خودآن​ها را تصدیق می​کنند. می​گویند که حرف​های سوسیالیست​ها ایده​ئولوژیک و مکتبیاست. می​گویند که سخن آن​ها از انقلاب، لزوم کاربرد قهر در مبارزه​ی سیاسی یک جنبشدر برابر استبداد، ضرورت سمت​گیری طبقاتی جنبش سبز، ناکارایی استراتژی بورژوازیبرای پیشبرد جنبش سبز، ناتوانی جریان سبز برای رهبری جنبش، ضرورت فراروی جنبش ازتغییر سیاست​مداران و حتا تغییر سیاسی به تغییرات ساختاریِ اقتصادی و اجتماعی و معضلاستراتژیک جنبش سبز همه ناشی از علائق مکتبی آن​هاست نه منتج از واقعیت. در اینجستار به عنوان مشت نمونه​ی خروار نگاهی داریم به برخی نظرات اعلام شده​ی آرشنراقی (به عنوان کسی که سابقه​ی تئوری پردازی برای توجیه جنگ پیش​گیرانه و جنگبشردوستانه را در کارنامه​ی خود دارد)، آصف بیات(به عنوان پژوهش​گری با رویکردسوسیال دموکرات/البته به تعبیر بهتر سوسیال-لیبرال، چرا که تحلیل سنت/مدرنیته بهعنوان شاکله ی رویکرد لیبرالیسم از پایه​های اصلی نگاه این پژوهش​گر است – براینمونه به مقاله ی تهران:شهر تناقضات که در دو بخش در تهران ریویو منتشر شده است می​توانرجوع نمود) و محمد مالجو( به عنوان روشن​فکری با نگاه سوسیال دموکراتِ چپ که متفکرمورد علاقه​اش آلبرت هیرشمن است) راجع به جنبش سبز تا ببینیم آن​چه سوسیالیست​ها می​گویند از درون عقاید مکتبی آن​ها و به دل​بخواه آن​هادرنیامده است بلکه نتیجه​ی استنتاج از سیر واقعی پدیده​هاست و هر پژوهش​گر و صاحبنظر منصفی کمابیش همان​ها را استنتاج می​نماید. هم​چنان که در تمام زمینه​هایاجتماعی و اقتصادی و سیاسی به دلیل سرشت علمی و قانون​مند آن​ها چنین است و افرادفارغ از نگرش​هایشان همان چیزی را می​گویند که قانون​مندی آن نشان می​دهد. نمونه​هایمتعددی را می توان مثال زد : از ژاک پوشه اقتصاددان بورژوا و از مقامات برجسته درپلیس پاریس در سال​های 1815 تا 1825 که گرایشی سلطنت طلب داشت در اثر مهمش بهعنوان "خاطراتی از بایگانی​های پلیس" مطالبی را بیان می​کند کهکارل مارکس اندیش​مند انقلابیِ سوسیالیست و بنیان​گذار سوسیالیسم علمی بخش​هایی ازآن​را در یادداشتی در مورد خودکشی گزین می​کند یا آن​که مباحثی که در نقد اقتصادسرمایه​داری کسانی نظیر جوزف استیگلیتز و جان پرکینز بیان می​کنند که خود زمانیجزء کارگزاران مهم خشن​ترین شکل ِآن یعنی نئولیبرالیسم بوده​اند. انوره دو بالزاکداستان​نویس برجسته نیز گرایش سلطنت​طلب داشت اما سبک رئالیستی​اش او را برآن می​داشتکه بهترین تصویرگرِ زوالِ اشرافیت گردد. اینقانونِ تاریخ است که جبرش با طنزی تلخ بنگاه خبرپراکنی بریتانیا(بی بی سی ) را وامی​دارد که کارل مارکس را به عنوان بزرگ​ترین متفکر هزاره معرفی نماید و نیکولاسارکوزی رئیس جمهورِ شومن و دلقکِ فرانسهرا به گرفتن عکس یادگاری در حال تورق کاپیتالِ مارکس مجبور می​سازد و رسانه​هایرنگارنگِ سرمایه را علیرغم میلشان به اعتراف به نامیدنِ خیزش​های خاورمیانه و شمالآفریقا به نامِ انقلابِ نان و انقلابِ گرسنه​گان می​کشاند. حال بهتر است به اصلموضوع بپردازیم.


ابتدا آرش نراقی :

« اگر حکومت باب گفت​وگو در عرصه​یعمومی را ببندد، یعنی منطق گفت​وگو را که بنیان جامعه مدنی است هدف قرار دهد، وحقوق اساسی شهروندان را به نحو گسترده و سیستماتیک نقض کند، در آن صورت مشروعیتخود را از کف می​دهد، و به تبع حقّ انحصاری اعمال خشونت نیز از او سلب می​شود. دراین شرایط شهروندان برای دفاع از خود و حقوق اساسی​شان، و نیز برقراری منطق گفت​وگودر متن جامعه مدنی حقّ دارند که به حدّی از خشونت متوسل شوند.»



«“خشونت عادلانه” خشونتی است که واجد سه ویژه​گی مهم است: ویژه​گی اوّل آن است کهناظر به هدفی عادلانه است. به طور مشخص می​توان از سه هدف عادلانه نام برد: (۱)دفاع از خود؛ (۲) مقاومت در برابر نقض گسترده و سیستماتیک حقوق اساسی شهروندان؛(۳) دفاع از منطق گفت​وگو به عنوان بنیان جامعه مدنی. بنابراین، اگر فرد یا گروهیاز شهروندان در مقام دفاع از خود یا حقوق اساسی خویش، یا برای رفع انسداد باب گفت​وگودر عرصه​ی عمومی چاره​ای نداشته باشند جز تمسک به حدّی از خشونت، در آن صورت تمسکبه حدّی از خشونت می​تواند اخلاقاً موّجه و عادلانه باشد.
ویژه​گی دوّم آن است که خشونت، ولو برای تحقق هدفی عادلانه، باید در مقام عمل مقیدبه سه قید باشد: اصل تأثیر (یعنی باید بتوان به نحو معقولی فرض کرد که اعمال آنحدّ از خشونت عملاً ثمربخش خواهد بود)؛ اصل تناسب (یعنی میزان خشونت باید متناسببا وخامت مشکل و وضعیت در پیش رو باشد، یعنی فقط باید تا حدّی خشونت ورزید که برایدفاع از خود، یا دفاع از حقوق اساسی، یا برقراری گفت​وگو مطلقاً ضروری است- مشروطبر آن​که هیچ راه غیرخشونت​آمیزی در پیش روی فرد گشوده نباشد. اعمال خشونت بیش ازحدّ ضرورت ناموّجه است)؛ و سرانجام اصل تمایز (یعنی خشونت نباید کور باشد، بلکهباید بتواند میان کسانی که مقصر و در خور خشونت هستند، و ناظران بی گناه تمایزبنهد).

وسرانجام ویژگی سوّم ناظر به فضای عاطفی پس از خشونت است. خشونت عادلانه ناشی ازخشم معطوف به انتقام نیست، بلکه برآمده از خشم ناشی از حس عدالت است.»

« دربرابر آدمی که به هیچ منطقی پای​بند نیست و خود را حق مطلق می​داند و هر آن کس راکه خلاف او می‌اندیشد اساساً از جرگه انسانیت بیرون می​نهد، التزام به منطق و گفت​وگولزوماً همیشه مؤثر و کارساز نیست। کوتاه آمدن در برابر این گونه افراد می تواند بهلگدکوب شدن ما بینجامد। در برابر کسانی که به اعتبار باورهای ایده​ئولوژیک شان شمارا از هرگونه حقّی محروم می​سازند، نمی​توان دست تسلیم بالا برد. در این گونهشرایط، اعمال حدّی از خشونت برای پیش​گیری از گسترش خشونت می​تواند مجاز و گاهضروری باشد.

بهنظر من مفهوم جنبش مسالمت​آمیز را نباید به معنای نفی مطلق خشونت تلقی کرد بلکهباید آن را به معنای تقدم بخشیدن به شیوه‌های غیرخشونت آمیز دانست.



تقدمبخشیدن به شیوه​های غیرخشونت آمیز را البته نباید به معنای ضعیف کردن افراد دربرابر قدرت دولت سرکوب​گر دانست. قدرت را فقط قدرت مهار و محدود می​کند. جنبش​هایمسالمت​آمیز باید در برابر تهاجمات و تعدی​های دولت سرکوب​گر و نامشروع از خودقدرت نشان بدهند. اما خشونت تنها راه (و لزوماً مؤثرترین شیوه) قدرت​نمایی نیست.فرهنگ پرهیز از خشونت در متن جنبش​های مسالمت​آمیز مدنی به ما می​آموزد که بدون اعمالخشونت هم می​توان اعمال قدرت کرد. برای مثال، نافرمانی مدنی را می​توان مصداق اعمالقدرت غیرخشونت آمیز دانست. در هر حال، دولت سرکوب​گر فقط در صورتی پای میز مذاکرهمی​نشیند و باب گفت​وگو را با شهروندان می​گشاید و به مطالبات ایشان پاسخ مثبت می​دهدکه قدرت جنبش مدنی و شهروندان را احساس کند.»

«اینکهافراد بی محابا و بدون برنامه​ریزی دقیق به خیابان​ها بریزند لزوماً مؤثرترین شیوهمبارزه مدنی نیست، خصوصاً در شرایطی که دولت سرکوب​گر هم عزم سرکوب دارد و همابزار آن را. البته عرض من این نیست که کنش​گران صحنه خیابان را ترک کنند. عرض مناین است که این شیوه را باید بخشی از یک استراتژی کلان​تر دانست، در غیر این صورتدر کارآمدی آن باید تردید کرد. در اینجا مایلم بیفزایم که به نظر من مهم​ترین عاملیکه ماشین سرکوب را مؤثر می​کند، ابزارهای سرکوب نیست، بلکه “فضای روانی”ای است کهماشین سرکوب ایجاد می​کند. یعنی ماشین سرکوب به علّت رعبی که در دل​ها می​افکندمؤثر است، نه به علّت ابزارهایی که می​تواند چند نفری را هم بکشد. به محض آن​کهرعب ماشین سرکوب از دل​ها زدوده شود، ماشین سرکوب فلج می​شود. به همین جهت البتهحضور خیابانی می​تواند مؤثر باشد، یعنی رفته رفته عامل روانی ماشین سرکوب، یعنیرعب، را زائل کند، و از این طریق ماشین سرکوب را زمین گیر نماید»

« بهنظر من حضور خیابانی را باید صرفاً بخشی از یک استراتژی وسیع​تر دانست. حضورخیابانی نوعی نمایش قدرت است، و طرف خطاب آن نه فقط حکومت که خود جامعه مدنی همهست. یعنی در این حضور خیابانی نه فقط حکومت قدرت جامعه مدنی را احساس می کند،بلکه خود جامعه هم قدرت خود را تشخیص می​دهد، و در نتیجه با استواری بیشتری برمطالبات و حقوق خود پا می​فشارد. حضور در خیابان‌ها به مردم امید می‌بخشد و تصویرواقع‌بینانه‌تری از ایشان را به ایشان باز می​گرداند، و نیزحکومت را متوجه جدّیبودن مطالبات مردم می​کند، و چه بسا حکومت را به واقع بینی وادارد، و او را به ایننتیجه برساند که در برابر مطالبات برحقّ شهروندان لجاجت نورزد، و مردم خود را به​رسمیتبشناسد، و بر سر میز مذاکره با ایشان بازگردد.

بهنظر من این واقعیتی بسیار شایان توجه است که آقایان موسوی و کروبی، بدون آن​که بههیچ ابزار قدرت آشکاری دست​رسی داشته باشند، در گوشه خانه​شان بیانیه ای صادر می​کنند،و یک​باره در پایتخت حکومت نظامی می​شود. این دو نفر یک کلمه می​گویند، و جمعیتمیلیونی به خیابان​ها می​آیند، اما حکومت باید هزینه​های هنگفت بکند تا نیروهایخود را سازماندهی کند، و به زور تطمیع و تهدید گروهی را بسیج کند تا بتواند بهنحوی تأثیر پیام آن گوشه نشینان را خنثا کند. این گونه وقایع یک پیام روشن هم برایمردم، و هم برای حکومت دارد. معنای آن این است که حجم اعتراضات و مطالبات جدّیاست، و حکومت نمی تواند و نمی​باید این مطالبات را نادیده بگیرد، و نباید به جایآن​که مجال گفت​وگوی خردمندانه را در جامعه بگشاید، به خشونت روی آورد. در هرحال،رهبران و کنش​گران جنبش مدنی رفته رفته باید به آن سمت بروند که قدرت خود را ازطریق انواع شیوه​های مبارزه بدون خشونت به رخ دولت بکشانند. و حتّا چه بسا درمرحله ای ناچار شوند درباره​ی مسأله خشونت موّجه یا عادلانه به نحو جدّی​تریبیندیشند.»

آیا فکر می کنید گفتمان جنبش سبز به اندازه کافی توانایی جذباقلیت‌ها و کسانی که مورد تبعیض قرار گرفته‌اند از جمله اقلیت‌های دینی، قومی،زنان، طبقه فقیر جامعه و … را داشته است؟ آیا فکر می​کنید که گفتمان سبز، موفق بهجذب کسانی که سال​ها در ایران مورد تبعیض و محرومیت قرار گرفته‌اند شده است؟

«بهنظر من جنبش سبز تاکنون در این کار چندان موفق نبوده است. احتمالاً یکی از مهم‌تریندلایل این امر آن است که جنبش سبز با نوعی مشکل ایده​ئولوژیک دست به گریبان بودهاست. به نظر می‌رسد که رهبران نمادین جنبش سبز یعنی آقایان موسوی و ‌کروبی به لحاظایده​ئولوژیک (یا شاید ملاحظات و محذورات عملی) این آماده​گی را ندارند تا همهشهروندان را بدون توجه به مذهب، جنسیت و … مطلقا برابر فرض و اعلام کنند. در هرحال، قانون اساسی فعلی جمهوری اسلامی قانونی تبعیض آمیز است، و برای شهروندان حقوقسیاسی، اجتماعی، و مدنی برابر قائل نیست، خصوصاً حقّ مشارکت مؤثر در تعیین سرنوشترا برای همه شهروندان به یکسان به​رسمیت نمی شناسد»

ازصحبتهای نراقی که در گفت​وگو با تهران ریویو صورت گرفته است این نکات قابل برداشتاست:

1. برخلافنظریه​پردازان بی​خشونتی که در فضای خلاء بحث می​کنند یا هراسشان و هیستری​شان بههر شکل از کنش انقلابی آن​ها را به توصیه​های تساهل و تسامح​آمیز با حاکمیتِ جنایتبرای مردم از درون اتاق فکرهای لندن و واشنگتن می​کشاند، نراقی در فضایی واقعی، ناگزیریِ کاربرد خشونت از سویمردم را عادلانه و موجه می​داند.



2. نراقیمعضل استراتژیک جنبش را به درستی می​بیند و می​فهمد که نمی​توان صرفا با حضورخیابانی علیرغم اهمیت آن حکومت را به عقبنشینی واداشت یا آن را سرنگون نمود. او به نیکی می​داند و بیان می​کند که بدوناعتصاب، نافرمانی مدنی و در نهایت اعمال فراگیر حدی از خشونت موجه و عادلانه هیچحکومتی سرنگون نمی​شود یا عقب نمی​رود. همان​طور که انقلاب ایران نشان داد، همان​طورکه چندی پیش تونس و مصر نشان دادند.

3. نراقیمعضل عدم انطباق ایده​ئولوژیک رهبران نمادین(خود خوانده) جنبش سبز با جنبشرا در مجموع در می​یابد و بیان می​کند و آن را ناموفق از جلب گسترده و فعالکارگران، زنان، اقلیت​های قومی و اقلیت​هایمذهبی ارزیابی می​نماید.



4. نراقیتکیه بر قانون اساسی را ناکارآمد می​خواند که هم از جنبش عقب است، هم توان جذب زنان و جوانان و کارگران و اقلیت​هایقومی و دینی را ندارد و هم تأمین کننده​ی مطلبات دموکراتیک و رفع تبعیض نیست.



اینک آصف بیات:

« درمبارزات سیاسی به ویژه در سیاست‌های خیابانی و در تقابل بین مردم و نیروهای سکوب‌گرلحظات تعیین کننده‌ای پیش می‌آید که ممکن است با خشونت هم​راه باشد. ولی اگر از آنلحظات استفاده نشود بعید نیست به خشونتی بزرگ​تر از جانب نیروهای قدرت​مدار منجرشود و یا فرصت پیروزی از دست برود»

«بخشی از جنبش به نظر می‌رسد حالا خواهان تغییرات قابل توجه نظیر تعدیلات در قانوناساسی است. همین​طور شاید بتوان تصور کرد که ادامه این وضعیت و اعمال فشار بیشترروی مردم در برهه‌ای به انفجار مردم و تظاهرات خیابانی گسترده‌ای بیانجامد. آن​چهقطعی به نظر می‌رسد نارضایتی وسیع اکثریت مردم است که اگر فرصتی و فضایی دست بدهدمی‌تواند خود را در غالب اعتراضات عمومی نشان بدهد.»

« بهنظر می‌رسد که بسیاری از مردم در حال حاضر از اصلاحات آن​گونه که اصلاح‌طلبان دراواخر دهه ۱۹۹۰ صحبتش را می‌کردند نا امید شده اند و خواستار تغییرات عمیق‌تریهستند.»

«سیاست خیابانی تنها راه معرفی و وجود یک جنبش اجتماعی و یا سیاسی نیست. جنبش‌هایاجتماعی از طرق مختلف می‌توانند اعمال قدرت کنند»

« درمبارزات سیاسی به ویژه زمانی که تقابل دو نیروی نامتوازن مدنظر است، نباید از عدمخشونت یک مطلق ساخت. به نظرم – و البته متاسفانه- دفاع از خود ممکن است به خشونتمنجر شود. در این صورت گریزی از آن نیست. موضوع دیگری که اغلب مطرح می‌شود این استکه برای جلوگیری از خشونتی وسیع و گسترده شاید لازم باشد تن به خشونت کوچک​تر و کماهمیت‌تر داد. به نظرم این بحث چندان دور از منطق نیست. در این رابطه و در حیطهمبارزات حاد سیاسی باید به اهمیت “استفاده از لحظات” توجه ویژه ای بشود. درمبارزات سیاسی به ویژه در سیاست‌های خیابانی و در تقابل بین مردم و نیروهای سرکوب‌گرلحظات تعیین کننده‌ای پیش می‌آید که ممکن است با خشونت هم​راه باشد. ولی اگر از آنلحظات استفاده نشود بعید نیست به خشونتی بزرگ​تر از جانب نیروهای قدرت​مدار منجرشود و یا فرصت پیروزی از دست برود. مثلا جنبش مردمی یوگسلاوی علیه میلوسویچ اصولاراه​کار عدم خشونت را برگزیده بود که آن را هفته‌ها به نمایش گذاشت. ولی در یکی ازتظاهرات خیابانی مردم احساس کردند که فرصت دارند به پارلمان حمله کنند و آن را بهتسخیر خود درآورند و چنین هم کردند. این برهه از مبارزه آن​ها بالانس نیروها را بهسرعت به نفع مخالفین میلوسویچ تغییر داد و در انتها منجر به برکناری دیکتاتوریوگسلاوی گردید.

مثالبارزتر مربوط است به انقلاب مصر. در جریان انقلاب مصر که روز ۲۵ ژانویه ۲۰۱۱ شروعشد، هر روز به تعداد تظاهر کننده​گان افزوده می‌شد به طوری که ترس‌ها می‌ریخت و بهاعتماد به نفس مردم افزوده می‌شد. در این روزها شعار اصلی شده بود: «مردم خواهانسقوط رژیم هستند». رژیم که در هراس افتاده بود در یکی از روزها که معروف شد به روز«موقعه الجمل» روزی که حزب حاکم هزاران نفر از مزدوران اوباش (بلطجیه) و پلیس مخفیرا سازمان داد که با اسب و شتر و اتومبیل با خشونت وحشیانه‌ای به جان تظاهر کننده​گانافتادند. در اواسط این روز بسیاری از رهبران انقلاب فکر کردند که اگر این وضعیتادامه پیدا کند، انقلاب بازی را خواهد باخت. تعدادی از آن​ها به این نتیجه رسیدندکه این لحظه، لحظه خطیری در جان انقلاب است و باید نجاتش داد و باید مقاومت کرد.بنابر این با تلاش سریعی توانستند ۴ هزار نفر از جوانان اخوان و FootballFans را بسیج کردندو فرستادند به میدان تحریر و در یک نبرد تن به تن توانستند نیروهای مزدور دولتی راوادار به عقب نشینی کنند. پس از این روز دیگر ورق برگشته بود. تصور کنید که اینلحظه خطیری بود که اگر چنین نشده بود شاید هنوز مبارک در قدرت می‌بود. خوش​بختانهاستفاده از این تاکتیک خشونت​آمیز ضرورتا به ادامه خشونت منجر نشد و انقلابیون هم​وارهبه استراتژی عدم خشونت و یا «سلیمه» اصرار ورزیدند. به نظر من این یک حرکت مقبول ولازمی بود.»

گفتگویآصف بیات با تهران ریویو ما را به چنین نتایجی ره​نمون می سازد:

1) مبارزةسیاسی، مبارزة سیاسی است. شوخی بردار نیست.یک مسأله​ی ذهنی و فلسفی نیست. یک مساله​یعینی و عملی است و استلزامات خاص خود را دارد. کاربرد خشونت از سوی مردم درروند جنبش امری اجتناب ناپذیر و ضروری است.

2) اتکایصرف به خیابان پاسخ​گو نیست و جنبش بایدشیوه​های خود را گسترش دهد.

3) اهدافجنبش به شکل جدی و گسترده از اهداف اصلاح طلبان فراتر است.

حال محمد مالجو:


«تکیه​ام بر فقدان شناخت نزد امثال آقای مزروعی البته چه بساروایتی خوش بینانه از گفته​های ایشان باشد. روایت بدبینانه اما ذهن را به سمتواهمه​ی مزروعی​ها از نقش​آفرینی نیروی کار در تحولات سیاسی کشور معطوف می​کند،واهمه​ای که با سندروم تاریخی چپ​ستیزی نیروهای سابقاً خط امامی و اکنون لیبرالدموکرات بی​ارتباط نیست. اگر روایت بدبینانه​ام درست باشد، باب گفت​وگو بسته است»



«دست کم قریب به دو دهه است که شاهد موج جدیدی از تهاجم بی امانسرمایه به معیشت کارگران بوده ایم، تهاجمی که محصول سیاست های اقتصادی دولت​های بهاصطلاح سازنده​گی و اصلاحات بوده و در شش ساله​ی اخیر نیز به همت دولت​های نهم ودهم با روشی سبعانه​تر استمرار یافته است. این تهاجم درصدد ارزان سازی نیروی کاربه قصد گسترش انباشت سرمایه بوده است، انباشتی که اگر در دوره​ی شانزده ساله​ی پساز جنگ به دست بورژوازی برآمده از دهه​ی شصت و تثبیت شده در شانزده ساله​ی پس ازجنگ صورت می​گرفت و هم به بخش انتصابی و هم به بخش به اصطلاح انتخابی نظام سیاسیمتصل بود، در دوره​ی شش ساله​ی اخیر غالباً به دست آن بخش از بورژوازی نوپدیدنظامی سامان داده می شود که تا پیش از ظهور دولت نهم در لایه​های میانی هرم قدرتسیاسی و ثروت اقتصادی جای داشت»
« جنبش کارگری در ایران دهه​ی هشتاد درواقع پدیده​ای نایاب است محصولهم​زمانی پنج روند نامیمون: اول، بی کارکردشدن نهادهای اجتماعی ضربه گیر؛ دوم،کژکارکردی های نهاد دولت در انجام وظایف اجتماعی خویش؛ سوم، هر چه مسدودتر شدنجاده ی پیشروی آرام و انفرادیِ اقشار فرودست جامعه که قبل ترها به زیان صاحبانقدرت سیاسی و ثروت اقتصادی در مقیاس وسیع تری صورت می گرفت؛ چهارم، برآمدن نیرویمحرکه ی پرقدرت جبر معیشت میان کارگران؛ و پنجم، اجماع همدلانه ی همه ی قدرت هایمستقر در نظام مقدس برای ممانعت از تشکل یابی کارگران.
آقای مزروعی از این همه فقط آخرین عامل را می بیند، آن هم به طرزی ناقص. می گوید:«تشکل های کارگری مستقل … هر وقت هم که خواسته‌اند شکل بگیرند سرکوب شده اند.» فعلجمله ی ایشان مجهول است. راستی فاعلان این سرکوب چه کسانی بوده اند؟ این سرکوب درحقیقت محصول مشترک دو پروژه بوده است و بازتاب نوعی تقسیم کار میان دو جناح اصلینظام در تهاجم به معیشت و هویت نیروی کار در سه دهه ی اخیر: یکی پروژه ای سیاسی کهدست کم در سال های اخیر تماماً به دست جناح اقتدارگرای نظام به اجرا گذاشته می شدهاست و دیگری نیز پروژه ای اقتصادی که پایه هایش عمدتاً به دست جناح سیاسی مدعیدموکراسی ریخته شد و دولت های نهم و دهم تا حد زیادی فقط ادامه دهنده اش بوده اند.پروژه ی سیاسی اقتدارگرایان در حوزه ی نیروی کار طی همه ی سالیان پس از انقلاب ازشکل گیری هر گونه هویت جمعی مستقل ممانعت می کرده است. اقتدارگرایان در بخش عمدتاًانتصابی نظام سیاسی همواره می کوشیده اند طعم سرکوب را به نطفه ی هر نوع تشکلمستقل کارگری بچشانند و از این رهگذر نگذارند کانون یا کانون هایی متمرکز برایهدایت نیرو و صدای جمعی کارگران پدید آید، سیاستی که گاه به مدد موانع اجرایی برسر راه تأسیس تشکل های مستقل کارگری اجرا می شده است، گاه به مدد موانع حقوقی، وغالباً نیز به مدد سرکوب و کنترل قهری فعالان کارگری مستقل. اما نباید فراموش کردکه چنین پروژه ای فقط در حوزه ی نیروی کار نبود که به اجرا درمی آمده است.اقتدارگرایان همواره بر این باور بوده اند که قدرت همانا منبعث از خداوند و شریعتو از این رهگذر ولی امر است و سازمان یابی مردمی از پایین به این اعتبار به تمامینالازم. بنابراین، پروژه ی سیاسی ضدتشکل گرایی همان قدر گریبانگیر فعالان کارگریبوده است که روشنفکران و اقلیت های قومی و اقلیت های مذهبی و نیروهای سکولار وجمعیت های زنان و نیروهای دانشجویی و غیره را نیز دربرمی گرفت. وقتی آقای مزروعیاز فقدان «تشکل‌های کارگری مستقل» می گوید و به «چند تشکل نیمه جان … که قدرتسازماندهی را ندارند» اشاره می کند، شنونده بلافاصله با چنین پرسشی مواجه می شودکه تفاوت کارگران با سایر نیروهای اجتماعی از قبیل روشنفکران و زنان و دانشجویان واقلیت های قومی در چیست که گروه های اخیر، علی رغم فشارها و سرکوب های سیاسی،توانسته اند از تشکل های چه بسا «نیمه جان» به مراتب بیشتری برخوردار بوده باشنداما کارگران به قول آقای مزروعی تقریباً فاقد تشکل های مستقل کارگری هستند؟
این جاست که فعل مجهول آقای مزروعی نابجا جلوه می کند. اگر سرکوب سیاسی در حوزههای کارگری در قیاس با حوزه های دیگر به مراتب اثربخش تر بوده است، علت را باید درپروژه ای اقتصادی ردیابی کرد که از قضا به دست جناح های اصلاح طلب نظام به اجراگذاشته می شد. این پروژه ی نامیمون اقتصادی که دولت باصطلاح سازندگی پایه هایش راریخت و دولت باصطلاح اصلاحات تقویتش کرد و دولت های نهم و دهم نیز تثبیتش کرده انددر حقیقت عملیاتی کردن الگوی خاصی از گسترش انباشت سرمایه بوده است که از مسیر موقتیسازی و از این رو ارزان سازی نیروی کار تحقق می یافته است. این پروژه از رهگذرافزایش شدید در تعداد کارگران قرارداد موقت و از این رو ارزان سازی نیروی کار درهمه ی سال های پس از جنگ به انعطاف پذیرسازی بازار نیروی کار و زوال امنیت شغلی وکاهش قدرت چانه زنی فردی و جمعی نیروی کار انجامیده است. امکان​پذیر ساختن استخدامکارگران با قراردادهای موقت به کارفرمایان اجازه داده است تا قانون کار را دوربزنند و بتوانند کارگران را با کمترین حقوق به استخدام درآورند. موقتی بودن کار،در فقدان امنیت شغلی، همبستگی کارگران را تضعیف کرده است، آن هم در شرایطی که نرخبیکاری همواره بالا بوده است.
علاوه بر تأمین نیروی کار ارزان و ایجاد بازار کار انعطاف پذیر، اشاعه ی فزاینده یقراردادهای موقت از این رهگذر موجبات اتمیزه کردن نیروی کار و کاهش همبستگیکارگران در محل کار را نیز فراهم کرده است. کارگرانی که نه با یک کارفرمای واحدبلکه با شرکت های پرشمار پیمانکاری و نه تحت یک نوع مشخص از قرارداد کاری بلکه ذیلانواع متفاوت قراردادهای کاری به عقد قرارداد مبادرت می کرده اند به همین نسبت نیزکمتر مستعد برساختن یک هویت جمعی بوده اند. اگر پروژه ی سیاسی اقتدارگرایان به مددسرکوب همواره درصدد ممانعت از شکل گیری یک چسب انسجام بخش میان کارگران بوده است،پروژه ی اقتصادی اصلاح طلبان به مدد تکنیک های اقتصادی همواره می کوشیده چسب هایانسجام بخشِ پیشاپیش موجود میان کارگران را منهدم کند. با این حساب، فاعلان فعلمجهول آقای مزروعی در زمینه ی سرکوب نیروهای کارگری حالا دیگر از پرده ی استتاربرون افتاده اند. سرکوب حوزه های کارگری درواقع محصول نوعی تقسیم کار نانوشته میاندو شاخه ی اصلی نظام اسلامی بوده است: جناح اصلاح طلب در حوزه ی اقتصادی به تخریبزمینه های عینی تشکل یابی کارگران مشغول بوده است، جناح اقتدارگرا نیز در حوزه یسیاسی به مدد کنترل قهری عملاً از تشکل یابی کارگران جلوگیری می کرده است. اینپروژه های دوقلو البته دو هدف توأمان را دنبال می کرده اند: هم ممانعت از قدرتیابی کارگران و نیروهایی سیاسی که سنتاً قدرت شان در گرو حضور پرقدرت نیروهایکارگری است و هم ارزان سازی نیروی کار برای هر چه فربه تر شدن بورژوازی های وقت.عروج مجدد جنبش کارگری در دهه ی هشتاد که مورد انکار آقای مزروعی است دقیقاً تحتتأثیر مختصات همین پروژه های دوقلوست که سرشتی نه چندان سهل یاب یافته است.»

« به آینه ی تاریخ که می نگریم درمی یابیم هیچ یک از نیروها وگروه ها و حزب های سیاسی طبقه ی سیاسی حاکم در هیچ یک از دوره های پس از انقلاباصولاً منافع اقتصادی و مصالح اجتماعی طبقه ی کارگر در ایران را نمایندگی نمی کردهاند. نظام بسته ی سیاسی نیز در عین حال هر گونه حضور نیروهای سیاسی غیرخودی وخصوصاً چپ گرا را در عرصه ی سیاست برنمی تابید و با خشونت تمام عیار به حذفنیروهایی مبادرت می کرد که بالفعل یا بالقوه منافع طبقه ی کارگر را نمایندگی میکردند.
فقدان ارتباط میان تشکل های سیاسی خانواده ی نظام جمهوری اسلامی با تشکل های مستقلکارگری که طبیعی ترین پیامد همین سوگیری ها بوده در عین حال شکل حضور کارگران درجنبش سبز را نیز رقم زده است. آقای مزروعی می گوید: «بخشی از کارگران به‌هرحال [درجنبش سبز] حضور داشتند و این را از تعداد شهدایی [کذا] که در قالب جنبش سبزشناسایی شدند و کارگر نیز بودند، می‌شود شناسایی کرد.» بله، درست می گوید، کارگراندر نقش شهروند، مثل سایر شهروندان از سایر طبقات اجتماعی، در انواع تظاهراتخیابانی پس از انتخابات در چارچوب جنبش سبز حضور داشته اند اما در نقش طبقه یکارگر در چارچوب جنبش سبز اصولاً هنوز نقشی ایفا نکرده اند. این که جنبش سبزتوانسته بخش هایی از توده ی کارگران را در عرصه ی خیابان به خود جذب کند اما موفقنشده در قامت یک طبقه ی اجتماعی در محل کار به خود پیوندشان بزند عمدتاً به علتخصیصه ی فراطبقاتی جنبش سبز بوده است. آقای مزروعی نیز همصدا با طیف گسترده ای ازنخبگان سیاسی جنبش سبز با افتخار می گوید: «جنبش سبز یک حرکت فراگروهی و فراقشری وفراطبقه‌ای» است. هم ایشان درست می گوید و هم همفکران پرشمارشان میان نخبگان سیاسیجنبش سبز. جنبش سبز تاکنون به صورت یک جنبش مدنی با خواسته های فراطبقاتی ای که بههمه ی طبقات اجتماعی تعلق دارد بوده است. تمام توان خود را با همین خواسته هایفراطبقاتی در خیابان به نمایش گذاشته و از مشروعیت جریان اقتدارگرا به شدت کاستهاما عجالتاً که نتوانسته در صحنه ی روابط حقیقی قدرت به دگرگونی های بنیادی مبادرتورزد. این خصیصه ی فراطبقاتی جنبش سبز تا یک مرحله ای از حیات این جنبش نقطه ی قوتآن بود اما وقتی حوالی یک سالگی جنبش سبز تقریباً محرز شد که تا اطلاع ثانویخیابان به مثابه ی محل منازعه چندان کفایت نمی کند همین نقطه ی قوت به نقطه ی ضعفاین جنبش بدل شده است. به همین دلیل نیز هست که مادامی که جنبش سبز ظرف فراطبقاتیخویش را نشکند و مادامی که به جنبشی طبقاتی بدل نشود، نمی تواند کارگران را در نقشطبقه ی کارگر به جنبش سبز فرا بخواند.»
« اهمیت حضور طبقه ی کارگر در جنبش سبز از این خصیصه اش نشأتمی گیرد که فقط و فقط طبقه ی کارگر است که می تواند محل جدیدی را برای منازعه خلقکند. جنبش هایی از قبیل جنبش زنان و جنبش دانشجویی و جنبش جوانان اولاً ظرفیت خودرا تا پیش از این در اختیار جنبش سبز قرار داده اند و ثانیاً حتی در صورت فعال ترشدن نیز فقط محل های سابق برای منازعه را تقویت می کنند، یعنی خیابان و فضای مجازیرا، محل هایی را که پیش از این نیز مورد استفاده ی جنبش سبز قرار گرفته اند اماعجالتاً که برای تحقق جابجایی قدرت کفایت نکرده اند، آن هم به واسطه ی کارآمدیماشین سرکوب و سخت سریِ اقتدارگرایان. علی رغم اهمیت فشار خیابانی و کارآمدی فضایمجازی، جنبش سبز نیاز به محل جدیدی برای منازعه دارد که عبارت باشد از محل کار دربخش های کلیدی مثل صنعت نفت و گاز و آب و برق و مخابرات و مانند آن. فقط اعتراضاتکارگری است که چنین محلی برای منازعه را خلق می کند و کارگزار چنین اقدامی نیزکارگران هستند آن هم نه صرفاً در قالب حضور شهروندی شان در جنبش سبز بلکه در قالبحضورشان به شکل طبقه ای اجتماعی.»
«. گروه های سیاسی معترضی که در دو سال اخیر رویارویاقتدارگرایان ایستاده اند سه نوع متمایز از نزاع سیاسی را دنبال کرده اند. اولیننوع از نزاع سیاسی بر سر مناصب سیاسی و موقعیت های اقتصادی بوده است بدون این کهساختار سیاسی و اجتماعی موجود به چالش کشیده شود. تقابل شخصیت هایی سیاسی از قبیلهاشمی رفسنجانی و حسن روحانی و ناطق نوری و امثالهم با دولت دهم را در همین اولینسطح از نزاع سیاسی می توان طبقه بندی کرد. این سطح از منازعه ی سیاسی به هیچ وجهمستعدِ جذب مبارزه ی اجتماعی طبقه ی کارگر نیست. دومین نوع از نزاع سیاسی بر سرشیوه ی حکمرانی و منشأ قدرت و مشروعیت بوده است و براندازی یا اصلاح حکومت خودکامهرا طلب می کرده است. تقابل کمابیش اکثریت نخبگان سیاسی جنبش سبز با اقتدارگرایاندر خلال ناآرامی های پس از بیست و دوم خرداد را در همین دومین سطح از نزاع سیاسیمی توان طبقه بندی کرد. این سطح از منازعه ی سیاسی، به قراری که رویدادهای پس ازبیست ودوم خرداد نشان داده است، حداکثر فقط توانسته است بخش هایی از کارگران را درمقام شهروند به جنبش اعتراضی جذب کند. سومین سطح از نزاع سیاسی نیز اساساً نزاع برسر ساختارهای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی است و نه فقط تغییر حکمرانان و شیوه یحکمرانی بلکه دگرگونی در ساختار اجتماعی جامعه را نیز طلب می کند. فقط این سطح ازمنازعه ی سیاسی است که مستعد جذبِ مبارزه ی اجتماعی طبقه ی کارگر است. گفتار رسمیجنبش سبز هنوز وارد این فاز از منازعه ی سیاسی نشده است. نخبگان سیاسی جنبش سبز درشرایطی به طبقه ی کارگر فراخوان حضور در جنبش سبز را داده اند که هنوز حتی لازمههای گفتاری چنین حضوری را مهیا نکرده اند. »
تمامی نقل قولهای ذکر شده از محمد مالجو متعلق به مقالة « سخنی با رجبعلیمزروعی؛ از دینامیسم جنبش کارگری غافلید» می باشد.
پیشاز آنکه بیان کنیم که از نوشتة مالجو چه نتایجی می توان گرفت به نکاتی می پردازیمکه مالجو آن​ها را از قلم انداخته است:
1) مالجوبیان کرده است که اصلاح​طلبان پروژه​ی سرکوب اقتصادی کارگران را بر عهده داشته اندو اقتدارگرایان بخش سیاسی ِ این سرکوب را عهده دار بوده اند. مالجو با آن​که ایندو را در یک راستا و حتا به نوعی تقسیم کار نانوشته می​داند اما آن​ها را جدا ازهم قلم​داد می​نماید. می​دانیم که سرکوبسیاسی در راستای منافع اقتصادی است. یکی از بهترین شرح​ها از پیوسته​گی سرکوب​گریسیاسی و سرکوب​گری اقتصادی در سطح جهانی را می​توانیم در اثر ارزشمند "نائومیکلاین" یعنی "دکترین شوک" مطالعه کنیم. کلاین به خوبی نشان می​دهدکه چگونه شوک سیاسی(کودتا، دیکتاتوری​ها، فروپاشی​ها و زد و بندهای سیاسی منجر بهچرخش سیاسی)با شوک اقتصادی(نئولیبرالیسم) و شوکِ شکنجه هم​راه است. این سرکوب​گریپدیده​ای سوای خشونت اقتصادیِ اصلاح​طلبان نیست. سرکوب سیاسی منشاء جداگانه​ایندارد و البته این نافیِ استقلال نسبی ایده​ئولوژی در سرکوب سیاسی نیست که نبایدآن را نادیده انگاشت. اما این هم نادرست است که سرکوب سیاسی را ناشی از سیاستِ ضد تشکلِ اقتدارگرایان واقتدارگراییِ آن​ها بدانیم و برای اجرای شریعت و پاسداری از ولایت. سرکوب سیاسی بیش از آن​که برای پاسداری از ولایت باشدبرای پاسداری از مالکیت است. جناح اقتدارگرای فعلی در دوران خط امام چندان همولایی نبود و برای مخالفت با قانون کار و کوپن و سیاست​های سرمایه​داری دولتی ِجنگیِ خط امام، حکم ولایت، آن هم حکم خمینی را که هم دارای وجاهت مذهبی بالاتریبود و هم دارای کاریزما، مولوی و ارشادی می​کرد و از نظرش رابطه​ی کارگر و کارفرمارابطه​ی اجیر و موجر بود و دولت به هیچ وجه نباید در آن دخالت می​کرد.
2) مالجوفراموش کرده است نقش خط امامی​ها و موسوی عزیزش را در سرکوب کارگران و نیروهایسیاسیِ مدافع کارگران در دهه​ی سیاه شصت. در آن دوره نخست وزیر موسوی بود، رئیسمجلس سوم کروبی، مقامات عالی قضایی از خط امام بودند نظیر صانعی و خلخالی و موسوی اردبیلی. در کیهانِ آن زمان که سرپرستش سید محمد خاتمی بود، سید خندان در حمایت از قتل عام​ها قلم فرساییمی​کرد. مالجو از قلم انداخته است که خانه​ی کارگر نیز جزئی از خط امامی​ها واصلاح طلبان امروز است و اقداماتِ ضد کارگری آن بر کسی پوشیده نیست. سال 84 که یادتاننرفته که جناب صادقی از چهره​های اصلی خانه​ی کارگر(دست راستِ محجوب) چاقو کشید وزبانِ منصور اسالو را برید. سال 82 و کشتارِ کارگرانِ خاتون آباد نیز که فراموش نشده؟ یادتان نرفته است که درانتخابات ریاست جمهوری 84 خانه​ی کارگر درهمان دور اول از نماد نئولیبرالیسم یعنی اکبر هاشمی رفسنجانی حمایت نمود؟ البتهیادمان هست که دغدغه​ی خانه​ی کارگر نه مسائل و مشکلات کارگران بلکه تأسیسدارالقران​ها و گسترش آن​ها برای کارگران است و حق عضویت​های کارگران عضو شورای اسلامی کار که به همین اندک ظاهرا تشکل دل​خوشکرده اند را صرف تأسیس دارالقران می​کنند و البته چاقوکشانی امثال صادقی و میتینگ​هایانتخاباتی برای سردار تعدیل اقتصادی!
3) سرکوب​گریِاصلاح طلبان فقط منحصر به تشکل یابی مستقل کارگران نیست. نمونه​های متعددی می​توانذکر نمود از سرکوب​گریِ اصلاح طلبان در جنبش دانشجویی، آن هم نه فقط در مورد چپ،بلکه در موردِ سکولارها و لیبرال​ها. تشکیل دفترتحکیم وحدت طیف شیراز که جریانموازی دفترتحکیم وحدت اصلی یعنی طیف علامه است با حمایت اولیه و رسمیت بخشی اصلاح​طلبان(حضوروزیر اصلاح​طلب علوم یعنی دکتر معین در نشست آن​ها) صورت گرفت. اصلاح​طلبان پس ازطرح مباحث انتقادی در تحکیم نسبت به اصلاح طلبان نظیر عبور از خاتمی، حمایت بخشیاز تحکیم از طرح کاندیداتوری محسن سازگارا، عدم شرکت بخش​هایی از تحکیم درانتخابات 80 به دلیل کوتاهی​های خاتمی، زمزمه​ی تبدیل تحکیم به کنفدراسیون دانش​جوییتصمیم گرفت که برای تحکیم خط و نشان بکشد که در شکل به رسمیت شناختن طیف شیراز رخداد. همان هنگام که روند فعالیت​های انتقادی و اعتراضی دانش​جویان فزونی گرفت موجیاز نظریه​پردازی​های اصلاح​طلبان آغاز گشت که آن​ها را به پرهیز از سیاست و خزیدنبه پستوهای تئوریک توصیه می نمود. شاخص​ترین نمونه​ی آن سخن​رانی-پیامِ حجاریان در جشنواره​ی تابستانی دانش​گاهامیرکبیر بود. وقتی که تعدادی از دانش​جویان چپ در انجمن​های اسلامی( تنها نهاد فعالیت سیاسیموجود برای دانش​جویان) نفوذ یافتند موجی از اصلاح​طلبان و ملی-مذهبی​ها از جملهمحسن میردامادی، علی شکوری راد، حمیدرضا جلایی پور،عزت الله سحابی و ابراهیم یزدیخواهان تصفیه​ی انجمن​ها شدند. انجمن اسلامی دانش​گاه تهران از سال​های 84-85 آغازبه تصفیه​ی انجمن​هایی کرد که نیروهای سکولار(اعم از لیبرال، چپ و ناسیونالیستِکرد) در آن​ها حضور داشتند، این روند به جایی رسید که در سال87 دیگر انتخاباتانجمن​های دانشکده​ها به انتخاباتی کاملا بسته تبدیل گشت. انتخاباتی که در نظارتاستصوابی نسبت به شورای نگهبان یک نوآوری جدید داشت و آن این بود که علاوه بر انتخاب شونده​گان، انتخابکننده​گان نیز باید تأیید صلاحیت می​شدند! هنگامی که جریان چپ دانشجویی رشد کرد وبه یک نیروی عمده تبدیل گشت، تمامی دنیای کهنِ اصلاح طلبان را وحشت فرا گرفت وجلایی پور و سحابی و قوچانی و نویسنده​گان ریز و درشت اصلاح طلب را واداشت که ازخطر سرخ بگویند و آشکارا خواهان سرکوبِ چپ گردند. چندماهی از مقاله​ی قوچانیدر شهروند امروز که آشکارا خواهان برخوردامنیتی و قضایی با دانش​جویان چپ گشته بود، نگذشته بود که موجِ دستگیری​ها در آذر86 آغاز گشت. اگر در جنبش زنان شکلی فراتراز کمپین یک میلیون امضاء به صورت جریانی عمده و نه حتا غالب در می​آمد اصلاح​طلبانمانند جنبش دانش​جویی با آن برخورد نمی​کردند؟ گفتنی است که اصلاح​طلبان در ابتداچندان نسبت به جنبش زنان دل​خوشی نداشتند و ایده​شان این بود که اول دموکراسی، بعدزنان.(می توانید به نظرات جلایی پور و علوی تبار در این مورد در گفتگو با مجله​یزنان رجوع کنید).حتا تا مدت​ها هم چندان با کمپین همراه نبودند و از استقلال آنخوششان نمی آمد. اما نمی​توانستند نادیده​اشبگیرند و هم این​که کمپین آن قدر در جلب حمایت اصلاح​طلبان به هر قیمت تلاش نمودتا بالاخره به صورت نیم بند بله را از آن​ها گرفت.
4) مالجوگفته است که اکثریت نخبه​گان سیاسی سبز در دسته​ی منازعه​ی سیاسی​اند نه تغییرسیاست​مداران و صرفا هاشمی و روحانی و ناطق نوری را در این دسته می​داند. ولی ویفراموش می​کند شاخک​های تیزِ اصلاح​طلبان را که با اخلاق برده​گی هر اختلاف بینولایت و تدارکات​چی​اش را با شادمانی دنبال می​کنند و منتظرند که ارباب آن​ها رادوباره به خدمت فرابخواند و مگر پیش از جنبش سبز مشی اکثریت اصلاح​طلبان به لحاظتعقیب تغییر در سطح سیاست​مداران چندان فرقی در اصول با هاشمی می​کرد؟ مگر اصلاح​طلباناصولا به دنبال منازعه​ی سیاسی بودند؟محمدرضا خاتمی و مصطفا تاج​زاده هر دو در گفت​وگوهاییجداگانه پیش از جنبش سبز گفته بودند که تحت هیچ شرایطی مردم را به خیابان​هانخواهیم کشید چون هم مشی ما این نیست و هم این​که اگر بکشانیم خیابان از کنترل ماخارج می​شوند. این مردم بودند که منازعه​ی سیاسی را به اصلاح طلبان تحمیل کردند.

اکنون می​رسیم به حرف​های مالجو:

1) مالجوبه "سندورم تاریخیِ چپ ستیزی خط امامی​های سابق و لیبرال دموکرات​های امروز"اذعان دارد. اما چون گوشه امیدی هنوز به اصلاح​طلبان دارد(به هر دلیل) و می​خواهدباب گفت​وگو با آن​ها هم​چنان برقرار باشد می​گوید فرض را بر روایت خوش​بینانهیعنی عدمِ شناخت اصلاح​طلبان می​گذارد و البته تلویحا می​گوید که این آخرینهشدارها به اصلاح​طلبان است و اگر ثمری حاصل نشود آن​گاه باید روایت بدبینانه راصحیح دانست و آن​گاه باب گفت​وگو بسته است. شاید مالجو در آینده​ی نزدیک به مابپیوندد!

2) "سیاست​هایاقتصادی دولت​های احمدی​نژاد تداوم سیاست​هایاقتصادی هاشمی و خاتمی است". فقر و فلاکت کارگران ناشی از بیتدبیری و عدم عقلانیت و عدم مدیریت احمدی نژاد نیست بلکه ناشی از ماهیت سرمایه​دارانهو نئولیبرالی سیاست​های اقتصادی اوست که با سیاست​های خاتمی و هاشمی مشترک است. منازعه بر سر عقلانیت و عدمعقلانیت اقتصادی یا سنت و مدرنیته نیست، بلکه منازعه بر سر راهرشد سرمایه​داری و راه رشد غیرسرمایه​داری(سوسیالیستی) است.

3) "توسعه​یسیاسیِ اصلاح​طلبان منتج به آزادی تشکل​های مستقل کارگری نمی​شود"زیرا: این سرکوب در حقیقت محصول مشترک دو پروژه بودهاست و بازتاب نوعی تقسیم کار میان دو جناح اصلی نظام در تهاجم به معیشت و هویتنیروی کار در سه دهه​ی اخیر: یکی پروژه​ای سیاسی که دست کم در سال​های اخیر تماماًبه دست جناح اقتدارگرای نظام به اجرا گذاشته می​شده است و دیگری نیز پروژه​ایاقتصادی که پایه​هایش عمدتاً به دست جناح سیاسی مدعی دموکراسی ریخته شد و دولت​هاینهم و دهم تا حد زیادی فقط ادامه دهنده​اش بوده اند. "اجماع همدلانه​ی همه​یقدرت​های مستقر در نظام مقدس برای ممانعت از تشکل​یابی کارگران". وقتی قرار است که سیاست اقتصادی فقدان اتحادیه​هارا برای تأمین نیروی کار ارزان و بدون امنیت شغلی را نتیجه دهد در نتیجه درعرصه​یسیاست هم قرار نیست آزادی بیان و تشکل و اعتراض برای طبقه​ی کارگر باشد. آزادیبیان در توسعه​ی سیاسی یعنی آزادی نشریات قوچانی و غنی نژاد، آزادی تشکل یعنیآزادی فعالیت کارگزاران سازنده​گی و نهضتآزادی. آزادی اعتراض یعنی اعتراضات محدود دانش​جویی در شکل سوت و کف زدن در راستایسیاستِ فشار از پایین و چانی زنی در بالا.

4) حوالی یک سالگی جنبش سبز تقریباً محرز شد که تا اطلاع ثانوی "خیابان به مثابه​ی محل منازعهچندان کفایت نمی​کند. سیاست​های صرفا خیابانی ناکاراست زیرا فقط و فقط طبقه​یکارگر است که می تواند محل جدیدی را برای منازعه خلق کند. خیابان و فضای مجازی محل​هایمنازعه​ی موجود که برای جابه​جایی قدرت کفایت نکرده​اند و محل منازعه​ی جدید محلکار است که کارگران به صورت طبقه و با ابزار طبقاتی خویش یعنی اعتصاب آن را فعالخواهند ساخت".

5) "مادامیکه جنبش سبز ظرف فراطبقاتی خویش را نشکند و مادامی که به جنبشی طبقاتی بدل نشود، نمیتواند کارگران را در نقش طبقه​ی کارگر به جنبش سبز فرا بخواند". آشکارا مالجو از ضرورت تبدیل جنبش از جنبشی فراطبقاتی به جنبشی طبقاتیسخن می​گوید. حتا مالجو نمی​گوید که جنبش سبز برای کارگران آگاهی بخشی کند، حقوقآن​ها را مطرح کند و با تشکل​های آن​ها ارتباط برقرار کند آن​چنان که مزروعی از آنگفته است.وی این​ها را ناکافی می داند و می​گوید جنبش باید طبقاتی شود.
6) سومین سطح از نزاع سیاسی نیز اساساً "نزاع بر سر ساختارهایسیاسی و اقتصادی و اجتماعی است و نه فقط تغییر حکم​رانان و شیوه​ی حکم​رانی بلکهدگرگونی در ساختار اجتماعی جامعه را نیز طلب می​کند. فقط این سطح از منازعه​یسیاسی است که مستعد جذبِ مبارزه​ی اجتماعی طبقه​ی کارگر است".این همانچیزهاییست که بارها سوسیالیست​ها گفته​اند یعنی فرارفتن جنبش از تغییر سیاسی بهتغییرات ساختاری اجتماعی و اقتصادی. یعنی قرارگرفتن برچیدن فوری فقر به عنوان یکیاز اهداف اولیه​ی جنبش، یعنی قرار گرفتن مصادره​ی دارایی​های حکومت و حکومت​گران ووابسته​گانشان به نفع اقشار تهی دست به عنوان اهداف فوری جنبش.
حرف​های سوسیالیست​ها مبنی بر ضرورت کاربرد قهر، مبنی برمعضل استراتژیک جنبش، مبنی بر ناکارایی جریان سبز برای رهبری جنبش، مبنی بر ضرورتسمت​گیری طبقاتی جنبش، مبنی بر فراروی جنبش از تغییرسیاسی به تغییرات ساختاریاقتصادی و اجتماعی، مبنی بر این​که ماهیت منازعه نه بر سر انتخابات و عقلانیت وعدم عقلانیت اقتصادی و سنت و مدرنیته و اقتدارگرایی و توسعه​ی سیاسی بلکه بر سرساختار اجتماعی و اقتصادی نئولیبرالیسم و سرکوب​گری آن است را از زبان کسانیملاحظه کردیم که هیچ کدام دست​گاه فکری​شان مارکسیسم نیست. می​توان نمونه​های دیگرنیز آورد. می​توان از سیر روند جنبش و شعارها و نوع منازعه و ترکیب طبقاتی آن درروندش و شرایط فعلی جنبش نیز به همین استنتاج رسید. به تعبیر مارکس در نامه بهآرنولد روگه:«اصلاح آگاهی فقط در این است که بگذاریم جهان آگاهی خویش را دریابد،آن را از رویای خود آن بیدار کنیم، کنش​هایش را برای خودش شرح دهیم...ما از اصولجهان اصول تازه​ای برای جهان بر می​پروریم. نمی​گوییم:« دست از جنگ بردارید، وقتتلف کردن است، ما می خواهیم شعارهای راستین نبرد را شما بگویید» نه، ما فقط به شمانشان می دهیم که چرا به راستی می​جنگید و آگاهی چیزی است که باید به چنگ آورید- چهبخواهید و چه نخواهید... خودآگاهی عصر در رابطه با مبارزه​ها و دل​خواسته​هایخودش.»

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

امکان یابی مکان دفن نئولیبرالیسم(9 . تبعات سقوط)


امکان­یابی مکان دفن نئولیبرالیسم
9 . تبعات سقوط

محمد قراگوزلو
Mohammad.QhQ@Gmail.com

پیش کش دوست بسیار نازنین ام ناصر زرافشان عزیز

در آمد
این سلسله مقالات بیش از حد مورد انتظار طول و قد کشید و به راستی اگر اصرار دوستان گران مایه ام نبود و اگر مقالات متناسب فارسی در این زمینه به اندازه ی مناسب موجود بود، هرگز تا این جا استمرار نمی یافت. دوست تر می داشتم ؛ بخشی از این کار و بار اصرار و استمرار را دیگران به دوش می کشیدند. و یا از طریق نقدهای رادیکال این مجموعه را غنی می ساختند.از قرار، مباحث سخت تئوریک در میان چپ ایران چندان جدی انگاشته نمی شود. از قرار چپ فراموش کرده که در هر حال اولویت نخست اش نقد و تبیین اقتصاد سیاسی سرمایه داری است. و از قرار چپ فراموش کرده است که از سه دهه ی پیش نئولیبرالیسم هارترین شکل ایده ئولوژی سرمایه داری را علیه طبقه ی کارگر نماینده گی کرده است.با این همه نقد نئولیبرالیسم در میان چپ ایران چندان هم بی پایه نیست. گمان می زنم رفیق نازنین ما ناصر زرافشان از پیشگامان این نقد مبرم است.مقاله ی " وقتی که آب سر بالا می رود " نقد پر مایه یی از نئولیبرالیسم وطنی است که با قوت و قدرت کم مانندی از خجالت حضرت عباس میلانی در آمده است. ناصر دوست داشتنی ؛ ناصر گرامی – او که وکالت را با شرافت و انسانیت پیوند زده است – اکنون به دنبال یک سانحه ی راننده گی در بستر شکسته گی تن است. اما جان درخشان اش در برابر تندر ایستاده است و هم چنان جهان ما را روشن می کند. تا باد چنین بادا.
این مجموعه مقالات با تواضع تمام به ناصر تقدیم می شود. به احترام او بر می خیزم.

الف. امکان فروپاشی
بدترین پی­آمد سقوط نئولیبرالیسم برای دولت­های بزرگ سرمایه­داری زمانی رخ خواهد داد که مردم - بی­اعتماد به کومک­های دولت به موسسات مالی ورشکسته - برای دریافت سپرده­های خود به بانک­ها مراجعه کنند. اگر چنین صورتی از ماجرا شکل ببندد، یعنی اگر مردم در برابر بانک­های فاقد پول لازم تجمع و اعتراض کنند، دولت­های سرمایه­داری به منظور ادامه­ی حمایت از شرکای بانکی خود به طور طبیعی نیروهای سرکوب­گر پلیس را روانه­ی میدان خواهند کرد و در نتیجه احتمال تبدیل بحران به درگیری­های خیابانی و تخریب موسسات مالی و تسری آشوب به سایر مراکز اقتصادی و سیاسی و به تبع آن­ها تزلزل در ارکان مختلف نظام سرمایه­داری برای دولت­های بورژوایی بسیار هول­ناک خواهد بود. به همین سبب نیز مهم­ترین دغدغه­ی این دولت­ها در مواجهه با افکار عمومی "اعاده­ی اعتماد مردم" و تضمین سپرده­های­شان بوده است. در واقع طرح نجات مالی نه برای ترمیم زخم­های مردم، بل­که به قصد احیای موسسات مالی صورت گرفته است. در چنین مواردی سیاست کلی دولت­ها بستن تمام درهای بازار بورس، مسدود و منجمد (freeze) کردن سپرده­های مردم خواهد بود. درک این نکته که دولت آمریکا برای گریز از وضع بحران مالی به رقمی بالغ بر ده ­برابر کومک 700 میلیارد دلاری نیازمند است، موید عمق بحرانی­ست که اقتصاد کازینو به جوامع سرمایه­داری تحمیل کرده است. چنان­که دولت انگلستان نیز برای تضمین سپرده­هایش دست­کم به مبلغی معادل 45 سال تولید ناخالص ملی خود محتاج است.
از سوی دیگر، مخرب­ترین جنبه­ی تراژیک بحران برای دولت آمریکا این خواهد بود که دولت چین به عنوان دولتی که بیش­ترین سپرده­ی آمریکا را در اختیار دارد، برای وصول طلب­های خود – که گفته شده بالغ بر یک هزار تریلیون دلار است – وارد عمل شود. در چنین صورتی – که احتمال آن البته نزدیک به صفر است – دولت­ ایالات متحد مثل برف بهاری ذوب خواهد شد. یکی از دلایلی که هم اینک از شر یک­جانبه­گرایی سیاسی، نظامی آمریکا کاسته و هژمونی این دولت ­را در میان سایر کشورهای مدعی از جمله روسیه، چین ،هند، و اتحادیه­ی اروپا تقسیم کرده است- چنان­که متعاقباً خواهیم گفت - در همین فرایند نهفته است.
جالب این­جاست که نئولیبرالیسم با شعار کوچک­­سازی دولت به قدرت رسیده و طی سه دهه­ی گذشته تحقیقاً هیچ کومک مالی مفیدی برای اعتلای استاندارد زنده­گی مردم انجام نداده است. با این همه، دولت­های نئولیبرال به ترز وحشت­ناکی پرخرج بوده­اند. دولت­ جورج بوش در طول پنج سال اولِ حاکمیت خود، به موازات کاهش یک­ونیم تریلیون دلار از مالیات بورژوازی آمریکا، بودجه­ی هفت میلیارد دلاری مصوب کنگره­ برای بیمه­ی بهداشت کودکان را رد و به کلی حذف کرد. بر اساس تحقیقات موسسه­ی دست راستی کاتو (CATO) دولت بوش، بعد از لیندن جانسون، بیش­ترین هزینه­ی مالی را به مردم آمریکا تحمیل کرده است. در دوره­ی اول ریاست جمهوری بوش هزینه­های دولت آمریکا نسبت به دوره­ی بیل ­کلینتون از 86/1 به 48/2 تریلیون دلار (33 درصد) افزایش یافت. در همین دوره سهم بودجه­ی دولت فدرال از تولید ناخالص داخلی از 5/18 درصد به 23 درصد رسید (www.cato.org). این است مفهوم کوچک­سازی دولت نئولیبرال. حمایت یک­ونیم تریلیون دلاری از بورژوازی در مقابل حذف یارانه­های بهداشت کودکان و سایر خدمات عمومی! بر اساس همین سیاست­ها میانگین ثروت در بین سرمایه­داران آمریکا حد فاصل سال­های 1975 تا 1995 بیش از60 درصد افزایش یافته است. در صورتی که شمار تمام کسانی که از این ثروت بهره­مند می­شوند حتا از یک درصد مردم آمریکا هم کم­تر است. در فرانسه تنها 20 درصد افراد 70 درصد ثروت ملی کشور را در اختیار دارند. در شرایطی که 20 درصد مردم فقیر فرانسه فقط می­توانند از 6 درصد ثروت ملی بهره­ گیرند. پنج غول اقتصادی یعنی آمریکا، ژاپن، فرانسه، انگلیس و آلمان از جمع دویست کارتل و تراست بزرگ جهان صدوهفتاد تای آن­ها را زیر یوغ خود گرفته­اند. برپایه­ی گزارش­های رسمی سازمان ملل اندازه­ی منابع مالی و نقدینه­گی 358 نفر از اعضای الیگارشی قماربازان جهانی مساوی منابع مالی دو و نیم میلیارد انسان است. (محمد قراگوزلو، 1387، صص: 574-573)
در سال 2008 دولت آمریکا حدود 28 درصد تولید ناخالص جهان سرمایه­داری را در اختیار داشته و نزدیک به 68 درصد سپرده­های ارزی دنیا نیز به صورت دلار بوده است. بخش عظیم دلارهای در گردش شبیه چک­های بی­محلی هستند (همان سهام یا سپرده­هایی که در اختیار چینی­ها، سنگاپوری­ها، کره­یی­ها و ... قرار دارد) که در صورت شتاب صاحبان آن­ها برای تبدیل، به سرعت ارزش خود را از دست می­دهند و آمریکا را نابود می­کنند. احتمال ضعیف چنین واقعه­یی – که مفهوم مستقیم آن فروپاشی بزرگ­ترین قطب سرمایه­داری جهان­ست – هرآینه شکننده­گی اقتصاد سیاسی آمریکا را منتفی نمی­کند و کم­ترین آبرو و اعتباری به اقتصاد کازینویی نمی­بخشد.

ب. تمرکز بانک­ها
بحران سرمایه­ی مالی از یک­سو حکم به حذف نهایی بانک­های متوسط داده و از سوی دیگر به فربه شدن بانک­های غول­پیکر انجامیده است. بلعیده شدن سرمایه­­های کوچک توسط سرمایه­های بزرگ در ذات نظام سرمایه­داری نهفته است. به محض اوج­گیری بحران نئولیبرالی در اواسط سال 2008، ده­ها بانک بزرگ اعلام ورشکسته­گی کردند. اگرچه اطلاعاتی که در این مورد منتشر شده است - به دلیل امکان سوءاستفاده­ی چپ­ها!! – چندان فراوان و محل اعتماد نبوده است، اما همین قدر به استناد نوشته­های رسانه­ها و اخبار اعلام شده از سوی فدرال رزرو می­توان گفت که از 171 بانک آمریکایی گرفتار بحران - یعنی تقریباً نیمی از بانک­های ایالات متحد – 22 بانک رسماً اعلام ورشکسته­گی مطلق کردند. دولت آمریکا در حالی طرح نجات 700 میلیارد دلاری را مطرح کرد که در سال 2007 بالغ بر 455 میلیارد دلار و در اکتبر 2008 نزدیک به 237 میلیارد دلار کسری بودجه داشت. پیش­بینی شده است رقم این کسر بودجه در سال 2009 به یک تریلیون دلار خواهد رسید.
یکی از بانک­های بزرگ ورشکسته واشنگتن موچوال (Washington Mutual) - با 2239 شعبه و 43198 نفر کارمند - بود. به محض ورشکسته­گی این بانک (WM) بانک عظیم جی­پی­مورگان (JP.Morgan) مدعی شد که به دلیل در اختیار داشتن بخش عمده­یی از سهام این بانک، کل آن­را در خود بلعیده است. بانک جی­پی­مورگان 78/1 تریلیون دارایی و 9/722 میلیارد سپرده در اختیار دارد و از 3157 شعبه­ی فعال برخوردار است. این بانک موفق شد بخش­های عمده­یی از بانک WM را با قیمت ناچیز 9/1 میلیون دلار قبضه کند. گاردین در تاریخ 26 سپتامبر 2008 از این معامله­ی زیر قیمت تحت عنوان "قیمت آتش" نام برد. کم­تر از دو هفته قبل (15سپتامبر 2008) نیز بانک آمریکا (Bank Of America) مریل لینچ (Merril Lynch) را بلعیده بود. در نخستین روزهای علنی شدن بحران مالی (16 مارس 2008) و اعلام رسمی ترکیدن حباب­ها بانک سرمایه­گذاری بیراسترنز (Bear Stearns) از پرداخت13400 میلیارد دلار مربوط به اعتبارات ناتوان ماند. این رقم که ده برابر مبلغی­ست که در سال 1998 بانک ال.تی.سی.ام (Long Term Capital Management) را به آستانه­ی ورشکسته­گی کشانده بود، بانک سرمایه­گذاری مزبور را به کلی نابود کرد. مدیر بانک­ سرمایه­گذاری جی. پی. مورگان در همان ماه مارس از ماجرای بلعیده شدن بانک بیراسترنز سخن گفت. این تمرکزگرایی در ژاپن و سایر کشورهای سرمایه­داری نیز رخ داده است.
به یاد داشته باشیم در هر بحران سرمایه­داری، هنگامی که سرمایه­داران کلان برای قبضه­ی بازار خیز بردارند، بلافاصله­ نرخ سود را کاهش می­دهند و به تبع آن سرمایه­داران کوچک را از گردونه­ی رقابت بیرون می­اندازند.

پ. بی­کارسازی و تقلیل دستمزد کارگران
یکی از ویژه­گی­های شاخص بحران سرمایه­داری در قضیه­ی بی­کارسازی­های گسترده قابل تعریف است. این امر از یک­سو به خاطر سقوط سودآوری سرمایه­ی صنعتی صورت می­بندد و از سوی دیگر هر بحرانی سبب کاهش واقعی در تولید و کار زنده­ می­شود تا رابطه­ی ویژه­ی کار لازم با کاراضافی را - که در نهایت بنیاد رونق هر شکلی از نظام تولید سرمایه­داری­ست - مجدداً برقرار سازد.
نکته­ی قابل تامل دیگر این است که به گواهی انبوه بی­کارسازی در صنایع و موسسات مالی طی سال­های حاکمیت ایده­ئولوژی نئولیبرالیسم – و به ویژه از سال 2005 تاکنون – این تحلیل درخشان مارکس به اثبات رسیده است، که از طریق رفرم در سیستم پولی (روی­کرد دولت­های نئولیبرال) مهار بحران امکان­پذیر نیست. تا آن­جا که به زحمت­کشان مربوط می­شود وحشت­ناک­ترین نتیجه­ی فوری بحران سرمایه­داری – به مثابه­ی فروپاشی شیوه­ی تولید - در حوزه­ی بی­کارسازی، تقلیل دستمزدهای کارگران و در نتیجه­ فقر و فلاکت بیش­تر فرودستان رخ نموده است. عوارض بحران سرمایه­داری در پایان دهه­ی نخست هزاره­ی سوم نیز از این چارچوب بیرون نیست.
در مبحث اضافه تولید - به عنوان یکی از دلایل ساختاری بحران عمومی سرمایه­داری - به مکانیسم فروپاشی شیوه­ی تولید و به تبع آن وقوع بی­کارسازی – که مفهومی متباین با بی­کاری است - اشاره کردیم. نه در مُقام طرح مولفه­یی تکمیلی بل­که به منظور تعریض و فهم عمومی عمق بحران تاکید می­کنم که در قالب بررسی تئوری مارکسی بحران، رشد بارآوری کار و نمو سرمایه­ی ثابت از یک جهت و کاهش نسبی متزاید سرمایه­ی متغیر در برابر سرمایه­ی ثابت از جهت دیگر و در نتیجه گرایش نزولی نرخ سود فرایند درک­پذیری­ست که به جنبه­های واقعی بحران نئولیبرالیسم نیز شناخت مشخص می­بخشد. در چارچوب همین تئوری ­است که می­توان موانع ساختاری گردش پیشرفته­ی سرمایه­داری را به وضوح معین کرد و به طور مشخص از این چالش­های اساسی نام برد:
- کار لازم به منزله­ی حد ارزش مبادله­یی برای کار زنده.
- ارزش اضافی به منزله­ی حد کاراضافی و رشد نیروهای تولیدی.
- پول به منزله­ی حد تولید.
- محدودیت­های تولید ارزش­های مصرف بر پایه­ی ارزش مبادله.
معلوم است که هر چه­ قدر سرمایه­داری پیشرفته­تر باشد، این مکانیسم­ها پیچیده­تر و گسترده­تر وارد عمل می­شوند و آثار خود را بر روند کار ـ سرمایه به صورت عمیق­تری نشان می­دهند. در چنین روندی­ست که بحران اضافه تولید، سقوط سودآوری سرمایه و به تبع آن­ها گرایش­ نزولی نرخ سود، به طور طبیعی و برای نجات سرمایه­داری، حکم بی­کارسازی­ها را صادر می­کند. شکل عینی این فراشد حتا پیش از بروز علنی دامنه­های بحران نئولیبرالی آشکار شده بود و عریانی بحران فقط ابعاد بیش­تری از رسوایی سرمایه­داری را در حوزه­ی بی­کارسازی­ها آشکار کرد.
در تاریخ 15 دسامبر 2008، نشریه­ی تایم گزارشی از جریان غرق شدن صنایع خودروسازی آمریکا منتشر کرد. بنا بر این گزارش شوک شگفت­ناک ورشکسته­گی پیکر تنومند جنرال موتورز، کرایسلر و فورد را از هم گسسته است. زمانی­که درخواست کومک 34 میلیارد دلاری مدیران این صنایع از سوی جمهوری­خواهان سنا رد شد و با تقاضای تقلیل­یافته­ی 14 میلیارد دلاری نیز موافقت به عمل نیامد، ارزش سهام جنرال موتورز در هفته­ی دوم دسامبر با 38 درصد کاهش به 54/2 دلار تنزل کرد و همان زمان هر سهم شرکت فورد نیز با 15 درصد کاهش به 90/2 دلار فرو افتاد. عوارض بحران نئولیبرالیسم با توجه به پیوسته­گی جهانی سرمایه­داری، به سرعت از مرز موسسات مالی ورشکسته­ گذشت و گریبان مراکز خودروسازی سایر کشورهای سرمایه­داری پیشرفته را نیز گرفت. چنان­که در ماه دسامبر (2008) ارزش سهام رنوی فرانسه و دایملر آلمان به ترتیب 5/9 و 8/7 درصد سقوط کرد. تمام تبعات مخرب این سقوط­ها و ورشکسته­گی­ها به طور مستقیم بر زنده­گی کارگران و زحمت­کشان آوار شده است. چنان­که جنرال موتورز به عنوان غول صنعت خودروسازی آمریکا و جهان از تعطیلی20 کارخانه­ی خود در ماه دسامبر (2008) خبر داد. میزان فروش این شرکت در 11 ماه همان سال بیش از 22 درصد کاهش داشت. از ماه نوامبر این کاهش به 41 درصد رسید. دامنه­های این سقوط به سال 2009 نیز کشیده شد و در نتیجه­ی رکود تولید و افول شدید خرید و مصرف عمومی کارگران بیش­تری با کاهش دستمزدها و بی­کارسازی مواجه شدند. به نوشته­ی سایت خبری فاینشنال تایمز شرکت­های ولوو و ساب سوئد – که به صنایع فورد و جنرال موتورز آمریکا وابسته­اند – در انتظار دریافت کومک­ مالی 5/3 میلیارد دلاری، به ترز گسترده­یی از دستمزد کارگران خود کاسته­اند. به گزارش تایم (15 دسامبر 2008) "دوران رویایی دیترویت به سرآمده است" و این امر به معنای وقوع یک فاجعه­ی بی­کارسازی در جهان خودروسازی خواهد بود. کارخانه­ی ولوو به همه­ی کارگرانی که بعد از سال 2000 استخدام شده­اند، راه تسویه حساب و خروج اضطراری را نشان داده است. درخواست اضافه دستمزد پرستاران سوئدی روی یخ بحران مالی ماسیده است و بعضی از زنان به دلیل ناکافی بودن حقوق خود به کارهای دیگر روی­ آورده­اند.
در ماه آگوست نرخ بی­کاری در آمریکا به 1/6 درصد افزایش یافت و از کل تولید صنعتی 1/1 درصد کم شد. روند رو به به تزاید رکود اقتصادی در ماه نوامبر نیز به شدت ادامه داشت و به گزارش رویترز دست­کم به بی­کارسازی 533 ­هزار کارگر انجامید. در همین ماه نرخ بی­کاری به 8/6 درصد رسید که ظرف 25 سال گذشته در آمریکا بی­سابقه بود. در خوش­بینانه­ترین تخمین­ها گفته شده در سال 2008 رقم بی­کارشده­گان آمریکایی از مرز 5/1 میلیون نفر نیز گذشته است. بی­کارسازی در مراکزِ بانکی و خدماتی نیز بیداد می­کند. شرکت تلفنی "ای­تی .اندتی" به 12هزار نفر از کارمندان خود اعلام عدم نیاز کرده است. بانک مریل لینچ – مستقر در کارولینای شمالی – طی جمع­بندی مالی­اش از حذف 30 تا 35 هزار شغل در 3 سال آینده (تا سال 2011) خبر داده است.
خوان سوماویا (مدیر کل سازمان بین­المللی کار) در ماه اکتبر، ضمن تاکید بر خطر بیش­تر بی­کارسازی، کاهش دستمزد و همزمان افزایش روند استرداد کارگران مهاجر، یادآور شده است که تا پایان سال 2009 قریب به 20 میلیون کارگر بر اثر بحران نئولیبرالی بی­کار خواهند شد. وی تعداد کارگران مهاجر را بیش از صدمیلیون دانسته و شرایط کار و زنده­گی آنان را بسیار خطرناک خوانده است.
موقعیت متزلزل زنان کارگر تلخ­ترین بخش تراژدی بی­کارسازی­هاست. براثر بحران، در سال 2008 وضع استثمار و بهره­کشی از زنان کارگر به ترز هول­ناکی روبه تزاید نهاد. آن بخش از زنان بی­کار شده­یی که بهره­یی از جوانی و زیبایی داشتند، به شیوه­یی سوداگرانه به سوی بازارهای پرسود سکس روانه شدند. کافه­ها و اتاقک­های تلفنی – که برای ارضای جنسی تعبیه شده - به مکان تازه­یی برای تامین معاش زنان بی­کار تبدیل گردیده است. بخش دیگری از کارگران بی­کار شده، به استخدام بازار پررونق موادمخدر درآمده­ا­ند. اکثر این فروشنده­گان جدید و جوان بر اثر تماس با مواد افیونی به منجلاب اعتیاد افتاده­اند.
برشت در شعری وصف حاکمیت نازیسم را چنین سروده بود:
«راستی را که به دورانی سخت ظلمانی عمر می­گذاریم ....
..... آن­که می­خندد
هنوز خبر هول­ناک را
نشنیده است
چه دورانی!
که سخن از درختان گفتن
کم و بیش
جنایتی است... » (احمد شاملو، 1382، ص 471).
چنین جنایتی در "دوران سخت ظلمانی" ما از یک­سو به سبب فقر و فلاکت و گرسنه­گی روز­افزون فرودستان و بی­کارسازی کارگران صورت بسته است و از سوی دیگر در هیات کریه دستمزدهای کلان مدیران ارشد بانک­ها و کارخانه­های ورشکسته جلوه یافته است. در روزگاری که برخلاف وعده­های دروغین سران FAO – که مدعی بودند تا سال 2005 هیچ فرد گرسنه­یی در جهان باقی نخواهد ماند – مرگ ناشی از گرسنه­گی جان نزدیک به یک میلیارد انسان را تهدید می­کند. در سراسر جهان از هاییتی تا مصر جنبش­های گرسنه­گی با هدف یک مشت برنج به راه افتاده است. فروش کلیه­ و سایر بخش­های انتقال­پذیر اندام برای تأمین یک لقمه نان – تا آن­جا که به زنده­گی فرودستان مربوط می­شود – به تجارتی رایج و کثیف در دنیای سرمایه­داران تبدیل شده است. در چنین دنیایی مدیران بانک­ها و موسسات ورشکسته، ضمن سوءاستفاده از کومک­های دولتی (مالیات مردم) حاضر نشده­اند حتا یک سنت از دستمزدهای کلان خود کوتاه بیایند. برای نمونه مدیر کل بانکِِ Lehman Brothers در طول هفت سال قبل از اعلام ورشکسته­گی (از سال 2001 تا 2008) مبلغ 480 میلیون دلار حقوق و دستمزد دریافت کرده است. دیگر مدیران همین موسسه­ی مالی با دریافت 20 میلیون دلار از جمع هیات مدیره کناره­گیری کرده بودند. به نوشته­ی روزنامه­ی گاردین (21 اکتبر 2008) مدیر عامل بانک "لویدز تی­اس­بی" بلافاصله بعد از دریافت 5/5 میلیارد پوند (معادل 10 میلیارد دلار آمریکا) از پول مالیات دهنده­گان - اهدایی از سوی دولت - به مدیران و کارکنان خود اطیمنان داد که مانند سال­های قبل از حقوق و پاداش­های بالا بهره­مند خواهند شد. مدیر عامل همین بانک در سال 2007 مبلغ 4/55 میلیون دلار حقوق و پاداش برای خود تعیین کرده بود و در بحبوحه­ی معرکه­ی بحران مالی (در سال 2008) نیز کم و بیش همان مبلغ را برای خود کنار نهاده بود.
از برآیند چنین واقعیات تلخی­ست که می­توان به این نظر مارکس باور آورد که "آن­چه در اقتصاد سرمایه­داری مال همه است بدهی­های عمومی­ست. این بدهی­ها مال همه است و بقیه­ی چیزها مال یک عده­یی خاص است". صاحبان صنایع با استثمار نیروی کار ارزان کارگران به دیوار بحران اضافه تولید خورده­اند، مدیران موسسات مالی از طریق سفته­بازی به پیسی ورشکسته­گی افتاده­اند و در نتیجه­ی این سیاست­ها صدها میلیون انسان زحمت­کش به خاک سیاه نشسته­اند، اما با این همه خسارات صنایع و بانک­ها باید از جیب همان مردم چپاول شده تامین شود و در همان حال حقوق و مزایای مدیران ارشد مراکز سرمایه­داری باید مثل گذشته پرداخت گردد. در چنین دورانی­ست که به راستی "سخن از درختان گفتن/کم­وبیش/ جنایتی است..."!

ت. افول آمریکا و مرحله­­ی جدید تقسیم جهان
با وجودی که توافق­نامه­ی امنیتی آمریکا ـ عراق از سوی نهادهای اجرایی و تقنینی عراق تصویب شده و روند اشغال را تا سال 2011 استمرار داده است،1 اما شکی نیست که جهان آینده به نحو قابل توجهی غیبت نظامی آمریکا را شاهد خواهد بود. از یک طرف، ظهور قدرت­های اقتصادی چین، هند، روسیه و اتحادیه­ی اروپا از یک­جانبه­گرایی آمریکا خواهد کاست و مانع از میلیتاریزه شدن جهان خواهد گردید، از طرف دیگر تقسیم مجدد جهان، پارادایم­های تازه­یی را به روی قدرت­های کوچک منطقه­یی خواهد گشود. منطق واقع­بینانه­ی پی­آمد سقوط قدرت نظامی آمریکا مساوی امن­تر شدن جهان آینده نخواهد بود. در کوتاه مدت، احتمال این­که قدرت­های منطقه­یی برای افزایش نفوذ پیرامونی خود مناقشات جدیدی ایجاد کنند، قابل تصور است. در مجموع تاثیر بحران نئولیبرالی در نخستین دهه­ی هزاره­ی سوم سیمای دیگری به جهان آینده خواهد بخشید. بی­گمان حتا گرایشات حاشیه­یی نئوکان­ها با محدودیت واقعی مالی و اقتصادی دست به گریبان خواهد شد و در نهایت به جایی نخواهد رسید.
هر چند دولت نئوکان بوش در اوج بحران نیز هرگز از افزایش بودجه­ی نظامی خود کوتاه نیامد، اما ادامه­ی چنین وضعی - به مثابه­ی خودکشی اقتصادی سیاسی آمریکا - محتمل نخواهد بود. به نظر می­رسد دولت باراک اوباما واقع­بینی پراگماتیستی را جای­گزین سیاست­های میلیتاریستی دولت جورج بوش کرده است. چنین برنامه­یی پس از کناره­گیری تونی بلر و به قدرت رسیدن گوردون براون در سیاست خارجی انگلستان مشاهده­ شد و نمونه­ی بارز آن خروج نیروهای ارتش بریتانیا از بصره بود. نئوکان های جدید انگلیس (دیوید کامرون )به سبب کسر بودجه هنگفت و اتخاذ سیاست های ریاضتی نمی توانند در پوست تونی بلر ظاهر شوند. سهل است این جماعت برای بلر شاخ و شانه می کشند و یقه ی او را در دادگاه جر می دهند.از سوی دیگر فرانسه (دولت سارکوزی) که ظرفیت­های خالیِ شانه بالا انداختن­­های انگلیسی­ها را در جریان پیشبرد سیاست­های خاورمیانه­یی آمریکا به عهده گرفته و در جنگ علیه قذافی معرکه گیر اصلی محور شرارت امپریالیستی شده است نه فقط از توان لازم برای ایفای چنین نقشی بی­بهره­ است، بل­که خود نیز با بحران اقتصادی مشابهی مواجه است.
به نظر می­رسد مطلوب­ترین دست­آورد بحران در خلاص شدن جهان - تا اطلاع ثانوی – از شر اقدامات نظامی آمریکا تعریف تواند شد. حتا ترور بن لادن تروریست نیز نمی تواند ارتش آمریکا را برای یک مسابقه ی دیگر گرم کند و به میدان مسابقه ی جدیدی بفرستد. این ادعا به مفهوم شکل­گیری چیدمان جدیدی از تقسیم جهان به دور از منازعات نظامی و تحت سیطره­ی توان­مندی­های اقتصادی دولت­های متروپل خواهد بود. تردیدی نیست که عمل­کرد نظامی دولت آمریکا همواره به پشتوانه­ی قدرت برتر اقتصادی این کشور صورت گرفته است. بحران نئولیبرالی نظام درونی این پارادایم را به هم ریخته است. آمریکاییان خوب می­دانند اگر بانک­های مرکزی اروپا، ژاپن و چین هر آینه تصمیم به فروش اوراق قرضه­ی آمریکایی بگیرند می­توانند دولت ایالات متحد را در هم بشکنند و دقیقاً به همین دلیل است که وزن اتوریته­ی سیاسی و هژمونی نظامی آمریکا در آینده میان دولت­های اروپایی و چین و روسیه تقسیم خواهد شد. انفعال آمریکا در جریان جنگ گرجستان و بحران قزاقستان و سقوط دولت های کودتایی مخملی و رنگی در کنار از دست دادن مهره های گوش به فرمانی همچون بن علی و مبارک بارزترین استدلال درستی این مدعاست.
بر مبنای همین تحلیل، تعیین تکلیف آینده­ی عراق و افغانستان بدون جلب ­نظر دولت­های ترکیه، ایران، عربستان، اسراییل، هند، پاکستان و روسیه امکان­پذیر نخواهد بود. ظهور نئوطالبانیسم - که خود را با مطالبات جدید ترمیم و به ساحت سیاسی افغانستان تحمیل کرده است - و کش­مکش جدی ملی، قومی، نژادی و طبقاتی در عراق، امکان هرگونه عمل­کرد یک­جانبه را از آمریکا سلب کرده و راهبرد تشکیل خاورمیانه­ی بزرگ را به سود تحولات عجالتا دموکراتیک تغییر داده است.
معلوم است که حداکثر خوش­بینی و حتا ساده­انگاری نیز نمی­تواند ما را به پذیرش این فرضیه مجاب کند که بحران مالی سرمایه­داری آمریکا در حیطه­یی وسیع به بحران گسترده­ی سرمایه­داری جهانی تبدیل خواهد شد و به یک فروپاشی همه­جانبه در سطح کشورهای متروپل خواهد انجامید. قدرمسلم این است که کم­ترین پی­آمد اقتصادی این بحران ایجاد یک رکود خانه­خراب­کن و تحمیل فقر و فلاکت بیش­تر به زحمت­کشان، بی­کارسازی و تقلیل دست­مزد کارگران خواهد بود. به درستی دانسته نیست - و قابل پیش­بینی نیز نیست - که این بحران به همه­ی بافت­ها و لایه­های شیوه­ی تولید سرمایه­داری نفوذ کند، اما می­توان مطمئن بود آمریکایی که از دیگ­جوشان این بحران بیرون خواهد آمد با آمریکای ریگان و حتا جورج بوش متفاوت خواهد بود. از هم­اکنون روشن است که رشد اقتصادی آمریکا در سال2011 کم تر از 1 درصد خواهد بود.
چالمرز جانسون (استاد بازنشسته­ی دانشگاه برکلی، پژوهش­گر شاخص اقتصاد ژاپن و شرق آسیا، و مشاور پیشین CIA) که از 11 سپتامبر 2001 در شمار مخالفان سرسخت سیاست­های نظامی، دکترین یک جانبه­گرایی و نقشه­ی "نظام جهانی نو" بوده است (چالمرز جانسون، 1386، صفحات مختلف) در تحلیلی پیرامون پی­آمد سقوط وال­استریت به قیاس وضع فعلی اقتصاد آمریکا و درمانده­گی اقتصادی شوروی 1989 پرداخته و به صراحت گفته است:
«آن­چه بر آمریکا می­رود با آن چیزی که بر شوروی سابق پس از سال 1989 رفت قابل قیاس است... با این تفاوت که آمریکا برخلاف شوروی تجزیه نخواهد شد، اما دولتی که در پی این بحران به وجود خواهد آمد، یک قدرت درجه­ دو اقتصادی خواهد بود که توان، برنامه و حتا ادعای سامان­دهی به نظام سیاسی جهان آینده را نخواهد داشت».

ث. بازگشت به مارکس
به جز پی­آمدهای پیش­گفته­­ی بحران در عرصه­ی سیاست و اقتصاد، در حوزه­ی نظری و ایده­ئولوژیک نیز صف­بندی­های جدید و کش­مکش­های تازه­یی شکل خواهد گرفت. بعید است در این میدان کسی آن­قدر ساده­لوح باشد که به دفاع از نظریه­های مکتب وین (فون­هایک، فون­­میسز) و مکتب شیکاگو (میلتون فریدمن) برخیزد. به گواهی شواهد فراوان موجود نزاع نظری آینده­ در دو جبهه­ی مشخص ادامه خواهد یافت:
یک جبهه­ را هواداران سرمایه­داری کنترل شده، دولت دخالت­گر، دولت رفاه و سوسیال دموکرات های راه سوم گیدنزی و هوادران میانه­روی بازار شکل خواهند داد. در میان اعضای این جبهه افراد متنوعی از قیبل ژوزف استیگلیتز و پل کروگمن تا روشن­فکران "چپ "هترودوکس، "چپ­های" شمالی و منتقدان قاطع بنیادگرایی بازار (اقتصاد افراطی بازار)، طیف­های منسوب به گاردین و مانتلی رویو و رادیکال ها قرار خواهند گرفت.تئوری های نیم بند امثال تونی نگری – مایکل هارت آب بندی جدید خواهد شد و فرانکفورتی ها در یک حراج مشترک با امثال ژیژک آتش به مال شان خواهند زد. سبز ها و از جمله طیف عمومی سبزهای وطنی اگر از هول حلیم سوسیال دموکراسی جبهه ی مشارکتی + توده یی + کارگزارانی ( چه شود؟ ) توی دیگ جنگل زرد بازار آزاد سقوط نکنند؛ و از قول سخنگویان راه سبز و جرس و شورای هماهنگی کذا و کذا منکر طبقه ی کارگر نشوند ؛ کماکان یک آلترناتیو سر به راه برای بورژوازی خواهند ماند.
در سوی دیگر، هواداران بازگشت به سوسیالیسم کلاسیک مارکس ، اعضای رادیکال سندیکاها و شوراها و اتحادیه­های مستقل کارگری، منتقدان پایه­یی کمونیسم بورژوایی روسی و چینی و تیتویی و انور خوجه یی و مشابه این ها و در مجموع چپ متکی به نیروی رهایی بخش طبقه ی کارگر در کنار توده های کارگری صف­بندی خواهند کرد.
ناگفته پیداست که در جریان این مناقشه به دلیل توان مالی و امکانات رسانه­یی ؛دست گروه دوم پایین­تر و صدا و موضع­شان فروتر از گروه اول خواهد بود. حتا اگر فرض کنیم وعده­های تحقق­نیافته­ی FAO و ظهور جنبش­های گرسنه­گان به اعضای عددی گروه دوم برتری خواهد بخشید، بازهم پیش­بینی سیمای جهان آینده دشوارتر از هر زمان دیگری است!
بی­تردید، جنبشی که اینک تحت لوای "بازگشت مارکس" به نبرد با هارترین ایده­ئولوژی سرمایه­داری (نئولیبرالیسم) برخاسته است، از یک ­سوء فهم لغوی رنج می­برد و بهتر است عبارت "بازگشت مارکس" را به "بازگشت به مارکس" اصلاح کند. واقعیت این است که مارکس جایی نرفته بود که برگردد. در تمام سال­هایی که سرمایه­داری با استفاده از تکنولوژی اطلاعات و پول و کالای لوکس راهبرد "مرگ سوسیالیسم" را تبلیغ می­کرد و این ادعا را - به ویژه پس از فروپاشی دیوار برلین - در بوق و کرنایی سرسام­آور می­دمید، آموزه­های مارکس زنده و پشتیبان نظری و پشتوانه­ی عملی مبارزه­ی پرفراز و نشیب طبقه­ی کارگر بود. این آموزه­ها ارتباط زیادی با سرمایه­داری دولتی شوروی و مدل­های چینی، کوبایی، آلبانیایی، ویتنامی، یوگسلاوی­یی و سایر مدل­های به اصطلاح سوسیالیستی ندارد. صرف­نظر از این مقوله – که در جای دیگری می­باید مورد بحث قرار گیرد – قدر مسلم این است که بحران نئولیبرالیسم به بازشدن شُش­های سوسیالیسم مارکسی فرصت­ تازه­یی بخشیده است. در روزگاری که جورج بوش و باراک اوباما – به خاطر حمایت دولتی از موسسات ورشکسته­­ی صنعتی، مالی - "سوسیالیست" خوانده می­شوند، سخن گفتن از "بازگشت به مارکس" نباید چندان دشوار باشد.
لوسین سو این موضوع را در مقاله­یی با عنوان "ضد حمله­ی مارکس" ( لوموند دیپلماتیک، دسامبر 2008) این­گونه مورد توجه قرار داده است:
«کارهای کارل مارکس که توسط احزاب سوسیالیست اروپایی به مثابه­ی "نظرات پیش­ پا افتاده و ساده­انگارانه"­ مورد بی­اعتنایی واقع شد و گسست از آن­ها در دستور عاجل کار قرار داشت و دیگر همچون گذشته – که مدت­ها پایه­ی بررسی­های اقتصادی درس­های دانشگاهی بود – در دانشگاه­ها جایی نداشت، مجدداً مورد توجه قرار گرفته است. آیا این فیلسوف آلمانی سازوکارهای سرمایه­داری را – که امروز کارشناسان از فهم آن عاجزند - موشکافانه بررسی نکرده بود؟ در حالی­که شعبده­بازان سعی در "ارشاد اخلاقی" سرمایه­ی مالی دارند، مارکس روابط اجتماعی را با دقت در معرض دید همه­گان قرار داده بود. تقریباً موفق شده بودند ما را متقاعد کنند "پایان تاریخ" فرار رسیده و با توافق و رضایت جمعی سرمایه­داری شکل نهایی سازمان­دهی اجتماعی است. "پیروزی ایده­ئولوژیک جناح راست" برآرزوهای نخست­وزیر فرانسه جامه­ی عمل می­پوشاند. زمین لرزه­ی شگفت­انگیز اکتبر 2008 با یک تنش بنای این نظریه را از پایه در هم ریخت. روزنامه­ی دیلی تلگراف نوشت "روز 13 اکتبر 2008 در تاریخ به منزله­ی روزی ثبت خواهد شد که سرمایه­داری انگلستان به شکست خود اعتراف کرد". در نیویورک روی پلاکاردهای تظاهرکننده­گان مقابل وال­استریت شعار "مارکس حق داشت"! نوشته شده بود. یک ناشر در فرانکفورت اعلام کرد فروش کتاب سرمایه سه برابر شده است. یکی از مجلات معروف پاریس در پرونده­ی 30 صفحه­یی به بررسی "دلایل تولد دوباره­ی" فردی که قبلاً اعلام شده بود "دیگر برای همیشه می­توان دفنش کرد پرداخت". دفتر تاریخ از نو گشوده می­شود...
بازگشایی دوباره­ی مارکس پیش از آن­که یک پدیده باشد، کشف دوباره­ی پدیده­هاست. خطوطی که یک قرن و نیم پیش نگاشته شده است با دقتی مجذوب­کننده درباره­ی ما سخن می­گویند... آیا می­توانیم نظریه­های مارکس را معاصر تلقی کنیم؟ آری. اگر بخواهیم تصویر قدیمی­یی را که غالباً از او در ذهن خود ساخته­ایم به روز کنیم».2
این­که منظور لوسین سو از به روزکردن "تصویر قدیمی" مارکس چیست، به درستی دانسته نیست. آموزه­های کلیدی و بنیادی مارکس از "به روز شدن" به شیوه­ی تفاسیر هرمنوتیکی زیمل و گادامر و دیلتای بی­نیاز است.
افزوده­های بی­ربط امثال سوئیزی، بتلهایم و اصحاب مکتب فرانکفورت و دیگران و برخوردهای به اصطلاح خلاقانه و نوآورانه با آموزه­های مارکس نیز جمله­گی به نحله­هایی همچون مسیحیت نخستین، بلانکیسم، سوسیالیسم بازار، سوسیالیسم آینده و هترودوکسیسم انجامیده است. بازگشت به آموزه­های بنیادی مارکس به ساده­گی قادر به تحلیل بحران سرمایه­داری هست و به همین دلیل نیز کتاب سرمایه­ بار دیگر مورد توجه اقتصاددانان دانشگاهی و محافل ژورنالیستی واقع شده است. به نوشته­ی روزنامه­ی تایمز لندن (21 اکتبر) با عنوان "مارکس برگشته است" بعد از بروز بحران مالی کتاب سرمایه­ دیگر در قفسه­ی کتاب فروشی­ها وجود ندارد و چهل هزار نفر نیز به دیدن محل تولد مارکس رفته­اند. در لندن نیز قبر مارکس در گورستان هایگیت را با تاج­های گل پوشانده­اند. کارل دیتز (یک ناشر آلمانی) می­گوید فروش سرمایه­ که از زمان تولید و چاپ آن در سال 1867 به ندرت دو رقمی بوده، از سال 2005 به شدت فزونی یافته است. جوئرون (یک مدیر نشر) به اشپیگل گفته یقیناً فلسفه­ی اقتصاد سیاسی مارکس در حال حاضر "مد روز"! است و فروش کتاب سرمایه از زمان آغاز بحران مالی سود فراوانی برای ما داشته است. تب بازگشت به مارکس در متن بحران سرمایه­داری نئولیبرال تا آن­جا بالا گرفته که حتا سیاست­مدار اولترا راستی همچون نیکلا سارکوزی نیز در حال ورق­زدن کاپیتال، عکس یادگاری برداشته است!
آیا این تب یا همان "شبح کمونیسم" قادر است تن و جان هذیان­زده­ی سرمایه­داری را بسوزاند؟

آن­چه ما در این مجموعه گفتیم برداشتی خلاصه از نظریه­ی مارکس در تبیین بحران سرمایه­داری بود. آیا چنین تفسیری در همین حد کافی­ست؟ مارکس در "تز یازدهم از تزهایی درباره­ی فوئر باخ" پاسخ ما را داده است:
«فیلسوفان تاکنون جهان را تفسیر کرده­اند و از این پس می­باید در تلاش تغییر آن باشند».
در تاریخ 20 مه 2003 سوزان جرج طی سخنانی پیرامون تاریخچه­ی شکل­بندی نئولیبرالیسم به درستی تاکید کرد "نئولیبرالیسم نیرویی چون جاذبه­ی زمین نیست، بل­که ساختاری­ست مصنوعی. به همان صورتی­که عده­یی آن­را ایجاد کرده­اند، عده­ی دیگری می­توانند آن­را تغییر دهند". هر چند تغییر نظام مسلط سرمایه­داری - به ویژه در کشورهای اصلی - به ساده­­گی میسر نیست اما اگر به یاد آوریم که پس از پیروزی ریگانیسم ـ تاچریسم، چنین تفسیر ناامیدکننده­یی از نئولیبرالیسم در تمام جهان شایع شده بود، آن­گاه می­توان از تغییر شیوه­ی تولید سرمایه­داری به سود سوسیالیسم مارکسی سخن گفت.
تلاش برای تغییر و جمع­ کردن بساط سرمایه­داری پیشرفته­یی که گَند جسد متعفن­اش دنیا را به ورطه­ی فقر و فلاکت کشیده است و کوشش برای در انداختن طرحی نو از "جهانی آزاد و برابر" جهانی که امکانات­اش به سود اکثریت قاطع فرودستان تغییر جهت دهد، صادقانه­ترین و شرافت­مندانه­ترین تفسیر از آموزه­های مارکس است.



پی­نوشت­ها:
1. در رابطه با جنگ آمریکا ـ عراق و پیشبرد اهداف نئولیبرالیِ خصوصی­سازی اقتصاد عراق بنگرید به مقاله­یی از همین قلم تحت عنوانِ عراق در گرداب کلونیالیسم، تروریسم و ... مندرج در: ماه­نامه­ی اطلاعات سیاسی اقتصادی، 1387، ش: 252-251
2. مقاله­ی پروفسور لوسین­ سو تحت عنوان "پایان و آغاز تاریخ، شکست کمونیسم و وال­استریت" به نقل از ویژه­نامه­ی لوموند دیپلماتیک و با ترجمه­ی مرمرکبیر در ضمیمه­ی روزنامه­ی سرمایه­ (یکشنبه 8 دی1387) منتشر شده است.

منابع:
جانسون. چالمرز (1386) مصائب امپراتوری، امپریالیسم نظامی آمریکا در قرن 21، ترجمه­ی عباس کاروان، حسن سعیدکلاهی، تهران: موسسه­ی مطالعات و تحقیقات بین­المللی ابزار معاصر تهران
شاملو. احمد (1382) مجموعه آثار، دفتر دوم، همچون کوچه­یی بی­انتها، تهران: نگاه
قراگوزلو. محمد (1387) فکر دموکراسی سیاسی، تهران: نگاه
------- (1387) عراق در گرداب کلونیالیسم، تروریسم و... [مقاله] ماه­نامه­ی اطلاعات سیاسی اقتصادی، ش: 252-251