۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

دموکراسی نئولیبرال در بُن بست


دموکراسی­نئولیبرال در بُن­بست
(نقبی به بحران­های سیاسی اقتصادی سرمایه­داری آمریکا)


محمد قراگوزلو

برزخ استالینیسم یا دوزخ نئولیبرالیسم اقتصادی
ژانرهای مختلف لیبرالیسم سیاسی در کنار اقتصاد سرمایه­داری، طی چند دهه­ی گذشته بحران­های عمیقی را فراپشت نهاده­اند­ و در اوج قدرت و قوت خود و در جریان چالشی طولانی با رویزیونیسم روسی از کانال پر مخاطره­ی موسوم به جنگ سرد پیروز بیرون آمده­اند. به همین سبب نیز فروپاشی اتحادجماهیر شوروی سابق - با هر ترفندی که صورت گرفته باشد - یک موفقیت بی­بدیل برای دموکراسی­نئولیبرال و نظام­سرمایه­داری به شمار می­رود. تئوریسین­های نئولیبرال به ترزی سخت هوش­مندانه گورباچف و یلتسین را در کنار برژنف و پادگورنی قرار می­دهند و این چهار نفر را هم­تراز خروشچف می­نشانند و در نهایت همه­ی نظام­های سیاسیِ تحت لوای "حزب­کمونیست" و ذیل رهبری افراد نام­ برده را به "تنور دوزخ استالینیسم" می­چسبانند و در ماجرای عبور از این دوزخ و عروج به بهشت سرمایه­داری نفس راحتی می­کشند و برای حقانیت دموکراسی­نئولیبرال و جهنمی جلوه­دادن همه­ی آموزه­های دموکراسی سوسیالیستی موعظه سر می­دهند. شاخص­ترین نماینده­ی چنین تفکری کارل پوپر است، که سخت می­کوشد با تطبیق همه جانبه­ی وقایع اتفاقیه­ی دوران استالین همه­ی قامت بلند دموکراسی سوسیالیستی را به ارتجاع راست فاشیستی و به تعبیر خود "استبداد اکثریت" بخیه بزند. پوپر بدون پرده­پوشیِ مواضع نئولیبرالیستی خود، دفاع از دموکراسی غربی را سرلوحه­ی گفتمان دموکراتیک خود می­سازد و مدعی می­شود:
«من معتقدم که در دموکراسی­های غربیِ ما بی­عدالتی و سرکوبی، فقر و درمانده­گی از هر جامعه­ی دیگری که می­شناسیم، کم­تر است. نظم­های اجتماعی دموکراتیک و غربیِ ما هنوز بسیار ناکاملند و نیاز به بهبود دارند. ولی به­تر از همه­ی آن­هایی هستند که تاکنون وجود داشته­اند.»(پوپر،1380، ص6)
کارل پوپر برای اثبات این ادعا که در "دموکراسی­های غربی بی­عدالتی [اقتصادی] و سرکوبی [آزادی­های سیاسی]، فقر و درمانده­گی از هر جامعه­ی دیگری که [او] می­شناسد، کم­تر است" به ارایه­ی هیچ آمار شفاف و سند مشخصی حتا آمار مطروحه از سوی دموکراسی­های غربی اشاره نمی­کند. چنان­که او به ما نمی­گوید منظورش از "هر جامعه­ی دیگر" به طور واضح کدام جامعه است. همچنین پوپر از این واقعیت محرز که بخش عمده­یی از شکوفایی اقتصادی نئولیبرالیسم آمریکا به دلیل صدور سرمایه و دست­اندازی همان دموکراسی­های غربی به منابع مالی کشورهای فقیر صورت گرفته است؛ به ساده­گی عبور می­کند. مضاف به این­که پوپر موج دوم رکود اقتصادی آمریکا را ندیده است.
رشد اقتصادی آمریکا به واسطه­ی تحلیل بخش خصوصی - که از طریق استقراض تامین بودجه می­کرد - و فوران سرمایه­گذاری شرکتی به شکلی مدرن صورت گرفت. موازنه­ی مالی بخش خصوصی (درآمدها کم­تر از هزینه­ها) از محدوده­ی نرمال 3 تا 4 درصدی تولید ناخالص داخلی به محدوده­ی منفی ­بی­سابقه­یی تغییر یافت و در سه ماهه­ی سوم سال 2000 به میزان 5/5 درصد رسید. بدهی­های بخش شرکتی و همچنین مردم به عنوان درصدی از محصول ناخالص داخلی در بالاترین سطح تاریخی خود قرار داشت. مردم به دلیل تورم زیاد در مورد قیمت دارایی متمایل و قادر به وام­گرفتن با چنین نرخی نبودند. طبق آمار به دست آمده از شاخص­هایی چون کیوی توبینز (نسبت ارزش بازاریابی دارایی­ها به بهای جای­گزینی سرمایه) و یا رجوع به نسبت­های کسب قیمت، تورم بازار بورس آمریکا - که در سال 2000 به بالاترین میزان خود رسید- بیش­ترین تورم در تاریخ اقتصاد آمریکاست. هنگامی که تورم بازار بورس فروکش کرد، مخارج بخش شرکتی به میزان قابل توجهی کاهش یافت. به منظور جلوگیری از یک رکود بزرگ، موازنه­ی مالی دولت آمریکا در فاصله­ی سال­های بین 2000 تا 2003 از یک مازاد 4/1 درصدی محصول ناخالص داخلی به یک کسری6/4 درصدی تغییر یافت و یا به عبارتی یک نوسان 6 درصدی محصول ناخالص داخلی اتفاق افتاد و قوای ذخیره­ی فدرال آمریکا نرخ سود کوتاه را از 5/6 درصد به 25/1 درصد کاهش داد. باوجود تضعیف فوق­العاده­ی سیاست پولی و مالی، رشد آمریکا کُند و اشتغال راکد شده است. این سیاست­ها در عمل به ادامه­ی تورم کومک می­کرده­اند. افزایش بدهی بخش داخلی ادامه داشته است. از میزان تورم بازار بورس کاملاً کاسته نشده است و در عوض تورم بازار مسکن به اوج خود نزدیک می­شود.
[1] کسری حساب جاری آمریکا، که عمدتاً نتیجه­ی یک کسری فزاینده­ی بی­وقفه در تجارت بین­المللی کالاها و خدمات این کشور می­باشد، در اواخر سال 2000 به میزان 5 درصد تولید ناخالص داخلی رسید. برای قدرت برتر سرمایه­داری جهان، ایجاد کسری حساب جاری در چنین مقیاس بزرگی سابقه­ی تاریخی ندارد. در مقایسه، بریتانیا در آستانه­ی جنگ جهانی اول مازادهای حساب جاری 4 درصدی محصول ناخالص داخلی تولید کرد.
کسری­های حساب جاری آمریکا با جریان­های سرمایه­ی متقابل از دیگر نقاط جهان در تناسب هستند. برای تداوم کسری­های فزاینده­ی حساب جاری آمریکا بقیه­ی جهان باید بخش اعظم ذخایر مالی خود را به شکل دارایی­های دلارسالار نگه­داری کند. استفان وچ اقتصاددان برجسته از مورگان استنلی چنین می­گوید:
در حال حاضر در حدود 75 درصد از کل ذخایر ارز خارجی دنیا به شکل دارایی­های دلارسالار نگه­داری می­شود که این در حدود دو برابر سهم 32 درصدی محصول ناخالص داخلی جهانی آمریکا می­باشد. در همین حال سرمایه­گذاران خارجی مالک 45 درصد از بدهی هنگفت وزارت دارایی آمریکا، 35 درصد از بدهی شرکتی آن و به علاوه 12 درصد از سهم متعارف این کشور هستند. تمامی این نسبت­ها درحد اعلای بی­سابقه­ی خود قرار دارند. دنیا در گذشته هرگز چنین سرمایه­یی را در آمریکا قرار نداده بود. حال چه به عنوان یک موتور رشد یا ذخیره­­یی از ارزش مالی باشد. مساله این است که اگر این روال ادامه پیدا کند، ارزش ریاضیات از بین می­رود. برآوردهای کسریِ حساب جاری به نرخ­های رایج؛ نیازی ندارند که برای ناچیز شدن، حتماً به آینده­یی بسیار دور معطوف گردند. بنابر بررسی صورت گرفته توسط انستیتوی ­لوی اکونومیک، بر اساس فرض­هایی موجه و با این تصور که اقتصاد آمریکا با نرخی مکفا برای کاهش میزان بی­کاری رشد کند، بدهی خارجی خالص این کشور قبل از سال 2010 به میزان 60 درصد محصول ناخالص داخلی و کسری­های حساب جاری به 5/8 تا 5/9 درصد جی.دی. پی خواهد رسید.

طرح­های جای­گزین بحران اقتصاد سرمایه­داری
به نظر می­رسد چهار راه برای وارونه کردن رشد غیرقابل دوام کسری حساب جاری آمریکا وجود داشته باشد:
1. اگر دیگر قسمت­های جهان سریع­تر یا در حقیقت خیلی سریع­تر از نرخ رشد فعلی اقتصاد آمریکا رشد کنند، میزان تقاضا برای کالاها و خدمات این کشور افزایش می­یابد که این خود باعث رشد بسیار سریع­­تر صادرات برای پرکردن شکاف میان صادرات و واردات آن می­شود.
2. سرمایه­داران آمریکایی ممکن است بتوانند کسری حساب جاری این کشور را از طریق مقاطعه نمودن تقاضای داخلی جبران کنند.
3. رشد انفجاری کسری حساب جاری ممکن است از طریق اصلاحاتی در "قیمت­های نسبی" یا به عبارتی کاهش ارزش دلار آمریکا جبران شود.
4. و در نهایت اعمال قدرت نظامی و سیاسی ممکن است بر اجزاء تشکیل دهنده­ی رشد در کسری حساب جاری به صورتی­که برای آمریکا مطلوب باشد، تاثیر گذارد.
در چند سال آینده برای مورد اول که رشد بسیار سریع­تر دیگر قسمت­های جهان نسبت به آمریکاست، جای امید نیست. پس به مورد دوم و سوم می­پردازیم که در عین عملی بودن، خطرات بزرگی را نیز به هم­راه دارند. محدود ساختن رشد داخلی آمریکا و در نتیجه واردات و کسری تجاری، از طریق افزایش نرخ بهره­ی داخلی مسلماً در حیطه­ی توانایی­های نظری سیاست­گذاران این کشور قرار می­گیرد. در حقیقت این داوری مرسوم صندوق بین­المللی، برای کومک کردن به تمام دولت­هایی است که می­خواهند وضعی شبیه به گرفتار­ی­های حساب جاری آمریکا برای خود به وجود آورند. اما ایالات متحده نه فقط شبیه هیچ حکومت دیگری روی این سیاره نیست، بل­که قدرت برتر است. هیچ سازمانی وجود ندارد که این دارو را به او بخوراند و این روش، حداقل در این مرحله از دور انتخاباتی برای سردمداران آمریکایی، از لحاظ سیاسی امکان­پذیر نیست. اما آن­چه که در این میان از اهمیت بیش­تری برخوردار است، خطراتی هستند که به واسطه­ی انباشت بی­سابقه­ی بدهی رهن و مصرف­کننده این کشور مطرح می­شوند. بدون افزایش ناگهانی در رشد داخلی که خود باعث تشدید مشکل حساب جاری می­شود، افزایش نرخ بهره خطر ایجاد موجی از ورشکسته­­گی­های بزرگ فردی را به دنبال خواهد داشت.
گزینه­ی باقی مانده­ بی­ارزش­سازی دلار است و پرواضح است که یک کم­ارزشی­سازی تدریجی و کنترل شده، سیاستی است که وزارت دارایی آمریکا آن را ارج می­گزارد و به مرحله­ی اجرا در می­آورد.
[2] کم­ارزش­سازی دلار کالاهای آمریکایی را ارزان­تر می­کند و کالاهای خارجی را برای شرکت­های آمریکایی و مردم این کشور گران­تر می­­سازد و باعث صادرات و رکود واردات می­شود. با این حال کاهش ارزش دلار از یک­سو تقاضای آمریکا را برای کالاهای خارجی کاهش می­دهد و از سوی دیگر فشارهای ضد تورمی را به دیگر نقاط دنیا ارسال می­دارد.
اقتصادهای آسیایی، روی هم، مازادهای حساب جاری 230 تا 240 بیلیون دلار در سال تولید می­کنند که تقریباً نیمی از کسری­های حساب جاری آمریکاست. اما اقتصادهای آسیایی یا ارز خود را در مقابل دلار ثابت نگه داشته­اند یا شدیداً از افزایش بهای آن ممانعت به عمل آورده­اند و این مساله مسوولیت تعدیل را بر عهده­ی اروپا قرار می­دهد. اقتصاد اروپا قادر به توسعه­ی تقاضای داخلی نبوده و رشد آن منحصراً متکی به صادرات بوده است. اقتصاد آلمان به عنوان بزرگ­ترین اقتصاد اروپا در رکود است و علایم رشد اقتصادی آن­طور که در دیگر اقتصادها وجود دارد در این کشور ضعیف است. بنابراین کم­ارزش­سازی دلار برای اقتصادهای اروپایی تهدیدکننده است. به علاوه این کشورها به واسطه­ی­ قرارداد موسوم به "پیمان رشد و ثبات" که مستلزم کسری­های مالی کم­تر از 3 درصد تولید ناخالص داخلی است در تنگنا قرار می­گیرند.
انجمن­های مالی، دول اروپایی را به پی­گیری "اصلاحات ساختاری" وادار ساخته­اند که سیاست­های بازار کار و تولید را به استانداردهای آمریکایی می­رساند. "اصلاحات ساختاری" ظاهراً باعث رشد بهره­وری می­شوند و در بلندمدت شرایط مناسب برای افزایش جدی تقاضا ایجاد می­کنند. از دیدگاه سرمایه­داران مالی، برای این­که انباشتی جدی صورت گیرد باید در سودآوری سرمایه و اطمینان سرمایه­دار پیش­رفتی چشم­گیر حاصل شود. برای آن­که سرمایه­داران اطمینان لازم را داشته باشند، "اصلاحات ساختاری" باید ایجاد شود تا مقاومت طبقه­ی کارگر را بشکنند. در عین حال اصلاً مشخص نیست که آیا طبقه­ی سرمایه­دار اروپایی می­تواند به طور قطع بر مقاومت­ طبقه­ی کارگر چیره گردد. اما اگر این به اصطلاح "اصلاحات ساختاری" به اجرا درآید، تاثیرات منفی آن­ها روی تقاضای داخلی از طریق هجوم بیش­تر به استانداردهای زنده­گی کارگران ممکن است به خوبی بر تمام تاثیرات مثبتی که ممکن است روی انباشت "بلندمدت" داشته باشد غلبه کند. اروپا با داشتن اقتصادی که رو به زوال می­رود بعید است بتواند صادرات آمریکا را به اندازه­یی جذب کند که برای جبران کسری حساب جاری این کشور کافی باشد. جبرانی که کاملاً منوط به بی­ارزش­سازی دلار است مستلزم کاهش فوق­العاده­ی ارزش دلار می­باشد. بنابر بعضی برآوردها ممکن است لازم باشد که دلار تا میزان 30 الی50 درصد سقوط کند. یک چنین اُفتی از لحاظ سیاسی، اقتصادی و یا روان­شناسی غیرقابل قبول است. در چنین شرایطی باید پرسید:
اگر قرار نیست، ارزش دلار نسبت به ارزهای دیگر کاهش یابد، چرا باید کسری حساب جاری جبران شود؟
اگر دیگر بانک­های مرکزی جهانی همچنان به مداخله­ی خود ادامه می­دهند و به منظور ممانعت از بی­ارزش­­سازی دلار دنیا را غرق در ارزهای خود می­کنند چرا ایالات متحده نمی­تواند یک کسری حساب جاری فزاینده­ی مادام­العمر ایجاد کند؟ این مساله نمی­تواند مادام­العمر باشد چرا که کسری­های فزاینده­ی حساب جاری آمریکا بخش بزرگی از پس­انداز جهانی را جذب می­کنند. هنگامی یک حد و مرز نظری پیدا می­شود که کل پس­انداز جهانی برای تامین کسری حساب جاری آمریکا به پایان برسد. اما حد و مرز عملی و واقعی باید مدت­ها قبل از حد و مرز نظری به دست آید. این روند دولت ژاپن و آمریکا را تا ارقام نجومی بدهکار می­کند. در کنار این بدهی­های هنگفت دولتی، بدهی شرکتی و مردمی ایالات متحده نیز وجود دارد. چه­گونه می­توان این بدهی­ها را تامین بودجه کرد؟ دو امکان وجود دارد:
یکی این­که یک بحران بین­المللی و ورشکسته­گی­های گسترده­ی شرکتی و مردمی، بخش اعظمی از بدهی­های خصوصی را پاک کند. این راه­حلی تاریخی است که در تمام بحران­های سیستماتیک سرمایه­داری گذشته مورد استفاده قرار می­گرفته است. در مقام حرف، همان­طور که بدهی از درجه­ی اعتبار ساقط می­شود، شرایط لازم برای دوره­یی جدید از انباشت سرمایه­داری در سطحی بالاتر، به تدریج ظهور می­یابد. اما در بحران جهانی اخیر، تمهیداتی از این دست - به دلایل نهفته در سرمایه­ی انحصاری که حتا امروزه نیز قوی­ترند- کافی نبود. بنابراین گزینه­ی فوق دوره­ی بحرانی طولانی را می­طلبد. هر نتیجه­یی که این فرضیه در پی داشته باشد یک چیز مسلم است و آن این است که نئولیبرالیسم برای مدتی طولانی خاموش خواهد ماند. اگر همیشه خاموش نماند.
دوم این­که، بتوان بدهی­های هنگفت بخش دولتی و خصوصی را پاک کرد. یعنی این­که سرمایه­ی مورد نیاز این بخش­ها از طریق چاپ پول تامین گردد. با به دست دادن عظمت بدهی­های کلانی که باید پرداخت شود، استراتژی مهار تورم ممکن است اقتصاد جهانی را به سوی مراتب وحشت­ناک تورم عنان گسیخته و نرخ بهره­ی گزاف سوق دهد. اگر گزینه­ی دیگری باقی باشد که همه­ی طبقات حاکمه­ی جهانی آن را رد کنند، همین گزینه است.

راه­حل امپریالیستی (جنگ افغانستان و عراق)
آیا راه­حلی برای بحران موجود در چارچوبی ظالمانه و استثمارگرانه وجود دارد؟ اقتصاد آمریکا در بحرانی جدی قرار گرفته است و با توجه به نقشی که در اقتصاد جهانی ایفا می­کند همه چیز وابسته به این اقتصاد است. اما امپریالیسم آمریکا همچنان ادامه می­یابد تا قوی­ترین نیروهای نظامی بلامنازع را در خدمت داشته باشد. آیا هیات حاکمه­ی ایالات متحده می­تواند از نیروهای این کشور برای ایجاد یک امپراتوری استثمارگر و گستراندن سیطره­ی نظامی و سیاسی بی­سابقه­­یی بر جهانیان استفاده کند و در عین حال از عهده­ی بحران اقتصادی­­اَش برآید؟ در حقیقت سیاست فعلی آمریکا تلاشی در جهت تحقق همین هدف است.
به منظور کنترل افزایش ناگهانی در کسری حساب جاری آمریکا، واردات این کشور باید محدود شود. یک راه این است که واردات کلیدی چون وسایل نقلیه­ی موتوری و کالاهای الکترونیک
[3] از طریق افزایش بهای آن­ها به دلار کاهش یابد که این کار به واسطه­ی افزایش ارزش ین و رن مینبی صورت می­گیرد. این تدبیر تنها از طریق فشارهای سیاسی میسر است و اکنون در حال اجرا است. دیگر واردات اساسی مانند کفش و پوشاک را نمی­توان از لحاظ کمی کاهش داد. چرا که تولیدکننده­گان آمریکایی، دیگر وجود ندارند تا مقادیر کفش و پوشاک مورد نیاز را فراهم کنند. در این­جا هزینه­ها را می­توان از طریق مالیات جان­فرسای "جوامع ضعیف­تر" تحت کنترل درآورد. این کار از طریق انتقال دایمی تولید به کشورهای بسیار محتاج­تر و فقیرتر صورت می­گیرد. در این­ مرحله اندکی نیروی نظامی می­تواند در عملی کردن اهداف نئولیبرالیسم اعجاز بیافریند. نتایج مداخله­ی آمریکا در نیکاراگوئه و آفریقا را در نظر داشته باشید. اما واردات کلیدی شامل سوخت­های معدنی است و در این مورد هزینه­ی بلندمدت تنها می­تواند از طریق کنترل آمریکا روی منابع فیزیکی صورت گیرد. دستی که در تنظیم تولید - و در نتیجه قیمت - دخیل است باید تحت کنترل ایالات متحده باشد. این یک جنبه از منافع اقتصادی قدرت سیاسی امریکاست که در قدرت نظامی یافته می­شود.
جنبه­ی ­دیگر هر نوع استراتژی که بخواهد رشد غیرقابل ادامه در کسری حساب جاری را کنترل کند باید توسعه­ی صادرات آمریکا باشد. در شرایط حاضر چون شالوده­ی تولید صنعتی آمریکا در حال فروپاشی است، تنها امیدی که باقی می­ماند قیمت­های انحصاری برای "مالکیت معنوی" است. در این­جا دوباره تحمیل قیمت­های انحصاری برای جوازها، دانه­های اصلاح شده­ی ژنتیکی، داروها، آهنگ­ها و فیلم­ها امری کاملاً سیاسی و وابسته به قدرت نظامی است.
اما بودجه­ی این برنامه­ی امپریالیستی چه­گونه تامین می­شود؟ هزینه­های توسعه­ی نظامی آمریکا احتمالاً به جای تخفیف دادن بحران اقتصادی این کشور، به آن دامن می­زند. استفان وچ از مورگان استنلی این سوال را مطرح می­سازد که:
"آیا یک اقتصاد آمریکایی کم پس­انداز می­تواند سلطه­جویی­های نظامی این کشور را تامین بودجه کند؟"
پاسخ این اقتصاددان روشن است:
"تجمع تاریخ، ژئوپولیتیک و اقتصاد بیش از هر چیزی مرا قانع می­سازد که یک جهانِ آمریکا مبنا راه به جایی نخواهد برد."
آیا توسعه­ی نظامی آمریکا می­تواند توسط خود توسعه تامین بودجه شود؟
اندی زای از مورگان استنلی چنین برآورد می­کند که تاثیرات مستقیم و غیرمستقیم اشغال عراق توسط آمریکا باعث پس­انداز مبلغ 40 بیلیون دلار در سال، بابت هزینه­های نفتی می­شود. اگر این منافع به­طور کامل تحقق یابد، تنها بخشی از کسری حساب جاری آمریکا خواهد بود.
اما ایالات متحده به دلیل رویارویی با مخالفت عمومی گسترده­ در عراق هنوز نتوانسته است هیچ یک از این "منابع" پیش­بینی شده را متحقق سازد. ماه­ها پس از این­که "عملیات رزم­آیش اصلی" به پایان رسید و با وجود این حقیقت که آمریکا نیمی از ارتش ثابت خود را در عراق برگردانده است ولی این کشور به دلیل عدم توانایی در کنترل جاده­ها و مرزها، آب و برق عراق در حال از دست دادن سلطه­ی خود بر این کشور می­باشد. از میان 33 تیپ جنگی ارتش آمریکا، در حال حاضر16 تیپ در عراق، 2 تیپ در افغانستان، 2 تیپ در کره­ی جنوبی و یکی در کوزوو به سر می­برند. از 12 تیپ در آمریکا 3 تیپ در حال گذراندن تمرین­های مدرن­سازی می­باشند. 3 تیپ در حال آماده­باش برای جنگ احتمالی و دو تا در حال جای­گزین شدن به جای نیروهای قبلی در افغانستان. به این ترتیب تنها 4 تیپ برای جای­گزین شدن به جای 16 تیپ موجود در عراق باقی می­ماند. عملاً ایالات متحده از کل ارتش ثابت خود تنها برای اشغال کشورهای عقب­مانده­ی جهان سوم چون عراق و افغانستان استفاده کرده است.
هزینه­ها یا منافع اقتصادی هرچه باشد، امپریالیسم آمریکا در حال از دست دادن پیروزی ایده­ئولوژیکی و سیاسی است. طبق آخرین نظرسنجی با عنوان برنامه­ی نگرش­های جهانی، "تصویر آمریکا در اذهان عمومی روزبه­روز بدتر شده است". برنامه­ی یک امپراتوری نئولیبرال جهانی آمریکایی که مبتنی بر زور باشد، شکست خورده است. این شکست به دلیل محدویت­های داخلی در کار سرمایه­داری به تنهایی نیست بل­که به این دلیل است که تلاش برای جلوگیری از بحران اقتصادی - که سیاست­های نئولیبرال و نومحافظه­کار از طریق سلطه­ی نظامی جهانی بوجود می­آورند- به پشتوانه­ی مخالفت مردم عراق با محدویت روبه­رو شده است.

خشونت ضد دموکراتیک نئولیبرالیسم
اینک راحت­تر می­توان مشت کارل پوپر را باز کرد و سیمای آن عدالت اقتصادی دموکراتیک را که تئوریسین فاشیست ما به دموکراسی­­های غربی نسبت داده است؛ با وضوح بیش­تری نشان داد و دلایل حضور پر هزینه­ی ارتش ایالات متحده در نقاط مختلف جهان به ویژه افغانستان و عراق را پی­گرفت. در چنین شرایطی، یعنی در حالی­که به بهانه­ی استقرار دموکراسی مردم ستم­دیده­ی افغانستان و عراق شدیدترین جنگ­های داخلی تاریخ خود را تجربه می­کنند و از چاله­های طالبان و صدام حسین درآمده و به چاه اشغال نظامیِ دموکراسی­ نومحافظه­کار و نئولیبرال افتاده­اند، نسبت دادن روش­مندی خشونت­آمیز به مارکسیسم، از سوی کارل پوپر فقط بر شرم­ساری نحله­ی فکری او می­افزاید.
[4]
اگر آلبر کامو در جریان چرخش نظری به راست و دوری از سوسیالیسم؛ همچون همه­ی لیبرال­های سنتی پیکان حمله­ی خود را به سوی استالینیسم گرفته و دست­آوردهای چهاردهه­ حاکمیت سوسیالیسم دولتی را به بهانه­ی خشونت­­ورزی سیاسی فرهنگی باند استالین به بوته­ی تردید نهاده بود، با این همه در جای دیگری پیرامون خشونت گفته بود: "خشونت امری غیرضروری اما اجتناب­ناپذیر است." (کامو، 1358، ص 32)
ولی وقاحت ضد مارکسیستی کارل پوپر او را چنان به موضع سخیفی می­کشاند که به اصطلاح دم خروس دفاع از نظام سرمایه­داری و دموکراسی­نئولیبرال را از لابه­لای قسم دروغ او به عدالت اجتماعی نشان می­دهد. زمانی که پوپر دموکراسی سوسیالیستی را به بهانه­ی نفی خشونت ناشی از دیکتاتوری پرولتاریا به دست­آویزی برای حمله به آموزه­های مارکسیسم بدل می­سازد؛ به طور ناخودآگاه و بدون سبقت­گیری خود را به خط راست فاشیستی جاده سوق می­دهد:
«باید تمیز داد میان انقلابی علیه دموکراسی، از جمله آن­چه مارکسیست­ها فقط دموکراسی صوری قلمدادش می­کنند، و انقلابی علیه دیکتاتوری راستین، که متاسفانه به ندرت می­تواند دیکتاتوری را برچیند. کلمه­ی "انقلاب" می­تواند یک واژگونی مسالمت­آمیز و یک واژگونی خشونت­آمیز معنی دهد. مارکسیسم این دو معنا را باز گذاشته است. حاصل واژگونی خشونت­آمیز، اغلب دیکتاتوری است. چنین بود در انقلاب قرن هفدهم انگلستان که به دیکتاتوری کرامول انجامید، در انقلاب فرانسه که به دیکتاتوری روبسپیر
[5] و ناپلئون انجامید، در انقلاب روسیه که به دیکتاتوری استالین انجامید. پس پیداست که آرمان­های انقلابی و حامل­های­شان تقریباً هم­واره قربانی انقلاب می­شوند. تغییرات مسالمت­آمیز چیزی به کلی سوای این است و برای ما ممکن می­سازد مراقب عواقب ناخواسته و آرزو نشده­ی کارهای­مان باشیم و آن­را هنگامی که چنین عواقبی نمودار می­گردد، به گاه تغییر دهیم. بدین ترتیب تغییر مسالمت­آمیز، فضایی می­آفریند که در آن انتقاد آشکار از اوضاع موجود اجتماعی با خشونت سرکوب نمی­شود و چارچوبی به وجود می­آورد که اصلاحات بعدی را ممکن می­سازد.» (پوپر، پیشین، ص 77)
پوپر و هر شهروند دیگری به میل و سلیقه­ و البته بر مبنای خاست­گاه و منافع طبقاتی و مواضع سیاسی خود می­توانند میان روش انقلابی و رفرمیستی (اصلاح­طلبانه) یکی را انتخاب کنند و برای کاربست تغییرات اجتماعی در نسخه­های توصیفی و تجویزی خود بگنجانند. ما علی­الحساب در موضع صدور بخش­نامه به منظور انتخاب یکی از دو گزینه­ی انقلاب یا اصلاح نایستاده­ایم. موضوع بحث اصولاً جز ارایه­ی یک فرمول­بندی فریب­کارانه از سوی جناب پوپر بیش نیست. معلوم است که هر انسان عاقلی که دل در گرو اعتلای جامعه­ی انسانی بسته، از خشونت بیزار است. اما مساله­ی اصلی در ذات اجتناب­ناپذیر پیوند خشونت با آن بخش از تغییرات اجتماعی­ست که قرار است از طریق انقلاب به وقوع بپیوند، و شکل­بندی آن­ها با شیوه­های مسالمت­جویانه اساساً امکان­پذیر نیست. من نمی­دانم منظور پوپر از مفهوم نظری انقلاب چیست اما گمان می­کنم که انقلاب فقط از طریق جای­گزینی حاکمیت­سیاسی­اقتصادی طبقه­ی­بالنده با طبقه­ی­ارتجاعیِ حاکم ممکن است. در عصر ما هر نظام بورژوایی ممکن است از درون خود دست به یک سلسله تغییرات موسوم به اصلاحات بزند و بعضی از بخش­های سیاسی اقتصادی خود را ترمیم و تغییر دهد. ناگفته پیداست چنین تغییری هم­واره مسالمت­آمیز خواهد بود. چنان­که در ایالات متحده سیاست­های اقتصادی ریچارد نیکسون که لطمات شدیدی به شرکای اروپاییِ آمریکا وارد ساخته بود، در نتیجه­ی یک سلسله فعل و انفعالات گم­راه­کننده­ی موسوم به "واترگیت" - که سناریوی آن چیزی جز عوام­فریبی نبود - تغییر کرد، بدون آن­که یک قطره خون از بینی کسی بریزد. نهایت ساده­­لوحی است اگر کسی گمان برد دو خبرنگار ساده حتا بهره­مند از بیش­ترین پوشش امنیتیِ رقیب (حزب دموکرات) بتوانند یک جریان سیاسی حاکم، آن­هم در ایالات متحده را بی­آب­رو و در نهایت ساقط کنند.
صرف­نظر از چه­گونه­گی شکل­گیری کمیسیون­سه­جانبه (محمد قراگوزلو، 1387، صص، 33-19) جای پای دخالت سرمایه­داری فراملیتی در ماجرای سقوط نیکسون اظهرمن­الشمس است. سیاست­های نیکسون متکی به آموزه­های بازخیزی تازه­ی ناسیونالیسم اقتصادی، از جدایی انداختن میان کشورهای سرمایه­داری صنعتی حمایت می­کرد و بازی­گران بین­المللیِِ (سرمایه­گذاران و شرکت­های فراملی) دارای منافع هنگفت در تجارت آزاد را به چالش می­کشید و وابسته­گی درونی جابه­جایی­پذیر اقتصاد سرمایه­داری را در سراسر جهان - که پول می­توانست به صورتی آزادانه در هر کجای آن آمد و شد کند و به تبع این فراشد پول ساز باشد - به خطر می­انداخت. به همین سبب نیز هواداران ریچارد نیکسون نه فقط طراحی "کمیسیون­سه­جانبه" را توطئه می­دانستند بل­که حتا ماجرای واترگیت را نیز برآیند تحدید منافع کارتل­ها و تراست­های اروپایی و شریکان دموکرات آمریکایی­شان قلمداد می­کردند. به قول جف فریدن صرف­نظر از ارتباط معنادار یا مستقیم سرمایه­ی­فراملی با جریان واترگیت، کافی­ست گفته شود "سرمایه­گذاران بین­المللی، خواه در برکناری نیکسون دخالت داشتند یا نه، وقتی ریچارد نیکسون تب­دار و تلوتلوخوران از صحنه خارج شد، نفس راحتی کشیدند. حکومت جرالد فورد گرچه اندکی نامشخص اما معقول­تر بود و انتصاب نلسون راکفلر در 19 اوت 1974 به مقام معاونت پرزیدنت فورد پایان نهایی و قطعی سال­های پرتلاطم ضربت نیکسون و تهدید حمایت­گرایی جدید بود ... به­طور وسیعی احساس می­شد که حزب جمهوری­خواه مرده است. به ویژه با احتمال پیروزی رونالد ریگان در کنوانسیون حزبی - که به گونه­یی علنی مدافع همه چیزهایی که امپریالیست­های فراملی کوشیده بودند از میان بردارند - نشانه­های زیادی به چشم می­خورد که کمیسیون در به قدرت رسیدن جیمی کارتر دست داشت."
(The Importance of the Atlantic conections" 1975)

اصلاح­طلبی یا لابی­گری
این یک نمونه از تغییرات سیاسی اقتصادی مسالمت­آمیز را گفتم تا منظور نهفته­ی کارل پوپر را از تغییرات اجتماعی بدون خشونت عریان­تر کرده باشم:
لابی سیاسی یا جابه­جایی از بالا بدون مشارکت دموکراتیک مردم.
همه­ی تئوری­پردازی پوپر در خصوص اصلاح­طلبی، در همین راهبرد خلاصه می­شود. البته در چنین فراگردی و در صورت لزوم می­توان از مردم و جنبش­های دانشجویی، زنان و کارگران به عنوان اهرم "فشار از پایین" سود برد تا "چانه­زنی از بالا" حاوی امتیازات بیش­تری باشد. این شیوه­ی ماکیاولی را روند دموکراسی­خواهی مردم ایران بارها شنیده است.
مصادیق تغییرات لابی­وار چنان فراوان و چندان زیاد است که می­توان سیاهه­یی از آن­­ها را در متن یک سیاه مشق تنظیم کرد. شاید از نظر کارل پوپر جابه­جایی سرمایه­داری فراملیتی ریگانیستی با سرمایه­داری ناسیونالیستی نیکسون به سود بشریت باشد. اما از نظر ما همه­ی این تحولات در اردوگاه سرمایه­داری و به سود رشد و شکوفایی بین­المللی اقتصاد سرمایه­داری رخ داده است و واکنش­های حزبی آن نیز به خطوط قرمز نئولیبرالیسم نرسیده است. البته دموکراسی­نئولیبرال از نمد سیاست­گذاری­های اقتصادی ریگانیسم ـ تاچریسم برای خود کلاه­های متعددی دوخته اما هر چه قدر هم طول و عرض این نمد وسیع و گسترده باشد در نهایت؛ کلاهِ کوچکی نصیب طبقه­ی کارگر و مردم زحمت­کش نخواهد شد. چنان­که دیدیم نشد.
سخن­گویان دموکراسی­نئولیبرال برای تطهیر خشونت­های امپریالیسم به روی­کرد فرافکنانه پناه می­برند و ضمن ارایه­ی سیاهه­یی از آدم­های مختلف - که هیچ مشابهت و ربطی به هم ندارند – می­کوشند ماسک سیاه آزادی­خواهی نئولیبرالیستی خود را سفید جلوه دهند. کما این­که پوپر با ارایه­ی فهرستی متشکل از کرامول؛ روبسپیر و ناپلئون در نهایت استالین و هیتلر را نیز به این جمع اضافه می­کند، تا به نفی مارکسیسم و دموکراسی­سوسیالیستی برسد. بی­چاره پوپر که در مسیر طرد انقلاب از نحوه­ی تولیدمثل خود و پدران­اَش نیز غافل می­ماند و نسبت به پدید آمدن انقلابی و خشونت­آمیز بورژوازی لیبرال از دل فئودالیسم تجاهل می­کند. او و سایر نئولیبرال­ها که از روش اصلاح­طلبانه در قلب جهان سرمایه­داری دفاع می­کنند نمی­توانند یک نمونه­ی تاریخی به ما نشان دهند که در جریان آن طبقه­ی بالنده بدون انقلاب جای­گزین طبقه­­ی ارتجاعی شده باشد. حتا حوادث منجر به تولید آمریکای کنونی و ظهور دموکراسی­لیبرال که به انقلاب آمریکا مشهور شده و حداکثر تغییراتی ضد استعماری و تحولاتی علیه نژادپرستی و به سود قانون­گرایی بوده نیز سرشار از خشونت بوده است. ناگفته پیداست که ما در این­جا به قصد تقدیس خشونت بر نخاسته­ایم. اما این­قدر هست که در جهان ما هیچ طبقه و حاکمیتی بدون توسل به خشونت انقلابی ـ طبقاتی از کرسی قدرت سیاسی پایین نیامده است. رژیم محمدرضاشاه در ایران معاصر فقط یک نمونه است. با استدلال پوپر و نئولیبرال­های وطنی هوادار او لابد قیام انقلابی 22 بهمن 1357 حرکتی خشونت­آمیز و ایضاً غیردموکراتیک بوده است.
[6] جای تردید و استفهام نیست. لیبرال­های ما بارها از زبان مهدی بازرگان، انقلاب مردمی بهمن 57 را به سیلی ویران­گر تشبیه کرده و گفته­اند "ما از خدا باران می­خواستیم اما سیل آمد!!"
البته دموکراسی­نئولیبرال نیز در سابقه­ی یکی دو دهه­ی خود رفتارهای خشونت­آمیز - و قطعاً غیرانقلابی - فراوان داشته است. طراحی ده­ها عملیات ترور ناکام علیه فیدل کاسترو، حمایت نظامی از ضد انقلابیون نیکاراگویه (کونترا) دخالت مستقیم و براندازانه­ (کودتا) در ده­ها کشور - از جمله مداخله در ماجرای سقوط خونین دولت­های محمد مصدق، سالوادور آلنده و .... - فقط گوشه­ی ناچیزی از عمل­کرد خشونت­آمیز مدعیان نفی خشونت (دموکراسی غربیِ محبوبِ پوپر) است. برکناری نظامی نوریگا (پاناما) ساقط کردن طالبان و صدام حسین، که هیچ کدام تغییرات اجتماعی مفید و انقلابی نبودند، فقط به یاری جنگ و خشونت صورت پذیرفته است. در حالی که تقبیح خشونت از سوی دموکراسی نئولیبرال مصداق تمام عیار نقض غرض است، و سرمایه­داری می­کوشد با ترفند­های پیش­پا افتاده دست­های خونین خود را از نگاه افکار عمومی پنهان کند، نئومارکسیست­ها صادقانه از خشونت اجتناب­ناپذیر سخن می­گویند. هربرت مارکوزه در پاسخ به این پرسش که "آیا چپ جدید مجاز است در اقدامات بیرون از پارلمان علیه نظام موجود [سرمایه­داری] زور به کار برد؟" می­گوید:
«در جامعه­ی موجود خشونت به میزانی بسیار عظیم نهادی شده و مساله­ی اصلی نخست این است که خشونت از چه کسی سر می­زند. به عقیده­ی من در هر حال در مرحله­ی ضد انقلاب آغاز شونده، می­توان گفت که خشونت نخست از جامعه­ی موجود [سرمایه­داری] سر می­زند و از این حیث گروه مخالف [چپ] در برابر مساله­ی خشونت متقابل؛ خشونت دفاع - و بی­گمان نه خشونت پرخاش­گری – قرار می­گیرد.» (پیشین، صص، 37-36)
برای تکمیل نظر مارکوزه این نکته را هم اضافه می­کنم که به جز خشونت منطبق بر منطق دفاع ناگزیر در برابر یورش سرمایه­داری؛ دموکراسی سوسیالیستی این وظیفه­ی تاریخی را نیز به دوش می­کشد که اگر در موقعیت برتر قرار گرفت تمهیدات تهاجم علیه نظام سرمایه­داری را تدارک ببیند و بی­توجه به آیه­های شیطانی امثال پوپر تمام نماینده­گان نئولیبرالیسم را از مسند قدرت به زیر بکشد. رهایی از یوغ سرمایه­داری فقط از راه انقلاب امکان­پذیر است. نئولیبرالیسم می­کوشد با انتقال بحران­های فزاینده­ی اقتصادی سیاسی خود به کشورهای جنوب تا می­تواند این واقعه­ی محتوم را به تاخیر اندازد. اما عروج چپ و کنارزدن آموزه­های رفرمیسم پارلمانی از هم اکنون زنگ خطر فروپاشی را برای دموکراسی­نئولیبرال به صدا درآورده است. سوسیالیسم با نقد استالینیسم و به رسمیت شناختن ذات ترقی­خواهانه­ی دموکراسی - در مفهوم حاکمیت سیاسی اکثریت - سال­هاست که بهانه­­جویی­های دموکراسی­نئولیبرال را بلاوجه ساخته­ است.

پی نوشت ها:

[1]. نکته­ی جالب این­که تورم در این بخش (مسکن) هم­زمان در ایران و آمریکا در سال 2008 به بالاترین نرخ ممکن صعود کرد. بانک مرکزی در این دو کشور هرگز رقم واقعی این تورم را اعلام نکرد اما بنا بر بعضی شواهد این نرخ تا اعداد شگفت­ناک 3 رقمی نیز افزایش داشته است.
[2]. چنان­که می­دانیم در سال 2008، قیمت دلار به نحو جالبی در برابر یورو سقوط کرد. این سقوط در راستای همین کم­ارزش­سازی و تا مرحله­ی تدوین نهایی این کتاب (مرداد 1387، جولای 2008) در ماجرای مهار بحران اقتصادی ایالات متحده مفید واقع نشده است.
[3]. بخش عمده­ی کالاهای الکترونیکی که به بازار آمریکا وارد می­شود محصول چین است. سرمایه­داری چین توانسته است به شیوه­ی بهره­مندی از نیروی کار فراوان و ارزان و به تبع آن استثمار فزاینده­ی کارگران به رشد اقتصادی حیرت­انگیز دو رقمی دست یابد و بدین­سان واحدهای قابل توجهی از بازار آزاد سرمایه­ را از سلطه­ی سرمایه­داری آمریکا بیرون بیاورد. کارگر فراوان + کار ارزان = تولید فراوان و ارزان. این است منطق اقتصاد رشد یابنده­ی سرمایه­داری چین!
[4]. این نکته را نیز بر شرم­ساری نئولیبرالیسم اضافه کنید که جناب احسان نراقی طی سخنانی در مشهد (1386) اسامه بن­لادن را دست­پخت مارکسیسم دانسته بود. برای تطهیر ارباب آمریکایی هر روی­کردی از سوی نئولیبرال­های وطنی مجاز است. حتا تحریف حقیقتی مسلم که از دخالت مستقیم آمریکا – و متحدان­اَش: عربستان، پاکستان و امارات - در شکل­بندی طالبان و القاعده حکایت می­کند. در این­باره بنگرید به کتابی مستند از همین قلم: (1386) ظهور و سقوط بنیادگرایی "افغانستان"، تهران: قصیده­سرا
[5]. به میان کشیدن پای روبسپیر از سوی پوپر به مثابه­ی طرح موضوع دموکراسی مساوی استبداد اکثریت است. توضیح این­که رهبران دیکتاتوری ژاکوبنی همان تعبیر سنتی افلاطون، ارسطو تا روسو را از دموکراسی به میان نهادند. این تعریف ناظر بر ماده­ی 14 از پیش­نهاد روبسپیر برای طرح قانون اساسی ژاکوبنی بود و طی آن تصریح شد که "خلق حاکم­اند، حکومت از مردم منشاء می­گیرد و به مردم متعلق است. مقامات حکومتی تابع مردم­اَند و این حق مردم است تا حکومت را تغییر دهند و اعتبار نماینده­گان آن­را ملغا سازند." روبسپیر در تاریخ10 مه 1793 به وضوح اصطلاح دموکراسی مطلق را به کاربرد و از آن حکومتی را افاده کرد که بی­واسطه از سوی "عامه" اداره می­شود. دموکراسی از منظر روبسپیر اگرچه فقط در عرصه­ی سیاسی محدود می­شد اما صدها بار بر دموکراسی موردنظر پوپر شرافت داشت.
[6]। چنان­که دانسته است اختلاف "جبهه­ی ملی" و "نهضت آزادی" با رژیم پهلوی فقط بر سر نحوه­ی اجرای قانون اساسی پادشاهی بود. آنان از محمدرضا پهلوی می­خواستند به اندازه­ی محدود قدرت سلطنتی رضایت دهد و کار دولت را به اهل­اَش بسپارد. منظور از اهل نیز کسانی جز صدیقی، شایگان، سنجابی، بختیار و غیره نبودند! تحدید قدرت همان مفهوم لیبرالیستی از دموکراسی است که بارها در جریان تعریف دموکراسی از زبان لیبرال­های وطنی نیز شنیده شده است.

گزیده­ی منابع:

پوپر. کارل (1378) درس این قرن، ترجمه­ی علی­ پایا، تهران: طرح نو
------ / مارکوزه.هـ (1380) انقلاب یا اصلاح ترجمه­ی هـ. وزیری؛ تهران: خوارزمی
قراگوزلو. محمد (1386) ظهور و سقوط بنیادگرایی"افغانستان"، تهران: قصیده­سرا
-------- (1387) فکر دموکراسی سیاسی، تهران: نگاه
کامو. آلبر (1358) تعهد کامو، ترجمه­ی: مصطفا رحیمی، تهران: آگاه
- Chomsky Noam (2003) "hegemony or survival", Metropolitan Books.
- klein Noami (2007) The shock Doctrine – The rise of Disater capitalism, Canada press.

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

مارکسیسم و انقلاب کارگری(برهان عظیمی و کیوان شفیعی)

نقدی بر مقاله‌ی "مارکسیسم و انقلاب کارگری"
نوشته‌ی کیوان شفیعی
برهان عظیمی

توضیح وبلاگ: هفته‌ی گذشته مقاله‌ای از رفیق کیوان شفیعی منتشر شد با عنوان"مارکسیسم و انقلاب کارگری - رویایی کهنه اما تخدیر کننده، یا حقیقتی غیر قابل انکار و دست یافتنی؟" که رفیق برهان عظیمی هم نقدی بر آن مقاله انتشار دادند. ما در راستای سیاست‌های کلی این وبلاگ و در جهت تقویت فضای نقد و بررسی مارکسیستی این دو مقاله را منتشر می‌کنیم تا مورد قضاوت بهتری قرار بگیرد. از رفیق برهان عظیمی برای هم‌کاریِ رفیقانه‌اش سپاس‌گزاریم.

رفیق کیوان شفیعی ضمن سپاس از نوشته ات. نمی دانم که این نوشته بر مبنای ترجمه متنی است که از طرف فرد دیگری نوشته شده و بقول معروف ایرانیزه شده است یا افکار خود شما در پرتو خواندن متنی به زبان دیگر است؟
در هر یک از حالات البته مهم این است که شما... این را پذیرفته اید و ایده ها یتان را شجاعانه بصورت نوشته منظم کرده اید. که باید از شما برای زحمتتان سپاسگذار بود.
در هر یک از حالات البته مهم این است که شما این را پذیرفته اید و ایده ها یتان را شجاعانه بصورت نوشته منظم کرده اید. که باید از زحمت شما سپاسگذار بود.
رفیق کیوان، من با برخی از دیدگاه های شما موافقم ولی با برخی شدیدا مخالفم و برای همین ضمن تشویق شما در فکر کردن، ایده دادن و برای رسیدن به جهانی نوین و رادیکال دائما به عنوان یکی از طرفداران کمونیسم انقلابی و سوسیالیسم علمی معتقد نیستم که شایسته است برخورد به نوشته تان در همین حد باقی بماند.
بنا بر این با اتکاء به تنها سلاح مان، و اعتقاد به اینکه سلاح نقد تنها سلاح یک کمونیست انقلابی است در برخورد به عقاید غیر علمی و متناقض به پیشواز نظرات شما رفیق، در محیطی رفیقانه و بدور از برخوردهای رایج سکتاریسمی می روم.

پس با اجازه بدون حاشیه، نقادانه به عمق نوشته شما می روم.

١ ـ نوشته اید: "پیروان این نوع نگرش تا آنجا پیش می‌‌روند، که حتی به وجود و استمرار نگرشهای غلط مذهبی‌ و فرهنگی‌ در بین کارگران دامن زده و این کژی‌ها را به عنوان خلوص فرهنگی‌ پرولتاریا مورد تحسین و تقدیس قرار می‌‌دهند." این درست و با شما موافقم که پیروان چنان نگرشی غیر سوسیالیسم علمی چنان آموزه های غلطی (غیر مارکسیستی و طبعا بورژوازی) را در میان کارگران دامن می زنند. ولی شما خود نیز در ادامه نوشته تان نشان داده اید که نگرشی بجز همین که به "نقدش" پرداخته اید ندارید. و در توجیه فرهنگ غالب بر طبقه کارگر که بقول مارکس " فرهنگ بورژوازی غالب بر جامعه است" (همانطور که مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست مطرح کردند، تا زمانی که جامعه به طبقات تقسیم شده است، ایده های حاکم در هر عصر، ایده های طبقه حاکمه آن جامعه است.) نوشته اید: " گرچه بی‌ شک، او ( کارگر- اضافه از من است) نیز مانند هر انسان تحت فشاری باید به مستمسکی پناه برده و عقده‌های فرو خورده‌اش را در جایی‌ بگشاید. او به مذهب، این بهترین افیون توده‌های طبقات تحت ستم پناه می‌‌برد چرا که هیچ یک از امور غیر متافیزیکی در جهت کمک به او نیست. او ممکن است به روی زن، بچه و عزیزانش دست بلند کند، چرا که فرصتی دیگر برای ابراز وجود بدو داده نشده و تو سری خوردن و توسری زدن هم در طول زمان به بخشی طبیعی و جدایی ناپذیر از زندگی‌ روزانه‌اش بدل گشته است. او ممکن است که در جایی‌ دست به آزار جنسی‌ و یا تجاوز بزند - معضلی شایع در بین همه طبقات اجتماعی - اما متفاوت برای او زیرا که از ابتدای سنّ بلوغ، کوچکی و حقارت و بی‌ ارزشی و بی‌ جذبه بودنش از نظر جنسی‌ بارها از طرف طبقات فرادستش در قالب توهین، جوک، کنایه، و نیشخند به او یادآوری شده است. او نسبتا راحت تر از دیگران ممکن است که وارد نزأع فیزیکی‌ شود چونکه راهی‌ جز این برای گرفتن حقش برایش نمانده و قوانین موجود نیز ساز و کار اجرائی چندانی برای او فراهم نکرده اند."
دیگر آنکه اگر بقول شما رفیق عزیز " کارگر به مشکلات خود و کشورش کاملا آگاه است" و یا بقول شما "او به لحاظ اجتماعی بسیار باهوش تر از این حرفهاست"، چگونه به وضعیت خود آگاه نیست؟ و بر مبنای تناقضات نگرش شما هم آگاه است و هم آگاه نیست؟ از زن ستیزی پیروی می کند، به افیون توده ها پناه میبرد وووو!
به عبارت دیگر چگونه است که طبقه کارگری که بنا به نگرش شما "در روند مبارزه‌اش تحت نگرشی مارکسیستی که افقی بس فراتر از بهبود در وضعیت دستمزد و رفاه را به او معرفی‌ می‌‌کند - یعنی‌ مبارزه علیه شکاف بین کار و سرمایه - به خوبی‌ فرا می‌‌گیرد."، نتوانسته اس و نمی تواند از درون روند مبارزه اش به عنوان یک طبقه در خود، خارج از چارچوب و فراتر از روند نهادینه شده روابط سرمایه داری را ببیند؟ هم به افیون توده ها( مذهب) پناه می برد، هم زن ستیز است، و هم به آزار جنسی و تجاوز دست می زند وووو؟
این تضاد نگرش سیاسی خود را چگونه توضیح می دهید؟ چگونه می توان با اتکاء به متدولوژی علمی آنرا حل نمود؟

٢ ـ متاسفانه، شما در تشریح دیکتاتوری پرولتاریا تا آنجا پیش رفته اید که از مارکس بدون نقل قول مستقیم و بدون اشاره به ماخذ و منبع نقل قول مارکس از قولش می نویسید: << تنها یک راه: قدرتمندانه ایستادن، جنگیدن، تغییر قوانین به نفع خود، متوقف کردن سرمایه داری از باز تصویب قوانین استثماری، و از همه مهمتر نظارت مستمر بر این روند رو به جلوی ورود به مرحله جدیدی از تعریف زندگی‌ و مناسبات تولیدی در جامعه. تمامی این روند به طور خلاصه در ادبیات کارل مارکس به "دیکتاتوری پرولتاریا" تعریف می‌‌شود.>>! و در ادامه نوشته اید که: "این دیکتاتوری کوچک‌ترین ارتباط و نزدیکی‌ با مفهوم کلاسیک دیکتاتوری در علوم سیاسی ندارد "! من از شما رفیق سوال می کنم که، آیا این مفهوم کلاسیک مورد نظرتان شامل نوشته متن کلاسیک مارکس و انگلس در تببین و توضیح دیکتاتوری پرولتاریا منعکس شده در "مانیفست کمونیسم" هم می شود؟
مارکس و انگلس بعدها با اصلاحیه ای که در "مانیفست کمونیست" بر مبنای تجربه کمون پاریس نوشتند تاکید نمودند که انجام تحولاتی اجتماعی رادیکال، آسان نيست و يك شبه و با فرمانی نمی توان آنها را عملی كرد. اآنها تشخيص دادند كه نياز به دوران گذاری است، دوران گذاری كه با ديكتاتوری طبقه كارگر و انقلاب مدوام رقم می خورد. تجربه كمون بر اين مسئله مهم پرتو افكند. آنها فهميدند كه بدون درهم شكستن كامل ماشين دولتی كهنه (بطور مشخص در هم شكستن ماشين بوروكراتيك - نظامی) و جايگزين شدن آن با قدرت دولتی كيفيتا متفاوت نمی توان اينكار را صورت داد.
بنا بر این؛ ديكتاتوری پرولتاريا یعنی كه طبقه پرولتاريا از اتوريته و قدرت بر آمده از انقلاب توده ها استفاده می کند تا بر نابرابريها، ستمگريها و استثمار و افکار و ارزش های کهن( تحولات اجتماعی رادیکال) فايق آيد و موجوديت بشر را بكلی دگرگون سازد.
اجازه دهید در این مورد بیشتر و عمیقتر بپردازم.
شما رفیق عزیز به عنوان روشنفکری " که نه یک شبه بلکه از قبل دوستی‌ واقعی‌ و خلوص نیّت خود را به او ثابت" خواهد کرد، در تشریح دیکتاتوری پرولتاریا نگرشتان فراتر از درکی اصلاح طلبانه و رفرمیسمی نرفته است(دیکتاتوری پرولتاریا را باید " اصلاحات بنیادین زنجیر وار هم نامید"). حتی با تاکید مکرر شما بر مقوله "اصلاحات بنیادین زنجیر وار" نتوانسته اید و نمی توانید شر خود را از مفهوم رفرمیسمی "دیکتاتوری پرولتاریا" خلاص نمایید! دیکتاتوری پرولتاریی که کسب قدرت سیاسی و درهم شکستن ماشین دولتی بورژوازی (تمامی موسسات نظامی، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی دولت طبقات سرمایه داری)- قبل از تسخیر قدرت سیاسی و نیز بعد از تسخیر قدرت سیاسی - را در نظر نداشته باشد، حداکثر برای گرفتن امتیازات یا بقول شما " " اصلاحات بنیادین زنجیر وار" برای متوقف کردن سرمایه داری از باز تصویب قوانین استثماری و...." تا بی نهایت تحت نظام سرمایه داری درجا خواهد زد! و این نگرش چیزی جز تشویق طبقه کارگر برای "تغییر قوانین به نفع خود"، باز تولید روابط سرمایه داری و بقای نظام تولیدی ارزش اضافه در پی مبارزه برای تحمیل تعدیلاتی به شکلی "منصفانه تر" و "انسانی تر"(!) بر طبقه بورژوازی نیست و نمی تواند هم باشد!
لنین در جریان رهبری انقلاب روسیه برای برداشتن نخستین گام بلندش، یعنی کسب قدرت سیاسی و تحکیم آن و قدم گذاشتن در جاده تحول سوسیالیستی، بر راهگشایی های علمی مارکس تکیه کرد و به تکامل علم زنده مارکسیسم ادامه داد. او از کمون پاریس و نیز از تجربه تاریخی جامعه بشری و گسترده تر از آن از تجربه دنیای طبیعی، درس های مهمی بیرون کشید. یکی از تکاملات مهم لنین منظم و مدون کردن این شناخت بود که وجود یک حزب پیشاهنگ کمونیستی در توانمند سازی توده های مردم برای دست زدن به مبارزه ای آگاهانه برای سرنگونی حاکمیت سرمایه داران و سپس پیشبرد تحولات ریشه ای در جامعه در جهت رسیدن به هدف نهائی استقرار کمونیسم در جهان، اساسی است.
به علاوه لنین شناختی را که مارکس از طریق جمعبندی از درس های تلخ کمون پاریس تولید کرده بود به کار بست و تکامل داد: در انجام انقلاب کمونیستی نمی توان به ماشین حاضر و آماده دولت کهن که به نظام سرمایه داری خدمت می کند اتکاء کرد؛ بلکه ضروری است که این دولت را در هم شکست و از کار انداخت و یک دولت نوین را جایگزین آن کرد. یعنی به جای آنچه در واقع دیکتاتوری طبقه سرمایه دار (بورژوازی) است، ضروری است که حاکمیت سیاسی طبقهء به پاخاستهء انقلابی، دیکتاتوری پرولتاریا، به مثابه نوع بنیادا متفاوتی از دولت برقرار شود. این دولت نوین به شکل فزاینده ای توده های مردم را درگیر پیشبرد تحول انقلابی جامعه خواهد کرد. لنین تاکید کرد که به دو علت اساسی، این دیکتاتوری انقلابی ضرورت دارد:
١ ـ جلوگیری از اینکه استثمارگران قدیم و جدید درون کشور و در سایر بخش های دنیا، مبارزه توده های مردم برای ایجاد یک جامعه و دنیای بنیادا" نوین و پیشروی به سوی تحقق «چهار کلیت» را شکست دهند و به خاک و خون بکشند.
٢ ـ تضمین حقوق مردم در هر مقطع، حتی با وجود نابرابری هایی که به درجات گوناگون میان بخش های مختلف مردم طی مراحل مختلف گذار سوسیالیستی به کمونیسم باقی خواهد ماند. و همزمان ادامه ریشه کن کردن و نهایتا پشت سر گذاشتن این نابرابری های اجتماعی، به مثابه هدف دیکتاتوری پرولتاریا؛ و رسیدن به نقطه ای که در سراسر دنیا تقسیمات ستمگرانه اجتماعی دیگر نتواند سر بلند کند؛ و دولت به مثابه یک ابزار نهادینه شده برای اعمال قوانین و حقوق دیگر ضروری نباشد؛ و خود دولت نیز جای خود را به خود ـ مدیریتی مردم بدهد که در آنجا دیگر، تمایزات و تخاصمات طبقاتی وجود نخواهد داشت.
همه دولت های پیشین به گسترش مناسبات استثمار و دفاع از آن، خدمت کرده اند؛ آن ها سلطه طبقات استثمارگر را به زور اعمال کرده، خود را علیه هرگونه تغییر اساسی در این مناسبات تقویت و تحکیم کرده اند. دیکتاتوری پرولتاریا بر عکس، از طریق الغای تمایزات طبقاتی و کل مناسبات خصمانه اجتماعی که به استثمار و ستم و بازتولید مداوم درگیری های مخرب در بین مردم می انجامد، در پی الغای نهایی خود دولت است. و برای ادامه پیشروی به سوی این هدف، دیکتاتوری پرولتاریا باید به شکل فزاینده ای توده های مردم را از بخش های مختلف جامعه به شکل موثری درگیر فرایند مدیریت جامعه و پیشروی به سوی هدف نهایی کمونیسم در سراسر دنیا کند.
طی چند سال کوتاهی که لنین در راس دولت نوین شوروی قرار داشت، گام نهادن در مسیر تحول اقتصاد و کل جامعه را رهبری کرد و به هدایت تئوریک و پشتیبانی فعال از مبارزات انقلابی در سراسر دنیا پرداخت. اما با مرگ لنین در سال ١٩٢٤ مصاف برای رهبری این فرایند در دنیای متخاصمی که تحت سلطه کشورهای قدرتمند امپریالیستی و سایر دولت های ارتجاعی قرار داشت، به دوش کسانی دیگر در حزب کمونیست شوروی، و مشخصا ژوزف استالین افتاد که به مثابه رهبر حزب ظاهر شده بود. این یک تجربه تاریخی بیسابقه بود: برای چند دهه، اقتصاد و نیز مناسبات اجتماعی به مفهومی گسترده (منجمله مناسبات بین زنان و مردان، و همینطور بین ملیت های مختلف)، نهادهای سیاسی، فرهنگ جامعه و جهانبینی توده های مردم دستخوش تغییراتی عمیق شد. استاندارد زندگی مردم در همه عرصه ها، منجمله در خدمات درمانی، مسکن، آموزش و پرورش و سوادآموزی، بهبود عظیمی یافت. ولی بالاتر از همه، قیود استثمار و بار سنت های هزاران ساله از دوش توده های مردم برداشته شد. در همه عرصه های زندگی و جامعه، دستاوردهای عظیمی حاصل شد اما جای تعجب نیست که محدودیت ها و کمبودها و اشتباهات واقعی بسیار نیز وجود داشت. بعضی از این ها به اوضاعی که اتحاد شوروی به مثابه تنها دولت سوسیالیستی دنیا برای چند دهه (تا بعد از جنگ جهانی دوم) در آن به سر می برد مربوط می شد. و بعضی دیگر به مشکلاتی که در زمینه دیدگاه، رفتار و روش کسانی که این فرایند را رهبری می کردند و مشخصا استالین وجود داشت. با در نظر گرفتن دورنمای تاریخی ضروری، و به کار بست یک رفتار و روش علمی و ماتریالیستی و دیالکتیکی، و در ضدیت با تحریف ها و بهتان زنی های ظاهرا پایان ناپذیر علیه سوسیالیسم و کمونیسم، می توان و می باید به این نتیجه روشن رسید که تجربه تاریخی سوسیالیسم در اتحاد شوروی (و بیش از آن در چین بعد از استقرار سوسیالیسم) قطعا مثبت بود؛ حتی با وجود جوانب منفی غیر قابل انکاری که باید عمیقا از آنها درس بگیریم.
این مائو تسه دون بود که برای چند دهه مبارزات انقلابی را در چین رهبری کرد. نقطه اوج این مبارزه، پیروزی مرحله اول این انقلاب با برقراری جمهوری خلق چین در سال ١٩٤٩ بود. برای فهم اهمیت عظیم این مساله لازم است توجه داشته باشیم که خِرَد ِ متعارف منجمله درون جنبش کمونیستی بر آن بود که در کشوری مانند چین نمی توان دست به انقلابی زد که به سوسیالیسم بینجامد و به بخشی از مبارزه جهانی برای تحقق هدف نهایی کمونیسم تبدیل شود. این چیزی بود که به واقع تحت رهبری مائو انجام شد. چین نه تنها یک کشور عقب مانده و عمدتا دهقانی بود (که این البته در مورد روسیه نیز به هنگام انقلاب ١٩١۷ صدق می کرد) بلکه یک کشور سرمایه داری هم به حساب نمی آمد. چین تحت سلطه دیگران، یعنی کشورهای سرمایه داری امپریالیستی بود. اقتصاد و جامعه چین به طور کلی تابع دستور العمل های سلطه امپریالیست های خارجی بود. انباشت سرمایه در چین به همین امپریالیست ها خدمت می کرد. به همین دلایل، انقلابی که مائو در چین رهبری کرد به فوریت هدف سوسیالیسم را دنبال نکرد بلکه یک جبهه متحد گسترده را علیه امپریالیسم و فئودالیسم (و سرمایه بوروکراتیک را که متصل به امپریالیسم و فئودالیسم بود) بنا کرد. این انقلاب نه از راه تمرکز در شهرها و در میان طبقه کارگر قلیل العده، بلکه از طریق انجام یک جنگ درازمدت انقلابی انجام شد. پایگاه این جنگ در میان دهقان و در مناطق وسیع روستایی بود. این جنگ به شکل محاصره شهرها از طریق روستا و سرانجام غلبه بر نیروهای ارتجاعی در دژهایشان در شهرها و کسب سراسری قدرت پیش رفت و مرحله اول این انقلاب را به سرانجام رساند و راه را برای سوسیالیسم گشود.
ما همانطور که خود مائو تاکید کرد، این پیروزی علیرغم مهم و تاریخی بودنش، فقط گام نخست از یک راهپیمایی طولانی بود. چالش فوری مقابل پا، پیشروی در جاده سوسیالیستی بود؛ در غیر این صورت حتی پیروزی های اولیه انقلاب هم از دست می رفت. یعنی کشور بار دیگر تحت سلطه طبقات استثمارگر و قدرت های امپریالیستی خارجی قرار می گرفت. اما این همۀ ماجرا نبود. زمانی که فرایند ساختمان یک اقتصاد سوسیالیستی و انجام تغییرات مربوطه در سایر عرصه های جامعه به پیش رفت و مائو این تجربۀ اولیه را جمعبندی کرد، او به شکل فزاینده ای به ضرورت تدوین یک برخورد متفاوت به تحول سوسیالیستی نسبت به «الگویی» که در اتحاد شوروی پیاده شده بود، پی برد. برخورد مائو به این مساله به ابتکار عمل مردم در سطوح پایه ای و حیطه های محلی بیشتر میدان داد و بالاتر از هر چیز، از تاکید بیش از حد بر فن آوری کاست. هر چند که مائو تکامل فن آوری پیشرفته تر را امری بسیار مهم می دانست اما تاکید او در درجه اول و بیش از هر چیز بر ابتکار عمل آگاهانه توده های مردم بود. این برخورد در شعار «انقلاب را درک کنید و تولید را بالا ببرید» فشرده شد که خط راهنمای اساسی برای پیشبرد ساختمان اقتصادی به شیوه ای بود که به تحکیم پایه و اساس پیشرفت مداوم در جاده سوسیالیستی و تقویت متقابل تحول انقلابی روابط تولیدی و روبنای سیاسی و ایدئولوژیک بینجامد.

با تشکر از توجه شما
فعلا همین تا فرصتی دیگر ...

برهان عظیمی
یکشنبه، چهارم مهر ۱۳۸۹ برابر با بيست و ششم سپتامبر ۲۰۱۰


*******************************************



مارکسیسم و انقلاب کارگری
رویایی کهنه اما تخدیر کننده، یا حقیقتی غیر قابل انکار و دست یافتنی؟


یکشنبه, سپتامبر 26, 2010
کیوان شفیعی

تمام بحث یک مارکسیست انقلابی‌ - که بنیانگذار فلسفه‌اش در دل انقلاب صنعتی و علمی‌ اروپا زندگی‌ می‌‌کرد، و هر آنچه که نوشت بر اساس رخدادهای زمینی‌ و با ذکر منبع و ماخذ و استدلال بود: تلاش مستمر برای هرچه کاستن و نهایتاً حذف کامل شکاف تاریخی بین کار و سرمایه است. بدین مفهوم که کارگران - یعنی‌ هر آنکه چیزی جز فروش نیروی کار بدنی و فکریش با حداقل ارزش و بها برای امرار معاش و ادامه حیات بشریش ندارد (حال چه یک ایگوییست متمدن, مدرن و منتقد مارکسیسم، و چه یک مارکسیست متهم به لنگر اندازی در قرن نوزدهم!)، و حداکثر آزادیش هم در زندگی‌، تولید نسل بعدی نیروی کار است (حال حتی در قالب رویایAmerican Dreams و زندگی‌ مرفه طبقه متوسط امروز - که دلش تنها به اندک پس انداز بانکی‌، ریاست بر عده‌ای به سبب دارا بودن مدرک تحصیلی‌ و البته مقایسه دائمی درآمدش با دیگران خوش است) - یک بار برای همیشه از ماهیتی ماده گون و فاقد جایگاه ذهنی‌ انسانی‌ که به او تحمیل شده، کنده و تقسیم عادلانه فرصتهای زندگی‌، کاری و پیشرفت را به صورتی‌ "حقیقی‌" و نه تنها "حقوقی" از گروه کوچکی که به واسطه سلطه بر پروسه تولید و تقسیم امکانات، این مهم حیاتی‌ را از او صلب کرده اند، بستاند.
کارگر هیچ قصدی بر دیکتاتوری ندارد زیرا که خشونت دیکتاتوری را نسل پس از نسل با گوشت و پوست و خون در کارخانه، کارگاه، کلاس درس و مدرسه، اداره پلیس، کمپانی، و حتی میدان جنگ حس کرده و عاجزانه تنها خشم خود را فرو خورده است. اما متمدنینی که او را بی‌ عرضه، عقب مانده، بی‌ سواد، وحشی، بی‌ فرهنگ، دزد، از زیر کار در رو، منحرف جنسی‌، جواد، پایین شهری و غیره می‌‌خوانند، در برابر اعتراض ساده او به عدم پرداخت همان دستمزد حداقل و یا نیاز به امکانات بهداشتی، رفاهی‌ و آموزشی که حق اوست اما به او داده نمی‌شود، از خشن‌ترین و غیر متمدن‌ترین شیوه‌ها استفاده می‌‌کنند.
همیشه این پرسش را باید از خود پرسید :چه کسی‌ گلوله اول را شلیک می‌‌کند؟؟ کارگر یا کارفرما؟؟ کارگر دستمزدش را می‌‌خواهد! جواب او که گلوله و شوک الکتریکی و زندان و انفرادی و تجاوز و ترور نیست!!!! حال پرسش دیگر این است: اگر کارگر - بی‌ هیچ سلاح و توان مالی‌ - روزی در برابر همه این نا‌ برابریها به پا خواست و تا حدودی و یا حداقل به طور موقت، شرایط را به نفع خودش دگرگون کرد، چه تضمینی وجود دارد که این پیروزیش جاودانه شده و در زیر غلتک قدرت مالی‌ و نظامی صاحبین سرمایه و مدیران پروسه تولید و از آن مهمتر احزاب چپگرایی که مدام خود را آزادی بخش او‌ معرفی‌ می‌‌کنند، خورد نشود؟؟؟
تنها یک راه: قدرتمندانه ایستادن، جنگیدن، تغییر قوانین به نفع خود، متوقف کردن سرمایه داری از باز تصویب قوانین استثماری، و از همه مهمتر نظارت مستمر بر این روند رو به جلوی ورود به مرحله جدیدی از تعریف زندگی‌ و مناسبات تولیدی در جامعه. تمامی این روند به طور خلاصه در ادبیات کارل مارکس به "دیکتاتوری پرولتاریا" تعریف می‌‌شود. این دیکتاتوری کوچک‌ترین ارتباط و نزدیکی‌ با مفهوم کلاسیک دیکتاتوری در علوم سیاسی ندارد، بلکه تنها بدین مفهوم هست که کارگر بر سر جاویدان کردن عدم فروش نیروی کار خود به قصد برخورداری از حق حیات و عدم نگاه مادی گون به نوع بشرش، با قدرت در برابر نیروهای علاقمند به بازگرداندن جامعه به وضعیت پیشین، ایستاده و این خواسته به حق خود را بدو دیکته می‌‌کند
.
بی‌ شک سیستمی‌ مانند شوروری کومونیستی سابق و چین کومونیستی (چه در زمان مائو تستونگ و انقلاب فرهنگیش و چه از پایان انقلاب فرهنگی‌ تا کنون) به عنوان نقیض حرفم, از طرف منتقدین و مخالفین این نظریه در برابرم قرار می‌‌گیرد. منتقدین و مخالفین عزیز، شوروی و چین تنها قرائتی و یا بهتر، شبحی دفرمه شده و پلشت از مارکسیسم بود ند. آنچه در شوروی، پس از آن در چین، و سپس کشورهای دنباله رو آنان به وقوع پیوست، نه آزادی کارگران و پایان دادن به روند کهنه و استثمار گرانه پروسه تولید، بلکه تنها تبدیل سرمایه داری خصوصی به سرمایه داری دولتی بود. دولتی که تمام هم و غمش به حد اکثر رشد اقتصادی رساندن جامعه در کوتاه‌ترین زمان ممکن و با حد اقل هزینه بود در برابر رقبای سرمایه داری خود در سطح جهان (ایالات متحده آمریکا و اروپای غربی)
تردیدی نیست که انقلابی‌ که هدفش تنها رشد اقتصادی با فرمول ذکر شده باشد ( نام این هدف را البته دستیابی به استقلال و خودکفایی می‌‌نهند!!), بی‌ شک - و البته کاملا قابل فهم - با دستاویز قرار دادن یک ایدئولوژی (در اینجا مارکسیسم و در جای دیگر ناسیونالیسم، مذهب، و یا حتی مدرنیزه کردن و دموکراسی)، از کتف طبقه کارگر خود طناب رّد کرده و هر صدای منتقدی (حتی از جانب مارکسیستها) را پای دیوار تیرباران گذاشته یا به تبعید و کار اجباری می‌‌فرستد.
باید بر این مهم تاکید شود که پایان دادن به روند مناسبات سرمایه داری موجود اصلا به معنی‌ دست یابی‌ به یک مدینه فاضله نیست. این تغییر تنها مرحله ایست رو به جلو در ادامه سایر مراحل رشد و شکوفایی که بشر تا به حال طی‌ کرده است. از ورای آن بی‌ شک مرحله بهتری ابتدا پیشنهاد، سپس فرموله، و نهایتاً به آسانی و یا در گیر و دار انقلابی‌ دیگر، به مرحله اجرا در می‌‌آید. اما با نگاهی‌ رو به جلو و نه با حسرتی نسبت به گذشته. انسان ایستا نیست بلکه دینامیک است.
حال اینکه در فردای نه یک انقلاب لحظه ای (توهمی که بسیاری از جریانات و احزاب چپ دچارش بوده و از این رو عجله‌ای دارند - گرچه خود منکر آنند - جهت دستیابی به پست و مقامی انقلابی‌ در دل یک حکومت مارکسیست خوانده!!) ، بلکه یک روند انقلابی‌ - چنانکه مارکس آشکارا (حتی در مانیفست خود) پیشنهاد کرد (می‌ توان‌ آن را اصلاحات بنیادین زنجیر وار هم نامید) - چه تضمینی وجود دارد که تجربه تلخ شوروی، چین، کره و نظایر آنان تکرار نشود، بی شک بستگی به میزان درک عمیق ما از عمق ماهیت فلسفه مارکسیسم و میزان عشق بی‌ کرانمان به ساحت انسان و انسانیت دارد.
فقر نه تقدس است و نه ارزش، چنانکه پولپوت آن را فضیلت می‌‌خواند و خمینی نیز مستضعف بودن را عین تقوی و انسانیت معرفی‌ می‌‌کرد. فقر یک معضل زشت اجتماعی و یک زخم چرکین تاریخیست که باید یک بار برای همیشه درمان شود، نه اینکه همچون بیماری واگیر دار، و با این بهانه که در جامعه بی‌ طبقه همه با هم برابرند، تحت یک نظارت خشن تک حزبی و میلیتانت، با زور و جبر در بین همه اقشار و طبقات جامعه تسری یابد.
یکی‌ از معضلات عمده‌ای که از دیروز تا امروز همواره گریبان بسیاری از فعالان مارکسیست و چپ را گرفته، همانا داشتن درکی بسیار فانتزی و کودکانه از دو مقوله کارگر و انقلاب کارگریست. در این رابطه دو نگاه عمده خودنمائی می‌‌کند:
الف: کارگر موجود بدبخت و مفلوکیست که باید به حالش دل سوزاند. کم سواد و یا بی‌ سواد است و از این رو باید دستش را گرفت و کمکش کرد تا حق خود را بگیرد و وضع زندگیش بهتر شود. به واسطه محرومیتهای اجتماعی و اقتصادی که منجر به درک پایین و نادرستش از رفتارهای فرهنگی‌ و جنسی‌ شده، نمی‌‌توان بر روی درک و هوشیاریش چندان تکیه کرد اما می‌‌توان او را در پروژه‌هایی‌ نظیر اعتصاب و تظاهرات سازماندهی کرد (استفاده کاملا ابزاری از کارگر) و بدین ترتیب راه پیروزی انقلاب مارکسیستی را به رهبری چپ‌های تحصیل کرده و بعضا از جان گذشته طبقه متوسط و متوسط به بالا، با روشی‌ توده وار و یا مسلحانه به پیروزی رساند.
نتیجه چنین نگرش و انقلابی‌ در بهترین حالت به سوسیال دموکراسی سرمایه گرا و سندیکالیسم ختم شده، و در بدترین حالت نیز به دیکتاتوری سرخ تک حزبی منجر می‌‌شود که خود و رهبرانش را منجی کارگران، و کارگران را نیز مشتی نجات یافته و بدهکار به حزب در نظر می‌‌گیرد. این آخری، در طول نزدیک به یک قرن گذشته، بارها تجربه شده است، و متأسفانه همچنان نیز خطر بروز مجدد آن در کمین است. همچنان بسیارند چپگرایانی که اوج رویایشان بر افراشتن پرچم سرخ در مراسمیست؛ نگاهی‌ بسیار کلاسیک به انقلاب مارکسیستی داشته و به حرکتهای فعالین کارگری نیز تنها به عنوان ابزار و ابژه می‌‌نگرند؛ از کتب و نوشتار و چهره‌های کلاسیک تاریخ مارکسیسم، احکامی آسمانی و پیغمبرانی غیر قابل نقد شدن ساخته اند؛ و تمام محدوده تلاششان هم در مبارزه و هم در عضو گیری عمدتاً متمرکز بر حوزه‌های دانشجویی و اقشار متوسط تحصیل کرده است.
ب: کارگر از چنان تقدسی در برابر سایر اقشار اجتماعی برخوردار است که نه تنها به آگاهی‌ یافتن انقلابی‌ و متشکل شدن نیازی ندارد بلکه خودش اساس و پایه هر نگرشی را در حیطه انقلاب مارکسیستی تشکیل می‌‌دهد. هیچ گروهی حق اظهار نظر در موردش را ندارد و حداکثر می‌‌تواند در صورت اجازه کارگران، تحت نظارت و دستور مستقیم آنان به اجرای فرامینشان بپردازد. در این نگرش هر نوع انتقاد از کاستی‌ها و مشکلات اجتماعی فرهنگی کارگران به شدت مذموم بوده و نوعی خیانت یا دشمنی با این طبقه به حساب می‌‌آید. پیروان این نوع نگرش تا آنجا پیش می‌‌روند، که حتی به وجود و استمرار نگرشهای غلط مذهبی‌ و فرهنگی‌ در بین کارگران دامن زده و این کژی‌ها را به عنوان خلوص فرهنگی‌ پرولتاریا مورد تحسین و تقدیس قرار می‌‌دهند.
از آنجا که در چنین نگرشی ایدئولوژی، اندیشه، هنر و فلسفه تماماً به عنوان فانتزیهای بورژووازی طبقه بندی شده و به دور ریخته می‌‌شوند، فقدان یک اندیشه جامع همراه با فقدان جدی توان مالی‌ در مبارزه، پتانسیل این را دارد تا فاجعه‌ای عظیم را در جنبش کارگری سبب شود. این فاجعه همانا دست دراز کردن بزرگان نگرش به سوی کمکهای مالی‌ اتحادیه‌ها و سندیکاهای عظیم و توانمند بین المللیست که نتیجه آن چیزی نیست جز تولد پدیده‌ای به نام خریدن تشکل و اعتصابهای کارگری. این امر که بی‌ شک به فاصله کوتاهی فساد مالی‌ رهبران کارگری را نیز به همراه خواهد داشت، در صورت پیروزیش در بهترین حالت به لهستان دوره لخوالسا ختم می‌‌شود که برای بقایش چاره‌ای ندارد جز سرکوب پلیسی‌ قشر متوسط (حتی مارکسیستها) و کارگران دگر اندیش و در غلطیدن به دامن قدرتهای سرمایه داری فرصت طلبی که در کمین نشسته و در قالب دوستی‌، حمایت، و کمک پیش می‌‌آیند.
کارگر بر خلاف پسترهای تبلیغاتی جریانات چپ، نه الزاماً بازویی کلفت و سینه‌ای فراخ دارد و نه چهره‌ای شبیه به هنرپیشه‌های هالیوود. کارگر انسانیست همانند سایر انسانها که به واسطه عدم وجود قاعده‌ای درست در تقسیم عادلانه فرصتهای رشد در زندگی‌، به حاشیه جامعه رانده شده و تنها راه پیش پایش برای ادامه حیات، فروش نیروی بدنیش است. او از فقر غذائی، فقر بهداشتی، سرکوب جنسی‌، عدم دسترسی‌ به پیشرفتها و یافته‌های بشری عمیقا رنج می‌‌برد و به این رنج خود کاملا آگاه است. علاقه‌ای وافر به تغییر دارد اما فشار اقتصادی سنگین که حتی در صورت کار بیست و چهار ساعته نیز باز تضمینی برای ادامه حیات بیولوژیک خود و خانواده‌اش ندارد، توان هر نوع فکر کردن به مبارزه و سازماندهی را به شکلی‌ آگاهانه و عمدی از او سلب کرده است.
گرچه بی‌ شک، او نیز مانند هر انسان تحت فشاری باید به مستمسکی پناه برده و عقده‌های فرو خورده‌اش را در جایی‌ بگشاید. او به مذهب، این بهترین افیون توده‌های طبقات تحت ستم پناه می‌‌برد چرا که هیچ یک از امور غیر متافیزیکی در جهت کمک به او نیست. او ممکن است به روی زن، بچه و عزیزانش دست بلند کند، چرا که فرصتی دیگر برای ابراز وجود بدو داده نشده و تو سری خوردن و توسری زدن هم در طول زمان به بخشی طبیعی و جدایی ناپذیر از زندگی‌ روزانه‌اش بدل گشته است. او ممکن است که در جایی‌ دست به آزار جنسی‌ و یا تجاوز بزند - معضلی شایع در بین همه طبقات اجتماعی - اما متفاوت برای او زیرا که از ابتدای سنّ بلوغ، کوچکی و حقارت و بی‌ ارزشی و بی‌ جذبه بودنش از نظر جنسی‌ بارها از طرف طبقات فرادستش در قالب توهین، جوک، کنایه، و نیشخند به او یادآوری شده است. او نسبتا راحت تر از دیگران ممکن است که وارد نزأع فیزیکی‌ شود چونکه راهی‌ جز این برای گرفتن حقش برایش نمانده و قوانین موجود نیز ساز و کار اجرائی چندانی برای او فراهم نکرده اند.
کارگر به مشکلات خود و کشورش کاملا آگاه است، اما نمی‌‌تواند برای شرکت در تظاهراتهای سبز، اصلاح طلبانه، لیبرالی و دمکراتیک که هیچ یک از مشکلات و نیاز‌های او را مّد نظر قرار نداده از کار و قوت روز خود بگذرد و وجود حیاتیش برای حفظ بقای خانواده‌اش را به خطر بیندازد. کارگر مانند سایر اقشار اجتماعی نیست که بر اساس شرایط زندگی‌ روزانه بین شرکت در تجمعات سیاسی و یا سر به کار خود مشغول داشتن، یکی‌ را انتخاب کند. او تنها یک بار به صحنه می‌‌آید و آن زمانیست که ادامه بقای بیولوژیکش دیگر در گرو حضور در خیابان باشد! آن روز او دیگر به خانه بر نمی‌‌گردد. او سیاسی شده است و بسیار آگاهانه نیز سیاسی شده است. او آنقدر در خیابان می‌‌ماند و می‌‌جنگد تا برای حفظ بقایش یک بار برای همیشه تضمینی محکم بیابد. در اینجاست که حضور روشنفکران انقلابی‌ مارکسیست می‌‌تواند بدو در جهت هرچه بهتر رسیدن به این هدف یاری رساند. رشنفکرانی که نه یک شبه بلکه از قبل دوستی‌ واقعی‌ و خلوص نیّت خود را به او ثابت کرده اند، زیرا او به لحاظ اجتماعی بسیار باهوش تر از این حرفهاست.
کارگر در روند مبارزه‌اش تحت نگرشی مارکسیستی که افقی بس فراتر از بهبود در وضعیت دستمزد و رفاه را به او معرفی‌ می‌‌کند - یعنی‌ مبارزه علیه شکاف بین کار و سرمایه - به خوبی‌ فرا می‌‌گیرد که از اعدام و شکنجه باید دوری گزیند چرا که به قول زنده یاد رزا لوکزامبورگ، "او علیه سیستمها می‌‌جنگد و نه علیه افراد." او از اعدام و شکنجه بیزار است زیرا که در تمامی مواردی که سایر اقشار جامعه سردرگم در فضایی سادیستی مازوخیستی از وقت و کار خود زده و در تجمعاتی انبوه به تماشای صحنه اعدام و شلاق و سنگسار در ملا عام می‌‌ایستادند، او عرق ریزان مشغول کار طاقت فرسا زیر سلطه نظامی بود که برای نهادینه کردن وجودش برای استثمار او، دست به برپایی نمایشهای اعدام و شکنجه خیابانی می‌‌زد. در نتیجه میزان کشش روحی‌ و روانی‌ او به سمت انسان دوستی‌ بسیار فراتر از احزاب مارکسیست نماییست که با عذر نجات او و به بهانه وضعیت‌های پیشا انقلابی‌، انقلانی و پسا انقلانی بر طبل لزوم اعدام می‌‌کوبند و مخالفت با آن را بورژووایی قلمداد می‌‌کنند.
اما نکته جالب و البته دردناک در اینجاست که بسیاری از احزاب و جریانات مارکسیست، با وجود آگاهی‌ کامل از موارد بالا، همگی‌ عمدتاً در تله مشترکی گرفتار می‌‌شوند. این تله چیزی نیست جز مقدم قرار دادن حفظ، بست و گسترش چهار چوب سازمانیشان بر اصل یاری رساندن به طبقه کارگر جهت نیل به سوی انقلابی‌ مارکسیستی (پرولتری). گرچه علت وجودی همه احزاب چپ در ابتدا ایجاد تشکل به قصد بهتر و کیفی‌ تر شدن روند مبارزات کارگری می‌‌باشد، اما اندکی‌ نمی‌‌گذرد که سامانه‌ای به نام حزب و حفاظت از آن، خود تبدیل به اصل و موضوع مبارزه می‌‌گردد. نتیجه چیزی نیست جز تلاش مستمر برای دست یابی‌ به قدرت سیاسی و استفاده (خواسته یا ناخواسته) ابزاری از کارگران و حرکتهای کارگری. آنچه این احزاب نمی‌‌بینند و یا نمی‌‌خواهند که ببینند همانا این است که کارگران بر تمام بازیهای سیاسیشان آگاهی‌ داشته و در دل خون می‌‌گریند. ادامه این روند، مخصوصاً در شرایط فعلی‌ پروسه جهانی‌ شدن سرمایه و با وجود چندین تجربه تلخ از انقلابهای چپ، می‌‌تواند چنان ضربه‌ای را به جنبش کارگری و اندیشه مارکسیسم وارد کند که جبران آن حتی با وجود تلاش گسترده نسلها کم کم نا‌ ممکن گردد.
هیچ تضمینی حتی با وجود بحران جهانی‌ سرمایه - که پیوسته تکنیکهایی را برای برون رفت از آن می‌‌توان پیدا کرد، چنانکه بارها پیدا کرده اند و نظام سرمایه داری به حیات خود ادامه داده است! - بر پیروزی انقلابی‌ کارگری جهت از بین بردن شکاف کار و سرمایه وجود ندارد. این مهم تنها در صورتی‌ امکان پذیر است که فعالین مارکسیست چگونگی‌ رابطه کیفی‌ و کمی‌ خود با طبقه کارگر را مورد بازنگری جدی قرار داده و از الفاظ و شعارهای دهان پر کن به قصد جذب کردن کمی‌ نیروهای حاشیه‌ای دست بکشند
واقعا نمی‌دانیم که آیا این بار در صورت شکست، مارکس دیگری برای نجاتمان در راه خواهد بود یا خیر!!پس بهتر است تا طوری دیگر ببینیم




۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

جنبش کارگری و امپریالیسم




جنبش کارگری و امپریالیسم
محمد قراگوزلو


1. امپریالیسم یکی از واژه­های کلیدی سوسیالیسم علمی­ست که در چند دهه­ی گذشته به نحو عجیبی از سوی ژورنالیسم سیاسی دست­­مالی شده و به ترز شگفت­ناکی از جانب افراد و گروه­های غیر چپ – و حتا ضد چپ – به کار رفته است. استفاده­ی نابه­جا و بی­ربط از اصطلاح امپریالیسم تا بدان جا تعمیم یافته که هیچ استبعادی ندارد اگر چپ کارگری در مقابل دکان و بازار بسیاری از نحله­ها و چپ­های ایده ئولوژیک تابلوئی را بکوبد که بر متن آن نوشته شده: <<استعمال!! امپریالیسم اکیداً ممنوع است!>>
- زمانی بود که ملک­الشعرای بهار علیه استعمار شعر می­سرود و در صف­ ترقی­خواهان می­ایستاد.
- زمانی بود که جمال عبدالناصر در جنگ علیه صهیونیسم، ناسیونالیسم عربی خود را ضد امپریالیسم می­­خواند.
- زمانی بود که تحت تاثیر مناقشات ناشی از جنگ سرد هر بچه رویزیونیستی خود را ضد امپریالیست جا می­زد.
- زمانی بود که تمام جوانان چپ میلیتانت تحت تاثیر حمایت اردوگاه کمونیسم بورژوائی از انقلاب کوبا، هر یاوه­ئی را به حساب ضد امپریالیسم گذاشتند و فراموش کردند که نه صنعتی­سازی­های ناسیونالیستی دوران استالین و نه راهبرد راه رشد غیر سرمایه­داری خروشچف و انصارش نه فقط هیچ ربطی به سوسیالیسم مارکس ندارد بل­که در بهترین تفسیر، سبب انکشاف سرمایه­داری می­شود.
- زمانی بود که هر "کتاب سرخ" به دستی که سودای کسب قدرت از طریق محاصره­ی شهر از روستا به سرش می­زد، عَلَم سه جهان بر می­افراشت و سوسیالیسم مجازی­اش را عالی­ترین شکل مبارزه­ی ضد امپریالیستی می­پنداشت.
- زمانی بودکه محمدرضا پهلوی صرفاً به سبب قرار گرفتن در اردوگاه سرمایه­داری بازار آزاد سگ رنجیره­ئی امپریالیسم به سرکرده گی آمریکا خوانده می­شد و ژنرال قاسم عراقی ضد امپریالیست...
- زمان و زمانه­ی دعواهای برژنف و نیکسون و مائو گذشت. "سوسیالیسم" کذائی خمرهای سرخ به گور سپرده شد. یوگوسلاوی تیتو و آلبانی انورخوجه و ویتنام هوشی­مینه متلاشی شد. دیوار برلین فرو ریخت. روس­ها به واسطه ی کومک مستقیم آمریکا و متحدان منطقه­ئی­اش در افغانستان شکست خوردند. نجیب­الله اعدام شد. ویروس القاعده از آزمایشگاه سیا گریخت و به برج­های منهتن خورد و چهره­ی جدیدی از آمریکا ستیزی در جهان عریان گردید که در غیاب جنگ سرد دیگر از امپریالیسم آمریکا سخن نمی­گفت و در مقابل با تئوری­های ایمن الزواهری به "کفار آمریکائی" حمله می­کرد. در ایران پس از انقلاب بهمن 57 به تدریج واژه­ی نامفهوم استکبار جهانی از سوی ادبیات سیاسی حاکمیت به جای امپریالیسم نشست و با آمریکا مترادف شد. القاعده­ی به غایت ارتجاعی و ضدانقلابی والبته ضد آمریکائی در نشریه­ی "عصر ما"ی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی سعید حجاریان مترقی جا زده شد وهمزمان ادغام دراقتصاد سرمایه­داری جهانی به یک هدف استراتژیک مبدل گردید. مجریان و مبلغان این سیاست­ها فقط محافظه­کاران نبودند. سوسیال دموکرات­ها و اصلاح­طلبان نیز بودند. شعبه­ی کارگری این جریان­ها، تشکیلاتی بود که ابتدا در وزارت کار داریوش فروهر شکل گرفت و سپس درفالب فلابی "خانه­ی کارگر" ماموریت مبارزه­ی پارلمانتاریستی بورژوایی و استحاله و تحریف و انحراف جنبش رادیکال و چپ کارگری را یدک کشید. به یک عبارت خانه­ی کارگر علناً و عملاً شعبه­ی کارگری احزابی همچون کارگزاران، مشارکت و مجاهدین را افتتاح کرد و بی آن­که کم­ترین موضعی علیه سرمایه­داری بگیرد، کارگران متوهم را به مسلخ بورژوازی کشید.وهنوز هم تا آن جا که بتواند می کشد.منافع طبقاتی خانه ی کارگر که به نحو کنکرتی با منافع جناح لیبرال و اصلاح طلب بورژوازی حاکم پیوند خورده است مواضع این تشکل ارتجاعی را توجیه و تفسیر می کند.
2. درباره­ی امپریالیسم، ما پیش از این به تفصیل سخن گفته­ایم ودر این مجال مجمل به همین اشارت بسنده می­کنیم که این پدیده از سوی تئوریسین­های سوسیالیست از چند منظر مورد توجه واقع شده است. رودلف هیلفردینگ با تاکید بر دو خصلت عمومی سرمایه­داری انحصاری (تراکم سرمایه و رابطه­ی ارگانیک میان بانک­ها و سرمایه­ی صنعتی) از سرمایه­ی مالی به عنوان رمز وجودی کارتل­ها و تراست­ها یاد کرده است. هیلفردینگ هفت سال پیش از پیروزی انقلاب اکتبر در کتاب "سرمایه­ی مالی" به شرح و بسط رابطه­ی بانک­ها و سرمایه­ی صنعتی پرداخته و ضمن تصریح فرایند قبضه کردن تولید – از مرحله­ی تولید مواد خام تا محصولاتی از قبیل قطار و کشتی و..._ چه­گونه­گی نقش کارتل­ها را در این پروسه توضیح داده است.(R.Hilferding,1981:145-50)
- رزالوکزامبورگ در سال 1913 در دفاع از تئوری "مصرف نامکفا" - که با نظریه­ی علمی "گرایش نزولی نرخ سود" مارکس در تباین بود – امپریالیسم را مرحله­ی جدیدی از سرمایه­داری دانسته که از طریق رخنه در کشورهای غیر سرمایه­داری [عقب مانده] و دست­یابی به مصرف کننده­گان جدید قابلیت استمرار یافته است. (R.Luxemburg.1968:82-91)
- نیکلای بوخارین، در کتاب "امپریالیسم و اقتصاد جهانی" ضمن نقد آرای هیلفردینگ به وضوح نشان داده است که نظام سرمایه­داری به واسطه­ی نیاز به ارزش اضافه و کسب نرخ سود بیش­تر به منظور انباشت سرمایه،­ لاجرم به سمت جهانی شدن و ایجاد کارتل­ها و تراست­های بین­المللی رفته است. (N.Bukharin.1927:104)
با این همه جامع تعریف و تبیین درباره­ی امپریالیسم "به مثابه­ی بالاترین مرحله­ی سرمایه­داری" از سوی لنین شکل بسته است. لنین در اثر پیش گفته اگرچه کلیات نظری بوخارین را ستوده و به مطالعات عمیق خود در فلسفه­ی دیالکتیکی هگل تکیه زده و به مباحث هیلفردینگ، لوکزامبورگ و حتا به افکار جناح راست سوسیال دموکراسی (کائوتسکی) دقیق شده است اما در عین حال به پی­روی از شیوه­ی فکری مارکس، هر مرحله­ی تازه در روابط تولیدی را محرک مرتبه­ی جدیدی از قیام توده­­ئی دانسته و بر پنج خصلت­ شاخص امپریالیسم تاکید کرده است:
I. تمرکز تولید و انحصارها، II. نقش جدید بانک­ها، III. سرمایه­ی مالی و الیگارشی مالی،IV. صدور سرمایه، v. تقسیم جهان بین­ اتحادیه­های سرمایه­داری.
لنین به درست سرمایه­ی انحصاری را نه بخشی از تکامل سرمایه­داری، بل­که نمونه­ئی از یک دگرگونی به ضد، و از رقابت به انحصار دیده که در فرایند آن انحصار به جای غلبه بر رقابت به همزیستی رسیده و بر وخامت تضادهای سرمایه­داری افزوده است. (V.Lenin.1940:p:601)
در چنین مقیاس­هائی واضح است که دولت­های آمریکا، اتحادیه­ی اروپا، چین، روسیه،و ژاپن دولت­های شاخص و متروپل امپریالیستی عصر ما به شمار می­روند و در مقام رسالت و مسوولیت دولت حافظ منافع بورژوازی خود بوده و در عصر جهانی­سازی­های نئولیبرالی منافع­شان در پیوند با هم تعریف می­شود. این نکته که بحران جهانی اقتصادی گریبان همه­ی این دولت­ها را – به اندازه­ها مختلف– گرفته، سخت معنادار است.
3. اینک می­توان در تکمیل یا رفع شبهه­ از برخی بخش­های یادداشت "سیاست خارجی جنبش کارگری" بار دیگر به موضع جنبش کارگری در ارتباط با مساله­ی امپریالیسم چشم دوخت. نگفته پیداست که اگر تضاد منافع گروه­ها و دولت­ها با هم­دیگر را – که گاه به خشونت­های خون بار کشیده می­شود – وارد این بحث کنیم آن­گاه لابد باید گفت که در دوران ما دست راستی­ترین جریان سیاسی موجود (یعنی طالبان و القاعده)"ضد امپریالیست" ­ترین گروه­ سیاسی تاریخ پیدایش سرمایه­داری نیز هست!! چنین تحلیلی که امپریالیسم را تامرز "دولت آمریکا" – صرفاً – تقلیل می­دهد از درک صریح مبارزه­ی ضد سرمایه­داری و مبارزه­ برای آزادی و برابری به عنوان بخشی از تضاد با امپریالیسم عاجز می­ماند وتا حد سخیف مواضع ارتجاعی حزب توده سقوط می­کند. این موضع درست است که در جنبش کارگری جناح­های مختلف فعال هستند، اما این نیز درست است که در میان تمام این جناح­ها تنها جناح چپ و سوسیالیست می­تواند داعیه­ی ضد امپریالیستی – و ضد صهیونیستی – داشته باشد و این پرچم را به عنوان بخشی از مبارزه با بورژوازی داخلی بلند کند. طبقه­ی کارگر در صورتی که از طبقه­ی در خود به طبقه­ئی برای خود تکامل یابد، بی­شک تمام گرایش­های ارتجاعی و راست در جنبش کارگری را پس خواهد زد و هژمونی خود را بر جنبش­های اجتماعی تثبیت خواهد کرد. عروج جریان ارتجاعی لخ والسا و فروش مبارزه­ی سندیکای کشتی­سازی لهستان به ایالات متحده، تنها در راستای شکست فرایند پیش گفته شکل بسته است. آن رخ نمود همان قدر که در شکل موضعی (سازش رهبران یک کارخانه با کارفرما) و کشوری و بین­المللی درسی بزرگ برای طبقه­ی کارگربه همراه داشت، به همان میزان نیز قابل تعمیم به جنبش­های کارگری فعال ومترقی و حاضر در عرصه­ی مبارزه­ی ضد کاپیتالیستی نیست.

Mohammad.QhQ@Gmail.com

منابع:
1) Bukharin.N(1972) Imperialism and the accumulation of capital, Edited with an Introduction by Kennet Tarbuck. Translated by Rudolf Wichman. New York: Monthly Review Press.
2) Hilferding R. (1981) Finance Capital: A Study of the latest Phase of capitalism development, Edit with an introduction by Tom Bottomore. Translated by Morris Watnich and Sam Gordon. London: Routledge and Kegan Paul.
3) Lenin.v.I (1940) Imperialism the highest stage of capitalism, collected works, vol.22
4) Luxemburg. R (1968) Accumulation of capital, Introduction by joan Robinson. Translated by Agnes Schwarzchild. New York: Modern Reader paperbacks.

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

شبح بنیادگرایی و فاشیزم بر فراز ترکیه


شبح بنیادگرایی
و فاشیزم بر فراز ترکیه
به بهانه ی‌ برگزاری انتخابات قانون اساسی دوازدهم ماه ایلول در ترکیه




گفت‌وگوی پروسه
با رفیق"جان" از اعضای حزب کمونیست ترکیه
به کوششِ توماج


توضیح وبلاگ: ما تصمیم داشتیم گزارش مفصلی برای انتخابات قانون اساسی ترکیه در تاریخ 12ایلول تهیه کنیم و به همین منظور به سراغ حزب کمونیست ترکیه رفتیم و با یکی از اعضا به گفت‌وگو نشستیم. متاسفانه بخشی از مصاحبه‌ به علت اشکال فنی ضبط نشد. اما همین مقدار را هم ترجیح دادیم که منتشر کنیم. امیدواریم این گفت‌وگو موجب توجه بیش از پیش فعالان سیاسی و اجتماعی ایران به تحولات ترکیه شود.از هم‌کار گرامی رفیق توماج که این گفت‌وگو را برای ما ارسال کردند سپاس‌گزاریم.


پروسه: با درود به شما رفیق گرامی. لطفا در ابتدا معرفی کوتاهی از حزب کمونیست ترکیه؛ TKP (( Turkiye Komunist Partisi )) بیان کنید؟
*حزب کمونیست ترکیه (فعلی) طی یک کنگره در باکو در سال 1920 با نمایندگی مصطفی سوپی پایه گذاری شده است و البته آن کنفرانس ربطی به حزب بلشویک شوروی نداشت.در ابتدا این حزب به صورت زیرزمینی و مخفی فعالیت می‌کرده است.هنرمندان و بزرگانی چون "ناظم حکمت" و "آبدین دینو" به این حزب کمک می‌کردند. حزب کمونیست ترکیه در سال 1920 پایه گذاری شده و تا کودتای سال 1961 زیرزمینی فعالیت می‌کرده‌ است. از زمان عثمانی- اواخر دولت عثمانی- احزاب سوسیالیست شروع به شکل گرفتن کردند اما در واقع بعد از برقراری جمهوری ترکیه در سال 1923 احزاب سوسیالیست شکل گرفته‌اند.سران و لیدرهای حزب بارها تغییر کردند و چندین بار حزب از سوی دولتِ وقت توقیف شد. در کودتای 1961 که یک کودتای ارتشی بود، در این کودتا نیز احزاب سوسیال دمکرات و راست نیز دست داشته‌اند و هم‌چنین عناصر نزدیک به چپ نیز بوده‌اند. در کل می‌توانیم به این حرکت یک جنگ سرد نیز بگوییم. بعد از سال 1961 که کودتا شد- که علت‌اش افسران ارتش با افکار چپ نبودند- ترکیه به یک قانون اساسی ارتجاعی دست پیدا می‌کند، طبیعتا در سال 1965 می‌خواستند احزاب کمونیست و سوسیالیست را سرکوب کنند و در سال 1965 حزب کمونیست را دولت می‌بندد و یک حزب دیگر به جای آن به نام "حزب کارگران ترکیه" تاسیس می‌شود و بعد از آن نیز یک حزب به نام "حزب کارگران انقلابی" تاسیس می‌شود. تا 1968 که آن‌زمان در کل دنیا احزاب چپ رشد خوبی داشتند حزب ما نیز فعالیت‌های خوبی داشت.

پروسه: آیا در آن‌ زمان فعالیت‌اتان علنی و آزاد بود ؟
· فعالیت احزاب چپ در آن‌زمان جرم حساب نمی‌شد و آزادی ظاهری داشتیم ولی در واقع جرم بود. حتا در آن زمان یک حزب فاشیست ((که الان به نام MHP فعالیت می‌کنند )) تشکیل شد و آن‌ها را در مقابل احزاب چپ قرار دادند. در 12 مارس 1971 یک کودتا برای سرکوب احزاب چپ از طرف فاشیست‌ها و ارتش صورت می‌گیرد. در کودتای 1961 سه نفر از راست‌گرایان کشته شدند و از حزب ما سه نفر از فعال‌ترین اعضای حزب به‌ نام‌های "دنیز گزمیش" ، "حسین اینان" و "یوسف اصلان" پس از وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها اعدام می‌شوند، تعداد زیادی از کمونیست‌ها کشته شدند ولی این‌ها از رهبران حزب بوده و تاریخ چپ ترکیه را تشکیل می‌دهند. به عبارتی دیگر این‌ها از سمبل‌های حزب کمونیست ترکیه هستند. بعد از اعدام این سه نفر خیلی‌ها از زندان آزاد می‌شوند و بعد از آن حرکت سوسیالیستی ترکیه قدرت می‌گیرد. در سال 1971 حزب TIP یا حزب کارگر ترکیه بسته می‌شود. در سال 1975 این حزب و حزب کمونیست ترکیه باهم یکی می‌شوند و حزب کمونیست ترکیه را تاسیس می‌کنند. حزب کارگر ترکیه تا آن زمان برنامه‌اش موفق‌ترین برنامه‌ی سوسیالیستی ترکیه بود. در داخل حزب کارگر ترکیه نیز یک گروه وجود داشته که برنامه‌‌اش مترقی‌تر بود. آن گروه اعتقاد داشتند که طوری برنامه ریزی نشده که هدف مستقیم‌اش به دست گرفتن اقتدار سیاسی باشد. آن‌ها بعد از یک مناقشه در گروه به عنوان گروه سوسیالیست جدا شدند. آن گروه و هم‌زمان حزب کارگر ترکیه فرصت را از دست می‌دهند و به قدرت نمی‌رسد که تاثیر رفرمیست‌ها در این اتفاق خیلی زیاد بود. در نتیجه‌ی این امر در 12 ایلول 1980 یک کودتای فاشیستی از طرف ارتش صورت می‌گیرد. صدها نفر کشته شدند، شکنجه و ظلم و ستم رواج داشت، به انسان‌ها مدفوع خورانده شد، موش خورانده شد به خیلی‌ها، به زنان تجاوز می‌کردند و به مقعد زنان و حتا مردان باتوم فرو کرده و وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها روی انسان‌های آزادی‌خواه انجام شد. در آن‌زمان خیلی از افراد حزب کشته شده و خیلی از آن‌ها نیز به خارج از کشور پناهنده شدند. در این بین نیز یکی از زنان حزب به نام "بهیجه بوران" که وی آخرین رهبر حزب کارگر ترکیه بوده و سیاست‌مدار و نظریه پرداز اجتماعی برجسته‌ای بوده است و همچنین در سال 1950 یکی از پایه گذاران جمعیت صلح دوستان بوده است. وقتی حکومت "ادنان مندرس" به کره سرباز می‌فرستد یک اطلاعیه‌ای منتشر کرده و این کار وی را محکوم می‌کند و در این جریان به 15 ماه حبس محکوم می‌شود. در سال 1962 بوران از اعضای حزب کارگر ترکیه بوده و در سال 1965 در انتخابات نماینده‌ی مجلس منتخب شهر اورفا شد. چند دوره در پارلمان اروپا نماینده‌ی ترکیه بوده است. در مقابل رئیس حزب کارگر ترکیه می‌ایستد و در سال 1970 در مجمع حزب به عنوان دبیر حزب برگزیده شد. با دست‌نوشته‌هایش در 12 مارس 1971 دست‌گیر و به 15 سال زندان محکوم شد. در سال 1974 با عفو کلی از زندان آزاد شد. دوباره در سال 1975 به عنوان دبیر حزب کارگر ترکیه انتخاب شد. بعد از کودتای 12 ایلول 1980 چند ماه در منزل‌اش بازداشت بود و بعد به خارج از کشور فرار کرد. در سال 1981 وقتی در خارج از کشور بود یک اطلاعیه منتشر کرد که حزب کمونیست ترکیه و حزب کارگر ترکیه می‌خواهند یکی شوند و دو روز بعد از انتشار این اعلامیه درگذشت.

در کودتای 12 ایلول بعد از به تصویب رسیدن این قانون اساسی ارتجاعی بسیاری از امتیازات محدودی که کارگران در آن زمان داشتند نیز از آن‌ها سلب شد. در این هنگام خیلی از سندیکاها بسته می‌شوند و درس اجباریِ دین نیز به دروسی که در مدارس ترکیه تدریس می‌شود اضافه می‌گردد. هم‌زمان با انتشار مجله‌های این حزب نشریه‌ای بنام Gelenek منتشر می شد و در سال 1991 بیشتر احزاب با از بین رفتن شوروی به راست گرایش پیدا کرده و خیلی از این‌ها می گفتند که طبقه کارگر و مبارزات آن‌ها از بین رفته ولی حزب کمونیست ترکیه اعلام کرد این یک تجربه است و این جنگ طبقاتی همیشه خواهد بود.

پروسه: حزب کمونیست شوروی چه موضعی در مقابل کشتار کمونیست ها در ترکیه داشت و همچنین روابطش با حزب کمونیست ترکیه چگونه بود؟
· حزب کمونیست شوروی تاثیراتی رو حزب ما داشته ولی سنت حزب کمونیست ترکیه به گون های است که ان‌چنان از حزب کمونیست شوروی هم تاثیر پذیر نبوده است و یا تاثیرش گسترده نبود. حزب کمونیست شوروی بعضی اوقات دخالت‌هایی می‌کرده به خصوص از طریق بعضی از احزاب که به آن‌ها نزدیک بودند. حزب کمونیست ترکیه در سال 1991 حزبی به نام "اتحاد سوسیالیست‌ها" تاسیس کرد. عمر این حزب یک‌ سال بود ولی باز هم حکومت وقت آن را می‌بندد. دلیل بسته شدن‌اش هم این بود: دفاع از حق تعیین سرنوشت ملیت‌های ساکن ترکیه. در آن زمان حرکت کرد ( PKK ) به سوسیالیسم بیشتر نزدیک بود ولی بعد از مدتی این خط را ترک کرد. اعضای حزب ما در سال 1993 حزب "اقتدار سوسیالیست" را تاسیس می‌کنند. در سال 2001 بالاخره حزب کمونیست ترکیه تاسیس می‌شود. زمانی‌که کودتا انجام شد امریکا برای ارتش فاشیست ترکیه پیغامی فرستاد و گفت ما کمونیست‌ها را سرکوب کردیم و عینا این‌چنین گفت: بچه‌های ما موفق شدند. قبل از این‌که این کودتا انجام شود، امریکا فاشیست‌ها- ناسیونالیست‌های ترک - را کمک می‌کنند و روی صحنه می‌آورند تا در مقابل جنبش چپ ترکیه بایستند و با آن‌ها مبارزه کنند. بعضی از احزاب به خاطر این‌که نمی‌توانستند به اقتدار برسند، سوسیالیسم و مبارزه طبقاتی را رها کرده و شروع به مبارزه با فاشیسم کردند و کم کم با شدت گرفتن سرکوب، خیلی وقایع و جنایات اتفاق افتاد. مثلا در اول ماه مه سال 1977 بوده که رژیم به روی کارگران با سلاح دوربین‌دار آتش گشود و در میدان "تقسیم" سی و دو نفر توسط گلوله و زیر چرخ‌های ماشین‌های پلیس له شدند و جان‌اشان را از دست دادند. خیلی این وقایع عجیب بود، در راه‌های فرارِ کارگران کامیون‌هایی قرار داده بودند و آن‌ها را دست‌گیر می‌کردند و با کامیون جابه‌جا می‌کردند و هیچ‌گاه هیچ‌کس نفهمید این تک تیراندازان که کارگران را هدف قرار دادند چه کسانی بوده‌اند. این یک نمونه‌ی کوچک از قدم‌هایی بود برای آماده کردن کودتای 12 ایلول. دولت به طور سیستماتیک خودش را آماده کرده بود و زیر این کابوس، کودتای 12 ایلول انجام شد و قانون اساسی ارتجاعی که بیشتر به طرف راست بود در آن‌زمان شکل می‌گیرد و طبقه‌ی کارگر ترکیه را با این قانون اساسی بیش از پیش له و استثمار می‌کنند. اول ماه مه سال 1977 در میدان "تقسیم" 500 هزار نفر جمع شده بودند. دولت حاکم یعنی حکومت اردوغان در کل تاریخ ترکیه ارتجاعی‌ترین حکومت و امریکایی‌ترین حکومت تاریخ ترکیه است. برای اجرای پروژه‌ی اسلام نرم سیاسی به هر کاری دست زده است. چون دیوان عدالت می‌توانسته انتخابات 12ایلول را وتو کند به همین علت حزب AKP یکی از اهدافش این بوده که دیوان عدالت را به دست بگیرد و می‌خواسته حق وتو را از دست دیوان عدالت گرفته و به مجلس بدهد و با این کار حق وتو در دست خودشان باشد. دولت اردوغان روند خصوصی‌سازی را با سیاست‌های لیبرالیستی سرعت بخشیده و قصد دارد تمام حقوق طبقه‌ی کارگر را از دست‌اش بگیرد و به استثمار بیشتر کارگران بپردازد. یکی از اهداف‌اش نیز رواج ارتجاعی قوانین دین اسلام است. به عنوان مثال یکی از اهداف‌اش این است که روسری را آزاد کند تا زنان در مکان‌های دولتی بتوانند با روسری بروند و اگر چنان‌چه مجلس به این موضوع رای بدهد این عمل صورت می‌گیرد. دیوان عدالت به ارتش وابسته است و می‌تواند بعضی از درخواست‌های ارتجاعی را رد کند. اردوغان اعلام کرده که می‌خواهند قانون اساسی کودتای 12 ایلول را عوض کنند و در مجلس چند تا از جان‌باخته‌گان جنبش چپ ترکیه را نام برده و گفته در آن زمان این‌ها شکنجه شده و اعدام شده‌اند و حتا اردوغان در مجلس اشک تمساح هم ریخته است!! بدین صورت اردوغان سعی بر عوام‌فریبی دارد. مثال دیگر این‌که به کارگران می‌گوید از طریق سندیکاها حق قرارداد دسته جمعی را به کارگران می‌دهیم و می‌گوید این حق کارگران را قانونی می‌کنیم ولی در ادامه‌ی این قانون می‌نویسند اگر در این قرارداد دسته جمعی سندیکا با آن‌ها به توافق نرسد باید انجمن تصمیم بگیرد و اعضای انجمن را هم دولت تعیین می‌کند و این بدان معناست که همه چیز را دولت تعیین می‌کند و در نتیجه با این کار به کارگران حق اعتراض و اعتصاب داده نمی‌شود. می‌گویند ما کسانی‌که باعث کودتای 12 ایلول شده‌اند را باید محاکمه کنیم ! درصورتی که آن‌ها را نمی‌توانند به خاطر گذشت زمان طولانی طبق قانون محاکمه کنند و تمام حرف‌های این‌ها دروغ است و تا به حال هیچ قدمی برای رفاه طبقه‌ی کارگر برنداشته‌اند.
حزب کمونیست ترکیه یکی از احزابی هست که به این رفراندوم "نه" گفته و بعد از آن نیز خیلی از احزاب حمایت کرده‌اند. بعضی از احزاب کُرد می‌گویند این رفراندوم را باید تحریم کرد. حزب کمونیست ترکیه اما می‌گوید اگر ما از این میدان خود را کنار بکشیم معنای‌اش این است که به طرف‌داران رفراندوم کمک کرده‌ایم، پس بهتر است که به کسانی‌ که "نه" می‌گویند کمک کنیم. ما نمی‌خواهیم سلطه بیش از این نیرومند شود. یک AKP قدرتمند همان چیزی است که آمریکا می‌خواهد.
پروسه: شما نتیجه ی انتخابات را چگونه پیش بینی می کنید؟
· حرکت جامعه آن‌قدر زیاد است که نمی‌توان پیش‌بینی کرد که رفراندوم نتیجه‌اش چه می‌شود ولی تا رسیدن روز رفراندوم با تمام نیرو برای "نه" گفتن به این رفراندوم ارتجاعی تلاش و مبارزه خواهیم کرد. اگر AKPدر این رفراندوم پیروز شود یک قانون اساسی ارتجاعی‌تر روی کار خواهد آمد اما باز هم به مبارزه ادامه خواهیم داد ، قبلا نیز در شرایط سخت‌تر از این مبارزه کرده‌ایم و باز هم راهمان را ادامه خواهیم داد .

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

آشفتگی سیاسی آقای مراد عظیمی(بهرام رحمانی)


آشفتگی سیاسیِ
آقای مراد عظیمی

بهرام رحمانی
bamdadpress@ownit.nu

آقای مراد عظیمی، نوشته ای تحت عنوان «طبقه کارگر کردستان و احزاب سياسی» به تاریخ سه شنبه 2 شهریور 1389، در سایت های اینترنتی منتشر کرده است که توجه من در سایت «افق روشن» به «تیتر» آن جلب شد. اما هنگامی که آن را خواندم بسیار متاسف شدم و بدون این که قصد کم ترین بی حرمتی سیاسی به آقای مراد عظیمی داشته باشم سرتاپای نوشته او را علاوه بر آشفتگی سیاسی، یک مشت اتهامات بدون سند و ثبوتی دیدم که به افراد و احزاب پرتاب کرده است. حقیقتا این نوع برخوردها به دور از هرگونه اخلاق و پرنسیب سیاسی است. نوشته ربط چندانی به طبقه کارگر کردستان و معضلات و مشکلات اقتصادی، امنیتی و تشکل یابی و مسایل دیگر آن ندارد، بلکه هدف اصلی آن ظاهرا نقد آقای عبداله مهتدی است که با سرعت بی سابقه ای حمله خود را به کومه له و حزب کمونیست ایران و بلشویک ها و کولنتای گسترش می دهد. در واقع نوشته ای که برخلاف تیتر آن، ظاهرا با نقد و یا افشای سیاست های عبداله مهتدی شروع می شود و اتهامات بی اساسی را به دل خواه و به طور مکانیکی پشت سر هم بر علیه حزب کمونیست ایران و کومه له و حزب بلشویک و کولنتای و غیره ردیف می کند که نه نقد سیاسی آن معلوم است و نه نقد تاریخی و نه افشاگری آن. اساسا معلوم نیست نویسنده چه هدفی را دنبال می کند.
روشن است که حق طبیعی و آزادی بیان و قلم و اندیشه مراد عظیمی و هر کس دیگری است که افکار و سیاست ها و عملکردهای اجتماعی و فرهنگی هر جریان و فردی را دوست دارد مورد انتقاد قرار دهد. هیچ چیز و هیچ کس و هیچ جریان فکری، سیاسی، فرهنگی و مذهبی مقدس نیست که مروت انتقاد قرار نگیرد. اما اگر انتقاد غیرمنطقی و غیرواقعی و فراتر از همه همراه با پرخاشگری و تهمت زنی باشد حتا اگر نقاط درستی را هم مطرح کند به دلیل لحن تند و ناروا و اتهام زنی اش توجه کسی را جلب نمی کند و بیش از همه ضعف خود نویسنده را به نمایش و قضاوت افکار عمومی قرار می دهد. بنابراین، من هیچ انتقادی به مواضع سیاسی مراد به این فرد و آن جریان ندارم. آن چه که مرا واداشت این مطلب را بنویسم شیوه برخورد خصمانه و غیرواقعی و ناسالم او به افراد و جریانات سیاسی است.
عظیمی، مطلب خود را با آمار و ارقامی از طبقه کارگر ایران و کردستان شروع می کند و یا این که تاکید دارد کارگران کردستان بخشی از طبقه کارگران ایران هستند. بحثی در این مساله نیست و موضع درستی است. من هم با او موافقم که کارگران کردستان و مبارزه جاری آن ها، بخشی از مبارزه طبقه کارگر سراسر ایران است. طبقه کارگر و عموما کمونیست ها نه محلی، بلکه سراسری و انترناسیونالیستی فکر می کنند. اگر هم قرار است کردستان و جاهای دیگر ایران به آزادی برسند با غرق شدن در مسایل و سیاست های محلی بدون مبارزه سراسری بر علیه سرمایه داری و حکومت حامی آن، ره به جایی نمی برد و در بهترین حالت دست مایه ناسیونالیست های محلی می شود. اما آقای عظیمی، فقط «باید» های خود به کارگران تذکر می دهد و با امر و نهی می نویسد:
«... ب- با رعايت توازن طبقاتی، طبقه ی کارگر کردستان بايستی در هر سطحی در تشکلات واحد اقتصادی-طبقاتی، همزمان برای کسب آزادی های دموکراتيک، مطالبات اقتصادی و افق لغو کارمزدی مبارزه کند. پ- طبقه ی کارگر کردستان بايد آگاه باشد، که واژه ی مردم در سطح فراطبقاتی و يا خواست های دموکراتيک يک انتزاع صحيح است. ولی، از منظر طبقاتی واژه ی مردم، بيان و تبليغ خواست های مردمی، يا خلق، بالا بردن پرچم مردم يک فريب سرمايه داری است. در معنای منافع و مبارزه ی طبقاتی، مردم کردستان، همان قشر پائين خرده سرمايه دار، يا زحمتکشان، کردستان را افاده می کند. بنابراين، در هر روی آوری به جمعيت کردستان بايد طبقه ی کارگر کردستان و زحمتکشان را مورد خطاب قرار داد، و نه برعکس «مردم کردستان، کارگران ووو».

می بینیم که آقای عظیمی کاری به گیر و گرفت های اقتصادی، امنیتی و اجتماعی کارگران کردستان ندارد و تنها «باید» های خود را برای آن ها می شمارد. واژه مردم را یادشان می دهد. کارگران کردستان باید برای افق «لغو کار مزدی» مبارزه کنند. در حالی که هیچ فعال سیاسی، اجتماعی و فرهنگی نباید به خودش اجازه دهد که برای کارگران هر گوشه ای از ایران و جهان، از موضع بالا و با لحن آمرانه «باید» و «بایستی» برخورد کند. طبقه کارگر، با قدرت و توانایی خویش دست به خودسازمان یابی می زند و با مبارزه متحد و متشکل و آگاهانه خود، برای تغییر نظم موجود می کوشد.
بر این اساس اولا، کارگران و فعالین کارگری که دست شان زیر آتش است و لحظه به لحظه با انواع و اقسام فشارهای اقتصادی و سیاسی و امنیتی دست و پنجه نرم می کنند خودشان بهتر از من و شما و دیگران می دانند که چگونه مبارزه کنند و چه خواسته هایی را در اولویت فعالیت های خود قرار دهد. دوما، چرا باید کارگران کردستان و هر نقطه دیگر ایران و جهان «باید» و «بایستی» با فرمان مرادها، برای افق «لغو کار مزدی» مبارزه کنند؟ چنین نگرشی قبل از هر چیز کارگران قرن بیست و یکم را ناآگاه می پندارد که قرار است آگاهی طبقاتی را روشنفکرانی چون مراد، از بیرون به درون طبقه کارگر می برند. این سیاست ها و نگرش ها به غایت نادرست و هم چنین بر خلاف آموزه های مارکس است. سوما، مدت زمانی است که برخی ها سوزن شان فقط و فقط روی «لغو کار مزدی» گیر کرده و با تکرار مداوم با جا و بی جای آن، انگار واژه جدیدی را کشف کرده اند و طوری در مورد آن سخن می گویند که انگار تاریخ خواست «لغو کار مزدی»، با آن ها شروع شده است.
بحث لغو کار مزدی، مالکیت خصوصی و برپایی جامعه اشتراکی کمونیستی، آن طور که بنیان گذاران سوسیالیسم علمی یعنی مارکس و انگلس در ابعاد مختلف فلسفی، اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی آن را روشن کرده اند بیش از 160 سال قدمت دارد. کنگره «اتحادیه کمونیست ها» در نوامبر سال 1847 در شهر لندن برگزار شده بود مسئولیت نوشتن «مانیفست کمونیست» را به مارکس و انگلس واگذار کرد. «مانیفست» که ابتدا به آلمانی به چاپ رسید ترجمه انگلیسی آن برای نخستین بار، در سال 1850 در لندن منتشر شد و سپس به زبان های دیگر ترجمه و منتشر گردید. در «مانیفست کمونیست»، از جمله می خوانیم: «شرط اساسی برای وجود و سیادت طبقه بورژوازی عبارت از انباشته شدن ثروت در دست اشخاص و تشکیل و افزایش سرمایه است. شرط وجود سرمایه، کار مزدوری است. کار مزدوری منحصر به رقابت فی مابین کارگران بستگی دارد... بورژوازی مقدم بر هر چیز گورکنان خویش را به وجود می آورد. فنای او و پیروزی پرولتاریا، به طور همانندی ناگزیر است.» در جای دیگری در همین مانیفست، آمده است: «ولی مگر کار مزدوری یعنی کار پرولتاریا برای وی مالکیتی ایجاد می کند؟ به هیچ وجه. کار مزدوری، سرمایه را ایجاد می کند؛ یعنی آن مالکیتی را به وجود می آورد که کار مزدوری را استثمار می کند و سرمایه تنها در صورتی می تواند افزایش یابد که کار مزدوری جدیدی ایجاد نماید تا مجددا استثمارش کند. مالکیت در شکل کنونی آن مبتنی بر تضاد بین کار و سرمایه و کار مزدوری است... وقتی سرمایه وجود نداشته باشد، کار مزدوری هم دیگر وجود نخواهد داشت.»
یا این که در کتابی به نام «کار مزدی و سرمایه»، مجموعه سلسله سخن رانی های کارگری مارکس در سال های 1847 درج شده است که در این سخن رانی ها مارکس، بعصی از مقولات اساسی درباره تعیین دست مزد، ماهیت سرمایه، ارزش و قیمت کالاها و هم چنین رابطه بین سرمایه و کار مزدوری را در جامعه جدید بورژوایی توضیح داده است. مارکس در یکی از این سخن رانی هایش، این چنین تاکید می کند: «تا زمانی که کارگر مزدبگیر، یک کارگر مزدبگیر باقی بماند، سرنوشت اش به سرمایه، وابسته است. این همان وحدت منافع کارگر و سرمایه دار است که این همه درباره اش داد سخن داده اند که با رشد سرمایه، حجم کار مزدی رشد می کند یا به عبارت دیگر تعداد کارگران مزدبگیر افزایش می یابد، در یک کلام، سلطه سرمایه، بر تعداد بیش تری از مردم، سایه می افکند. در بهترین وضع ممکن یعنی وقتی که سرمایه تولیدی رشد می کند؛ تقاضا برای نیروی کار افزایش می یابد. بنابراین، قیمت توان کار یعنی دست مزد افزایش می یابد.» مارکس در پایان این سخن رانی های خود و در پایان این کتاب، تاکید می کند: «سوم: اتحادیه های کارگری به عنوان کانون های مقاومت علیه تجاوزات سرمایه به خوبی عمل می کنند آن ها گاهی به خاطر استفاده غیرعاقلانه از توان شان شکست می خورند؛ زیرا به جای تلاش برای تغییر نظام موجود، جنگ علیه معلول ها می پردازند و از نیروهای سازمان یافته شان به عنوان اهرمی برای آزادسازی طبقه کارگر، یعنی الغای نظام دست مزدها، استفاده نمی کنند.»
حال شاید خواننده آگاه و خود مراد، در این موارد به دست نوشته های فلسفی مارکس، ایدئولوژی آلمانی، کاپیتال مارکس و دیگر نوشته های مارکس و انگلس و لنین اشاره کنند که مملو از افق و چشم انداز لغو کار مزدی و مالکیت خصوصی دارند. بنابراین، تاکید من با آوردن این فاکت ها این است که مساله «لغو کار مزدی» کشف این دوره کسی نیست و بحث های پایه ای و مهم مارکس در روابط و مناسبات طبقاتی و چگونگی لغو این مناسبات غیرانسانی، مکررا به لغو کار مزدی و مالکیت خصوصی تاکید شده است. در حالی که مدت هاست مراد و دوستانشان مساله لغو مالکیت خصوصی را از بحث های خود خارج کرده و تنها به لغو کار مزدی اشاره دارند. از سوی دیگر، باید بحث را به جای دیگری و نقد پایه ای تری برد و از نظر من این نقد در جایی اهمیت ویژه پیدا می کند این است که چرا بسیاری از جریاناتی که خود را کارگری کمونیستی هم معرفی می کنند اما کم تر در جهت مبارزه همه جانبه علیه سرمایه داری و بدون به هم ریختن صف ها و مرزهای طبقاتی با افق لغو مالکیت خصوصی و کار مزدی حرکت می کنند. تازه این نقد هم باید در فضایی سالم و سیاسی و به دور از هرگونه پرتاب سنگ در تاریکی صورت گیرد.

مراد در این نوشته خود که با عبداله مهتدی شروع کرده و به طور ناگهانی از او به حزب کمونیست ایران و کولنتای و بلشویک ها می پرد، می نویسد:
«روز پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۹، برنامه ی فارسی «بی بی سی» معلوم الحال مصاحبه ای با آقای عبداله مهتدی از «حزب کومه له ی کردستان» برگزار کرد. من در آن برهه خواستم مطلبی را روی کاغذ بياورم. ولی به دلايل شخصی اين نوشته به تاخير افتاد. روشن بود که مصاحبه ی آقای ع م، بويژه از طرف انشعابيون حزب کمونيست، يا کومه له، بی جواب نخواهد ماند- همچنان که چنين شد. «حزب کمونيست ايران، يا کومه له» به نمونه های ضد موازين دموکراسی اين آقا اشاره کردند. اين نيز شايان است که نقد از آقای ع م ابعادی فراتر از تشکلات سياسی داشته است. پيشتر آقای کيوان ثنائی اقدام به افشاگری از کلاشی و کلاه برداری ايشان کرده بود(۱). ولی، به نظر من نقد مخالفان حزبی ديروزی آقای ع م ناپيگير و فرصت طلبانه بوده است. چرا که اينها از پرداختن به ريشه ی مسئله طرفه رفته اند- به سودشان نبوده و نيست. بايد گفت که اخلاق و منش سياسی آقای ع م باو محدود نمی شود. برابر با مثل انگليسی: يک سيب گنديده در بين هزاران سيب سالم، آقای ع م يک مورد استثنائی بد از سابقه ی درخشان حزب کمونيست مادر- پيش از انشعابات- نبوده است. بلکه بايد سر نخ اخلاق و سياست کنونی آقای ع م را در همان حزب کمونيست مادر پيدا کرد. هر فرد شريفی چه در درون آن تشکيلات و يا جدا شده از آنها، گونه هائی از اخلاق آقای ع م را شاهد بوده اند. اما، نبايد به حزب کمونيست مادر زياد سخت گرفت.»

باین ترتیب، می بینیم که آقای مراد عظیمی به بهانه نقد و یا افشای سیاست های آقای عبداله مهتدی، زمین و زمان را به هم دوخته است تا افق «لغو کار مزدی» خود را اثبات کند؟ او، به جای این که مستقیما سیاست های امروزی مهتدی را نقد و یا افشا کند به گفته های فردی استناد می کند که بارها در سایت های اینترنتی درباره این که به عنوان عضو از یک بانگ در هلند وام گرفته و به سازمان مهتدی داده است پول او را باز پرداخت نمی کنند، شکایت کرده است. مراد، نیک می داند که در کشور آزاد هلند چون لندن و استکهلم و غیره دادگاه و قاضی و غیره وجود دارد تا این نوع جرایم را دنبال کنند و تا جرم فرد ثابت نشده او را متهم نمی نامند. در واقع اصل بر برائت مجرمین است. اما گویا در فرهنگ ما، نخست باید فرد را متهم کرد و سپس به دادگاه سپرد تا تازه او را محاکمه کنند؟! نمونه های زیادی وجود دارد که حکومت اسلامی حتا کسانی را اعدام کرده که بعدها روشن شده که جرم او حداکثر زندان بوده است. یا اکنون از مصباح یزدی و وزیر اطلاعات حکومت اسلامی بدون این که سندی به جامعه نشان دهند و کسی را محاکمه کنند در مقابل دوربین های رادیو و تلویزیون، محمد خاتمی را به گرفتن یک میلیارد دلار از آمریکا و عربستان سعودی برای ضربه زدن به نظام اسلامی متهم می کنند. کسی که هشت سال رییس جمهور این نظام بوده و اکنون نیز برای بقای همین نظام آدم کش تمام نیروی خود را به کار می برد اما تنها به دلیل این که منتقد احمدی نژاد و جناح حاکم است باید مورد شدیدترین تهمت های جناح حاکم قرار گیرد. در واقع دعوای دو جناح غالب و مغلوب حاکمیت نه دغدغه مردم، بلکه اساسا بر سر چگونگی تقسیم قدرت است. سئوال این است که آیا مراد به پرونده مهتدی در هلند دسترسی داشته و مطلع شده که او، به دلیل بالا کشیدن پول این عضو سابق شان توسط دادگاه متهم شده است که وی با استناد به آن، او را بار دیگر در نوشته اینترنتی خود متهم می کند؟!

او، در ادامه می نویسد: «آقای ع م (عبداله مهتدی) يک مورد استثنائی بد از سابقه ی درخشان حزب کمونيست مادر- پيش از انشعابات- نبوده است. بلکه بايد سر نخ اخلاق و سياست کنونی آقای ع م را در همان حزب کمونيست مادر پيدا کرد.»
اولین سئوال از آقای مراد این است که تکامل انسان و تکامل تاریخ را چگونه می بینند؟ مگر انسان ها سازندگان تاریخ خویش نیستند؟ اگر چنین است هر جریانی و انسانی را باید در دوره خودش مورد بحث و بررسی و نقد قرار داد تا واقعیت های تاریخی سر جای خودش قرار گیرند و هر کسی مانند آقای عظیمی آن را به دل خواه تحریف نکند. آیا کسی که تا دیروز راست بوده و امروز تغییر نظر و سیاست داده و به این نتیجه رسیده که رهایی بشر نه توسط بورژوازی، بلکه توسط طبقه کارگر امکان پذیر است و به طور علنی این تغییر فکری خود را تبلیغ می کند و با مراجعه به آقای مراد می گوید من می خواهم با شما و همکارانتان که افق «لغو کار مزدی» را دنبال می کنید همکاری کنم دست رد به سینه اش می زنید و می گویید نه؛ چون که گذشته او راست بوده است؟ یا این که فلان هم فکر دیروزی مراد در فلان کشور، اکنون به گرایش راست چرخیده است اگر به سازمان راستی برای عضویت و فعالیت و همکاری مراجعه کند به او می گویند نه؛ چون که گذشته او چپ و کمونیست بوده است؟! یا این که فردی از خانواده بورژوا و یا مذهبی می آید اما به کمونیسم روی آورده است باید چنین فردی را به خاطر گذشته اش و موقعیت خانوادگی اش مورد استیضاح و بازخواست قرار داد؟ در پایین در رابطه با موضع مراد درباره کولنتای، نشان خواهیم داد که او، اتفاقا به کلنتای این انتقاد را دارد که چرا از خانواده بوژوایی و نظامی خود بریده و به حزب سوسیال دمکرات روسیه پیوسته است.
مراد عظیمی، می تواند و آزاد است با یک چرخش قلم تاریخ کومه له، تاریخ حزب کمونیست ایران، تاریخ بلشویک ها و غیره را تحریف کند و به انسان هایی که در یک دوره معین از تاریخ زندگی خود را آکاهانه و داوطلبانه و با هر سطح شناخت از کمونیسم، از موضع کارگر و زحمت کش به جنگ بورژوازی رفته اند و در این راه زندانی و شکنجه شده اند؛ در جنگ های مسلحانه نابرابر معلول گردیده و یا جان باخته اند؛ تبعید و محرومیت کشیده اند؛ از زندگی خود و خانواده شان مایه گذاشته و سرانجام در راه آرمان های خود قربانیان زیادی نیز داده اند این چنین برخوردهای زشت و ناروا نسبت دهد. سئوال از مراد این است که آزادی بیان و قلم و توانستن باید سبب شود انسان احساس مسئولیت سیاسی و اجتماعی خود را کنار بگذارد و هر آن چه دلش خواست به دیگران نسبت دهد؟!
مراد در حمله به کولنتای، به دفاع از پدر او برمی خیزد و اضافه می نویسد: «در زندگينامه ی «الکساندرا کولونتای، Alexandra Kollontai» عضو کميته مرکزی حزب بلشويک (۲)، ياد می شود که او برای کمک مالی به حزب سوسيال دموکرات بلشويک- در زمان تزار نيکلای دوم- از خانواده اش دزدی می کرده است! پدر الکساندرا در ارتش تزاری افسر بوده است. پدر دخترش را با مهر پدری دوست می داشته است. ولی، در راه حزب، برای فرزند مهر پدری ارجی نداشت ووو. همه چيز فدای آرمان حزب. اين اخلاق کمونيستی نيست، بلکه سرمايه داری است. ولی اين استنتاج به اين معنای نيست که هيچ بورژوائی اخلاق انسانی ندارد.»
اگر چند سطر بالاتر به همین نوشته خود مراد رجوع کنیم می بینیم که او به کسانی که از واژه «مردم»؛ «خلق»، «تبلیغ خواست های مردمی» استفاده می کنند حمله بی رحمانه ای می کند: « پ- ... از منظر طبقاتی واژه ی مردم، بيان و تبليغ خواست های مردمی، يا خلق، بالا بردن پرچم مردم يک فريب سرمايه داری است. در معنای منافع و مبارزه ی طبقاتی، مردم کردستان، همان قشر پائين خرده سرمايه دار، يا زحمتکشان، کردستان را افاده می کند.»
حال باید قضاوت کرد که دفاع مراد از افسر تزاری و حمله او به دختر مبارز و کمونیست او که برای سرنگونی تزار مبارزه می کرد و از پدرش هم که بخشی از سیستم دیکتاتوری تزاری بود، برای کمک به حزب پول هایی را یواشکی کش می رفته است، می گوید: «اين اخلاق کمونيستی نيست، بلکه سرمايه داری است. ولی اين استنتاج به اين معنای نيست که هيچ بورژوائی اخلاق انسانی ندارد.» واقعا مراد این تناقضات فکری خود را چگونه توجیه می کند؟ آیا خود مراد در این نوشته اش، اخلاق کمونیستی را رعایت کرده است؟ آیا فرزندان آیت الله هایی چون گیلانی، ملاحسنی و غیره که چپ و کمونیست شدند و علیه سیستم حاکم و افکار و سیاست های پدرشان به مبارزه برخاستند از نظر مراد کار بدی کرده اند؟ و به «مهر پدری پشت کردند»؟!
رشيد حسنی، پسر بزرگ ملا حسنی بود. یکی از هم زندانی های رشید در زندان قصر نوشته است: «رشيد را در زندان قصر دوباره ديدم. ديسک گردن داشت و انواع اقسام درد‌های ديگر از ناراحتی کمر تا زخم معده و .. انسانی بسيار جدی و سخت پايبند اصول اعتقادی ‌اش بود. او همان جا ماند و من به اوين رفتم. بعد از آزادی از زندان همواره از او خبری داشتم. با انشعاب در سازمان فدائی او جزو سر سخت ‌ترين مدافعان خط‌ مشی اقليت بود.»
در بحبوحه دستگيری‌ های سال ۶۰ يکی از خويشانش خبر داد که رشيد دستگير شده است و حسنی در نماز جمعه اروميه گفته است که خودش به دست خودش او را تحويل پاسداران داده است.
بعدها ملاحسنی، در خاطرات خود، در رابطه با اعدام رشيد، نوشته است: «... يك روز رشيد به تهران آمده بود. جايش را شناسايي كرديم. در كميته انقلاب تهران با آيت ‌الله مهدوی كنی تماس گرفتم و گفتم يك موردی هست، چند نفر مسلح بفرستد. نگفتم پسرم هست. يكی از محافظان خودم به نام آقای جليل حسنی را نيز همراه آن ها كردم. او از بچه‌ های كميته اروميه بود و الان به تجارت مشغول است. گفتم اگر مقاومت يا فرار كرد بزنيد نگذاريد فرار كند و اگر هم تسليم شد، دستگير كنيد و به كميته تحويل بدهيد. آن ها رفتند و او را دستگير كردند. رشيد چند روزی در كميته تهران بود. بعد برای بازجويی و محاكمه به تبريز انتقال دادند. او چون محل فعاليت هايش، استان آذربايجان بود در اين شهر محاكمه و به اعدام محكوم شد و بلافاصله حكم اجرا گرديد. در مرحله اول، رشيد را به دادستان وقت، حضرت حجت الاسلام سيد حسين موسوی تبريزی تحويل داده بودند، او نيز وی را به يكی از دامادهايش كه او هم قاضی بود، سپرد و حكم اعدام رشيد را او صادر كرده بود. حتا بعد از اعدام جنازه‌اش را هم به ما تحويل ندادند. وقتی خبر اعدام رشيد را شنيدم، چون به وظيفه خود عمل كرده‌ بودم هيچ ناراحت نشدم... حقيقت اين است كه رشيد مستحق اعدام نبود. او جنايتي را مرتكب نشده بود، يا كسی را نكشته بود تنها جرمش اين بود كه گرايش شديد كمونيستی داشت و اين هرگز منجر به اعدام كسی نمی ‌شود. حداكثر اين است كه بايد به حبس ابد محكوم می گرديد. متاسفانه قاضی پرونده همين طور فله ‌ای حكم صادر كرده بود...»

از مراد پرسیدنی است که کولنتای به عنوان کمونیست و عضو کمیته مرکزی بلشویک ها، اگر به دست پدرش و همکاران امنیتی او که افسر ارتش تزاری بود دستگیر می شد چه رفتاری با او می کردند؟!
صاف و ساده حمله مراد به کلنتای از این زاویه است که چرا او از خانواده بروژوایی بریده و به حزب بلشویک پیوسته است.
بی شک انتقاد سیاسی به لنین و رهبری بلشویک ها و به ویژه در دوره مشت آهنین استالین، جای خود را دارد. اما جنس انتقاد مراد، جنس دیگری ست. مثلا می توان این نقد را به بلشویک ها داشت که شما فراخوان کنگره شوراها را داده بودید و گفته بودید: «همه قدرت به دست شوراها»، پس چرا حزب تان به جای طبقه کارگر و شوراهای کارگری قدرت را قبضه کرد و مخالفین خود را قلع و قمع؟ چه عوامل اقتصادی و سیاسی و اجتماعی داخلی و بین المللی سبب شد که به جای حرکت بلشویک های در قدرت به سوی لغو کار مزدی و مالکیت خصوصی، برنامه «نپ» که به گفته طراح اصلی آن، یعنی «لنین» یک برنامه بورژوازی اما کنترل شده برای یک دوره معینی بود، مطرح شد و پس از مرگ لنین، استالین آن را به عنوان اقتصاد سوسیالیستی به جامعه تحمیل کرد؟! در حالی که انتقاد مراد به کولنتای، لنین و بلشویک ها نیز از این دست نیست.

مراد در ادامه نوشته خود، به جمهوری آذریابجان زمان پیشه وری می رسد و می نویسد: «در نمونه ی ايران و تحت رهنمود استالين فرقه ی دموکرات آذربايجان ساخته شد. فردا در معامله اش با «هری ترومن، Harry Truman»، رئيس جمهور وقت آمريکا، استالين فرقه ی دموکرات آذربايجان را فروخت. ديروز فرقه ی دموکرات شعار «اولدی واردی، دوندی يوخدی، تا مرگمان می رزيم» می دادند. امروز دستور آمد، مقاومت نکنيد. هزاران آذری قتل و عام شدند. برای هدف بزرگ استالين، هدف کوچکتر فدا شد! به سر کمونيست های يونان نيز همين بلا آمد و بسياری نمونه های ديگر. در اين سنت جان آدم و آدم ها ارزشی ندارند. زنده باد هدف. سخن کوتاه، مقوله ی ع م، يعنی کلاشی، دزدی و اپورتونيسم، يا «هدف وسيله را توجيه می کند» به حزب بلشويک برگشته و سپس از آن جا به آقای ع م بر می گردد.»

در صورتی که این برخورد مراد به جنبش آذریابجان با برخوردهای شوینیست های فارس و سلطنت طلبان تفاوت چندانی ندارد. چرا که هم شوینیست های فارس و سلطنت طلبان و هم مراد، جنبش آذربایجان و دولت وقت آن به رهبری پیشه وری را که بزرگ ترین دستاوردهای رفاهی و اجتماعی و سیاسی را در کوتاه مدت به کارگران و مردم زحمت کش این منطقه به ارمغان آورد اشاره ای نمی کند و یا این که این جنبش از شکاف و کشمکش دولت ها راه خود را طی کرد اشاره ای نمی کند. هنگامی که پیشه وری و دولت او حقوق کارگران و زنان و کودکان را تعیین کرد و دانشگاه و مدرسه راه انداخت و خیابان ها آسفالت کرد در تهران چنین خبرهای نبود. خود پیشه وری، در باکو قربانی پاک سازی های استالین شد. چرا که با سیاست های او موافق نبود. بنابراین، نگرش مراد به جنبش آن زمان آذربایجان، نگرشی به غایت نادرست و راست است.

مراد، با همان نگرشی که به جنبش آذربایجان دارد به کردستان نیز تسری می دهد: «مشابه تجربه ی ناکام فرقه ی دموکرات آذربايجان، تحت رهنمود شوروی، جمهوری کردستان، در روز ۲۵مرداد ۱۳۲۴، به رياست جمهوری قاضی محمد در شهر مهاباد اعلام گرديد. و همان سرنوشت فرقه ی دموکرات آذربايجان، در بعدی ديگر، تکرار شد.»

در حالی که ماهیت طبقاتی جمهوری آذریابجان و جمهوری مهاباد با همدیگر بسیار متفاوت بود.
اما در این نگرش مراد، حتا اشاره ای به این مساله نمی شود که جنبش های آن دوره متاثر از تحولات جهانی و منطقه ای و تحولات کشور بود و نسبت به حکومت مرکزی جنبش هایی رو به جلو بودند و برای رهایی مردم سراسر ایران مبارزه می کردند که توسط ارتش آدم کش حکومت پهلوی قصابی شدند و حاصل آن جز ادامه دیکتاتوری پهلوی و سرکوب و شکنجه و اعدام و استثمار نیروی کار تا انقلاب 1357 حاصل دیگری نداشت. مراد، کاری به این مسایل ندارد. همین نگرش فکری نادرست به جنبش های اجتماعی در تاریخ است که مرادها را به موضع گیری های غلط و نادرست و پرخاشگر می کشاند.

او، درباره تاسیس کومه له نیز چنین موضع گیری می کند: «... جريان ناسيوناليستی کرد «کومه له زحمتکشان» با آرم ستاره و خيش، يا گاو آهن، يکی از اين جريانات ناسيوناليستی با پيراهن چپ- از پارچه ی جنس مائويسم!- در سال ۱٣۴۷بنياد شد. اما، اين زمان، مقطعی است که اصلاحات ارضی به فرجام نهائی رسيده و نيروی کار در شکل عام در گستره ی ايران و منجمله کردستان کالا شده بود. حتی پيشتر از اصلاحات ارضی، در فرايند کند سلب مالکيت از دهقانان کردستان، نسل اول طبقه ی کارگر کردستان، برای فروش تنها تملک، دارائی يا کالا، يعنی نيروی کارشان، روانه ی شهرهای ديگر می شدند. از منظر پراکسيس مارکس، نمی توان آقای ع م را تجديد نظر طلب ناميد. اگر او و چند جوانی که در سال ۱۳۴۷دور هم جمع شدند، هدفشان سازمان يابی طبقه ی کارگر کردستان، به مثابه بخشی از طبقه ی کارگر ايران می شد؟ امروز جايز بود پشتگردش به آرمان رهائی طبقه ی کارگر کردستان، ايران و جهان و پيوستن آشکارش به اردوگاه سرمايه داری ارتجاعی جهان مهر تجديد نظر طلبی يا ريويزيونيسم زد.»

مراد هم چنان تاریخ را با سرعت باد طی می کند و حساب اتحاد مبارزان کمونیست و کومه له را نیز در مقطع انقلاب 57 می رسد: «پيوند اتحاد مبارزان کمونيست با کومه له ی ناسيوناليست يک مصلحت دو جانبه بود. اولی، همراه با تامين امنيت عليه سرکوب رژيم سرمايه داری جديد ايران، به مخزنی از نيروی انسانی، و نه ضرورتا کارگری، دست می يافت. ولی با اين حرکت، «ا م ک» در تله ی ناسيوناليسم کرد می افتاد. جانب کومه له ی ناسيوناليست، در مقابل حزب دموکرات رقيب، استحکام نظری و تشکيلاتی پيدا می کرد. آشکار بود که اين ازدواج مصلحتی عاقبت خوشی نخواهد داشت. يک سال بعد از تاسيس حزب کمونيست ايران در سال ۱۳۶۲، اولين ترک های ناسيوناليسم کرد در درون حزب کمونيست ايران هويدا شدند ووو.»

لااقل مراد، اولین بار این کشف می کند که: «اولین ترک های ناسیونالیسم کرد در دورن حزب کمونیست ایران هویدا شدند»
بر خلاف ادعای غیرواقعی مراد، کومه له تنها جریانی از کردستان بود که اتفاقا با گرایش ناسیونالیستی کرد تاسیس نشد، بلکه به قول مراد متاثر از گرایش مائوئیستی بود. فعالین و رهبران این جریان در زمان دیکتاتوری شاه، آن چنان منظبط و اجتماعی فعالیت کردند و با وجود آن که بسیاری از رهبران و فعالین آن توسط حکومت پهلوی دستگیر و زندانی شدند اما هرگز ساواک (پلیس مخفی مخوف شاه) نتوانست به واقعیت های سازمان دهی درونی این سازمان پی ببرد و آن را از هم بپاشاند. یک دلیل مهم آن، شیوه سازمان دهی تشکیلاتی و دلیل مهم دیگرش نیز مقاومت بی سابقه زندانیان کومه له در مقابل شکنجه گران بود. کومه له در انقلاب 1357، شرکت فعال داشت. این سازمان، هم زمان با انقلاب اعلام موجودیت علنی کرد و بلافاصله به یک جریان اجتماعی و محبوبی تبدیل شد. جریانی که هم در مقابل یورش های وحشیانه حکومت ایستاد و هم در مقابل ساخت و باخت های نهان و آشکار حزب دمکرات کردستان با حکومت اسلامی.
سازمان دهی مردم آزادی خواه در شوراهای دهقانی و شهری، تشکل های زنان، جمعیت ها، اتحادیه های دهقانی، تشکل های کارگری، زنان، حرکت های سیاسی اعتراضی اجتماعی چون تحصن مردم شهر سنندج علیه حضور نیروهای حکومت اسلامی، کوچ مردم شهر مریوان، راه پیمایی طولانی سنندج - مریوان و بانه و سقز به طرف مریوان، صحنه سیاسی نوینی به کردستان و جنبش انقلابی آن داد. در پشاپیش این جنبش نوین و انقلابی کردستان، کومه له و از جمله رهبران آن چون رفیق فواد مصطفی سلطانی قرار داشت.
حکومت تازه به دوران رسیده اسلامی، کردستان را روز 27 اسفند ماه 1357، یعنی حدود 35 روز پس از پیروزی انقلاب، مورد حمله قرار داد. در این روز نیروهاى مستقر در پادگان سنندج، شهر را مورد حمله تانک و توپ های خود قرار دادند كه در اثر این حمله صدها تن جان ‌باختند و یا زخمى شدند. در دومین روز حمله ارتش آدم کش دیروزی شاه و امروزی‏ اسلامى بر علیه مردم شهر سنندج، صدیق كمانگر سخن ‌گوى شورای موقت سنندج، با ارسال نامه ‌اى به خمینى هشدار داد که «این درگیرى مسلحانه از طریق صفدرى نماینده دولت و پادگان سنندج تحمیل شده است.»
در پی این واقعه طالقانى، در راس‏ یك هیات دولتى به سنندج آمد و با نمایندگان مردم كردستان براى تشكیل شوراى 11 نفرى شهر، به توافق رسید و نسبتا اوضاع آرام شد. اما حکومت اسلامی، با تبلیغات دروغین و غیرواقعی خود، هم چنان نیروهای سرکوبگر خود را روانه کردستان کرد.
صدیق کمانگر، با موقعیت اجتماعی خود و به اعتبار کومه له، در برابر هیات های اعزامی حکومت اسلامی به کردستان محکم و استوار می ایستاد و بر خواسته های مردم کردستان تاکید می کرد.
نیروهای وابسته به حکومت اسلامی در تاریخ 31 فروردین ماه 1358، یك جنگ داخلى كرد و ترك را به مردم شهر نقده تحمیل کردند و گله های حزب الله و پاسداران و نیروهای ارتش به فرماندهی ملاحسنى امام جمعه معروف ارومیه، شهر را ویران و اموال مردم را غار كردند. از سوی دیگر، نیروهاى حکومت در شهر مریوان به روى تظاهركنندگان آتش‏ گشودند و در روز 23 تیر ماه، 24 نفر را کشتند و بیش‏ از 40 نفر را نیز زخمى کردند. هواپیماهاى جنگى بر فراز شهرهاى كردستان به پرواز درآمدند و دیوار صوتى را شكستند.
خمینى، با صدور فرمانی به ارتش‏ و حزب‌ الله فرمان داد كه با تمام قوا به شهر پاوه حمله كنند. باین ترتیب، ارتش و سپاه پاسداران و نیروهای حزب الله‏ هجوم همه جانبه ای را در روز 27 مرداد 1358 به شهرهاى كردستان آغاز کردند. خمینى، هم چنین در 28 مرداد دستور حمله به سنندج را نیز صادر كرد. روز 28 مرداد 58، خلخالى که جنون آدم کشی داشت‏ به عنوان حاكم شرع از سوى خمینى، براى راه انداختن اعدام‌ هاى دسته‌ جمعى بدون محاكمه، به كردستان اعزام گردید. خلخالی، دادگاه های صحرایی راه انداخت و پاسداران تحت امر خلخالی، هر کسی را که به عنوان مخالف دولت دستگیر کردند بلافاصله به جوخه های مرگ سپردند. روز 29 مرداد ماه، نیروهاى ارتش‏ و پاسدار بخشى از شهر سنندج را به تصرف خود درآوردند. این ها چند نمونه از حملات پی در پی نیروهای سرکوبگر حکومت اسلامی و جنایات بى ‌شمار آن در كردستان، فقط در ماه‌ هاى اول انقلاب و اولین بهار آزادی است.
در پی حمله به کردستان، نیروهای سرکوبگر حکومتی به ترکمن صحرا، به شوراها و دیگر تشکل های کارگری و نهادهای دمکراتیک دیگر، سازمان ها و احزاب سیاسی چپ، به تجمعات زنان و اجباری کردن حجاب اسلامی، به روزنامه ها و چاپ خانه ها و اشغال آن ها، به دانشگاه ها و بستن این مراکز علم و دانش یکی پس از دیگری یورش بردند. علاوه بر اعدام های اوایل انقلاب، جوخه های مرگ حکومت اسلامی به ویژه از سال 60 تا 62 فعال تر شدند و قتل عام زندانیان سیاسی در سال 1367، اوج وحشی گری حکومت سرمایه داری اسلامی بود. جنایاتی که در کردستان و سراسر ایران، هنوز هم ادامه دارد.
بنابراین، به جرات می توان گفت که کومه له تنها جریان سیاسی سوسیالیستی ایران بود که حتا یک لحظه نیز حاکمیت سرمایه داری اسلامی را نه تنها نپذیرفت، بلکه با بسیج توده ای و با قدرت در مقابل آن محکم و استوار از موضع کارگران و محرومان ایستاد و هنوز هم در جهت سرنگونی حکومت اسلامی و تحقق شعار «آزادی، برابری، حکومت کارگری» که شعار اصلی حزب کمونیست ایران است بر خلاف جریانات دیگر، نه برای حاکمیت حزبی، بلکه بر عکس برای حاکمیت طبقه کارگر مبارزه می کند. یک تفاوت سیاسی و طبقاتی مهم و پایه ای حزب کمونیست ایران با سازمان ها و احزابی که از آن جدا شده اند در همین سیاست طبقاتی و هدف پایه ای برای قدرت گیری طبقه کارگر است.
در واقع نحوه شکل گیری حزب کمونیست ایران را باید در تحولات انقلاب ۵۷ و حضور موثر طبقه کارگر به عنوان پیش زمینه آن مدنظر قرار داد. انقلاب 57، حضور طبقه کارگر در صحنه سیاسی و اجتماعی کشور را فعال تر کرد و تحولی مهم و مطابق با نیازهای مبارزه طبقاتی را به وجود آورد. در آن دوره، یکی از مهم ترین این نیازهای طبقه کارگر و به ویژه فعالین آن، ظرف متشکل کننده و هدایت کننده این طبقه، یعنی حزب کمونیست بود. انقلاب سبب شده بود که بحث های حزب و طبقه و چگونگی سازمان دهی مبارزه سیاسی چپ، ضرورت عینی و مادی پیدا کند. اما کل چپ مطرح در آن دوران، پرو روس، پرو چینی، پوپولیست و یا محافل و گروه های کوچک مستقل چپ بودند. بنابراین، بازبینی در بلوک چپ ایران، یک واقعیت غیرقابل انکار بود و شرایط آن زمانه چنین بازبینی را به طور جدی طلب می کرد. این بازبینی با دخالت سازمان ها و عناصر آگاه و دخالت گر مارکسیسم انقلابی به این خواست زمانه، با جدیت و سرعت بیش تری به جلو صحنه سیاسی کشور رانده شد.
پروسه نزدیکی اتحاد مبارزان کمونیست و کومه له، بحث هایی را که در زمینه تشکیل حزب کمونیست پیش بردند توجه بسیاری از محافل چپ آن دوره و گروه های مستقل چپ را به امر چگونگی تشکیل حزب جلب کرد.
در این پروسه، فعالیت های تئوریک، سیاسی، سازمانی، پراتیکی و تشکیلاتی مهمی صورت گرفت. نتیجه محوری این مباحث و فعالیت های فشرده و بی وقفه و پیگیر، انبوهی از ادبیات و سیاست های مارکسیستی و انتشار برنامه کمونیستی و سیاست های پراتیک کمونیستی توسط کومه له و اتحاد مبارزان کمونیست بود. در بطن همین فعالیت ها در جهت مارکسیسم انقلابی بود که نهایتا حزب کمونیست ایران با پیوستن گروه ها و افرادی به مارکسیسم انقلابی، تاسیس شد.
ابراهیم علیزاه، منصور حکمت، جعفر شفیع زاده، صدیق کمانگر، عبدالله مهتدی و... در پروسه تشکیل حزب کمونیست ایران، نقش های برجسته ای ایفاء کردند و این که اکنون هر کدام از آن ها، در کجای تحولات سیاسی ایران، در جایگاه چپ، رفرمیست و راست ایستاده اند بحث دیگری است. این که امروز عبداله مهتدی به سیاست راست و ناسیونالیستی چرخیده است ذره ای از این واقعیت کم نمی کند که در آن دوره، به عنوان کمونیست انقلابی نقش مهمی در تشکیل حزب کمونیست ایران و سال ها بعد از تشکیل آن داشت. جامعه صحنه کشمکش های سیاسی و اجتماعی و افق ها و جنبش های متفاوت است. در متن شرایط تاریخی که هر حزبی در آن فعالیت داشته است، در تاریخ خودش باید در ارتباط با منافع جنبش های دیگر ارزیابی کرد. آن دوره عبداله مهتدی، به جنبش مارکسیسم انقلابی پیوست و این دوره به جنبش ناسیونالیسم کرد پیوسته است.
در پائیز
۱۳۶۱، کنگره اول حزب در مناطق آزاد کردستان تشکیل شد. در یازدهم شهریور ماه ۱۳۶۲، اتحاد مبارزان کمونیست، سازمان انقلابی زحمت کشان کردستان (کومه له) و افراد و جمع های مارکسیسم انقلابی از دیگر سازمان ها چدا شده بودند، حزب کمونیست ایران را تشکیل دادند. حضور فعال کومه له در تشکیل حزب کمونیست ایران، ناشی از بسط و گسترش سنت‌ های انقلابی سوسیالیستی و نفوذ اجتماعی و سیاسی اش نه تنها در کردستان، بلکه تا حدودی در خارج کردستان نیز بود.
کمیته مرکزی کومه له در آن هنگام طی برگزاری یک رفراندوم تشکیلاتی پیوستن کومه له را به این تشکیلات جدید به رای گذاشت و بیش از ۹۸ درصد از فعالین آن موقع کومه له به آن رای مثبت دادند.
تشکیل حزب کمونیست ایران در آن مقطع که رعب و وحشت و کشتار و جنگ همه فضای جامعه ایران را پر کرده بود و یاس و ناامیدی به حدی در میان انقلابیون و مردم قوی بود که حتا برخی از سازمان های آن دوره چون پیکار و رزمندگان منحل شدند و از بین رفتند و جریاناتی چون راه کارگر فعالیت های خود را به حالت تعلیق درآوردند تا موج سرکوب و کشتار بگذرد. در حالی که تعداد چشم گیری از کمونیست های ایرانی متشکل در کومه له و اتحاد مبارزان کمونیست و گروه های دیگر و فعالین منفرد آستین ها را بالا زدند و حزب کمونیست ایران را در آن فضا به وجود آوردند تا جواب دندان شکنی به حکومت اسلامی که سازمان ها و احزاب و تشکل های کارگری و زنان و دانش جویان و نویسندگان و غیره را از بین می برد، بدهند؛ حقیقتا یک واقعه تاریخی عظیمی بود. واقعه ای که در تاریخ به ندرت اتفاق می افتد و اراده گرایانه نیست. چندی طول نکشید که این حزب به لحاظ کمیت و کیفیت به بزرگ ترین حزب خاورمیانه تبدیل شد. تولید نظری و تجارب پراتیکی این حزب به جدی است که تاکنون در ایران و حتا کشورهای همجوار ایران به غیر از ترکیه (نه به لحاظ نظری، بلکه به لحاظ تجربه و تاریخ فعالیت متشکل حزبی و کارگری) سابقه نداشت.
در هشتمین سال فعالیت حزب کمونیست ایران، فراکسیون کمونیسم کارگری تشکیل شد و در سال ۱۳۷۰ با جدایی کمونیسم کارگری از آن، هر چند این حزب به لحاظ انسانی و حتا نظری ضعیف شد و از آن تاریخ تاکنون با افت و خیزهای سیاسی روبرو بوده است اما تغییری اساسی در اهداف و برنامه و مواضع خود به وجود نیاورده و هم چنان بر سرنگونی سرمایه داری و حکومت حامی آن در ایران از موضع استراتژی کمونیستی تاکید می ورزد. شاید با درایت و دورنمای سیاسی و احساس مسئولیت اجتماعی و طبقاتی بیش تر می شد جلو این انشعاب را گرفت. خودمحوربینی های مطلق و گریز از مسئولیت های سنگین سیاسی - تشکیلاتی اعضای دفتر سیاسی آن موقع حزب، تاثیر زیادی در این انشعاب داشت.
در طول دوره هایی از فعالیت 27 ساله حزب کمونیست ایران، گرایش ناسیونالیستی سر برآورد از جمله گرایش عبداله مهتدی و عمر ایلخانی زاده. اما آن ها زمانی که نتوانستند رهبری کومه له و حزب کمونیست ایران را قبضه کنند و به سمت گرایشات راست ببرند راه انشعاب را در پیش گرفتند و یا چند سال پیش تعداد دیگری از اعضاء و کادرهای کومه له که مدتی اسم خود را «فراکسیون کومه له» گذاشته بودند از این حزب جدا شدند. این انشعابات از موضع ناسیونالیستی بود. بنابراین، حزب کمونیست ایران، مانند هر جریان دیگری راه خود را طی می کند و رهبران و کادرهای چپ و کمونیست آن اجازه نمی دهند گرایشات راست و ناسیونالیست آن را به جای دیگری ببرند و یا به انحلال بکشاند. طبیعی ست که باید از انسان های مبارز و انقلابی که در صفوف حزب کمونیست ایران و یا هر سازمان انقلابی دیگر ایستاده اند و با هر ایراد و اشکال و کمبودی از کمونیسم و طبقه کارگر دفاع می کنند و برای تغییر نظم موجود به نفع کارگران و محرومان می کوشند باید قدردانی کرد و در عین حال در فضایی رفیقانه و صمیمانه و سالم اشکالات و کمبودهای این حزب و سازمان کردستان آن کومه له را مورد نقد و بررسی قرار داد.
کومه له - سازمان کردستان حزب کمونیست ایران، دنیایی از مبارزه، فداکاری، جان فشانی و تجربه کار و فعالیت سیاسی، تشکیلاتی و عرصه مبارزه مسلحانه را پشت سر خود دارد و کوله باری از تجارب ارزنده در عرصه مبارزه کارگری، برپایی تشکل های اجتماعی، زنان و غیره است. امروز کارگران، زنان، جوانان، دانش جویان و محرومان کردستان نسبت به مبارزه کمونیستی متشکل علیه سرمایه داری و حکومت آن و پیش برد مبارزه متحد و همبسته با کارگران و انقلابیون و آزادی خواهان سراسر ایران، بسیار حساس ترند و بی شک این وضعیت را باید مدیون کومه له و تلاش های سازمان گرانه و روشن گرانه کمونیستی آن دانست. از سوی دیگر، این که گفته می شود کردستان همواره سنگر آزادی خواهان و کمونیست های سراسر ایران است به دلیل آن حساسیت و مسئولیت سیاسی انسان دوستانه و اجتماعی است که کومه له پرچم دار مبلغ و مروج آن بوده است. در تاریخی که متاسفانه هیچ سازمان و حزب ایرانی قدرت و توانایی فراخوان هیچ اعتصاب و اعتراض در یک منطقه و یک شهر ایران را ندارد کومه له در کردستان، از آن چنان جایگاه اجتماعی و محبوبیت و اعتماد به نفسی برخوردار است که در همین چند سال اخیر دو بار فراخوان اعتصاب عمومی در کردستان را داده است که هر دو بار نیز حتا به نوشته ها و گفته های مخالفین کومه له نیز با استقبال کارگران و مردم آزادی خواه و با موفقیت چشم گیری برخوردار بوده است. این اعتصابات قوت قلب و و روحیه مبارزاتی بیش تری به کارگران و مردم کردستان و سراسر ایران داده است. دلیل این موفقیت چیست؟ غیر از این که اعضاء و کادرها و دوستداران کومه له، به دلیل مبارزه صادقانه و پیگیرشان و هم چنین برخوردهای انسانی شان حتا با مخالفین خود، به ویژه با تبلغیات روزمره سوسیالیستی شان کومه له را در دل میلیون انسان جای داده اند و به یک جنبش اجتماعی چپ و سوسیالیسیت تبدیل کرده اند. این ها ادعا نیست، بلکه واقعیت هایی است که هر کسی که واقعا با چشم بصیرت و آگاه و با خلوص نیت به وقایع سیاسی و تاریخی کردستان و کومه له نگاه کند به سادگی آن ها را می بیند. اگر تاریخ مبارزه کومه له را ورق بزنیم در صفحه به صفحه درخشان آن، با دنیایی از صداقت و شهامت و جان فشانی و درایت سیاسی و دل سوزی مسئولانه برای طبقه کارگر و مبارزه سخت بر علیه سرمایه داری و دولت آن مواجه می شویم.
هزاران پیشمرگ قهرمان کومه له، در راه آرمان های آزادی خواهانه و سوسیالیستی خود، در جنگ نابرابر با نیروهای آدم کش بورژوازی جان باختند و یا برای همیشه آسیب دیدند. در واقع نیروی پیشمرگ کومه له، بازوی مسلح حزب کمونیست ایران است. می توان درباره قهرمانی ها و ابتکارات و تجارب نیروی مسلح کومه له به عنوان بازوی مسلح یک جریان اجتماعی سوسیالیستی ده ها کتاب نوشت. اما پایگاه اصلی کومه له، در شهرها، در کارخانه ها و کارگاه ها، محلات فقیر نشین، در دانشگاه ها و روستاهاست. این جریان اجتماعی هرگز از مبارزه و آرمان های خود عقب ننشسته و با هر ضعف و کمبود نظری و عملی هم چنان به مبارزه رهایی بخش خود از ستم و استثمار سرمایه داری در همبستگی و اتحاد کارگران و آزادی خواهان سراسر ایران ادامه می دهد.

بگذاریم آقایانی چون مراد عظیمی ها، با یک چرخش قلم هر ناسزایی را به حزب کمونیست ایران و کومه له و بلشویک ها و جریانات دیگر چپ و سوسیالیست پرتاب کنند. اما کم نیستند تاریخ نویسان و تحلیل گران واقع گرا و برابری طلب و عدالت جو، در مورد نقش و جایگاه همه مبارزین سیاسی انقلابی و سازمان ها و احزاب و وقایع تاریخی، قضاوت دیگری دارند؛ قضاوتی عالانه و به دور از هرگونه پیش داوری و حب و بغضی! مگر تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران می تواند کشتن شفیعی ها، مصطفی فواد سلطانی ها و ترور صدیق کمانگرها، غلام کشاورز و... را فراموش کند؟ مگر تاریخ می تواند هزاران نیروی پیشمرگ و فعال سیاسی سراسر ایران که در جنگی نابرابر در خیابان ها و کمین گاه ها جان باختند و یا هنگامی که به سارت جانیان حکومت اسلامی درآمدند در زندان ها اعدام شدند. کم نیستند انسان هایی که فقط به خاطر داشتن یک کتاب ممنوعه و شرکت در یک تظاهرات و غیره به دست جوخه های مرگ سپرده شدند. همه جان باختگان راه آزادی و سوسیالیسم، در جنگ و مبارزه نابرابر با بورژوازی و حکومت جانی آن جان باختند، ترور شدند و یا در زندان ها به دار آویخته و تیرباران شدند. آیا «جرم» شان غیر از این بود که دنیای دیگری می خواستند؛ دنیایی که در آن دیکتاتوری، جنگ، نابرابری، سانسور، اختناق، شکنجه و اعدام و استثمار نباشد؟ مگر هزاران نیروی پیشمرگ کومه له که از صبح تا شب تشنه و گرسنه و با تحمل بی خوابی و فشارهای امنیتی در مقابل یورش گله های حزب اله و بمباران های نیروی هوایی و زمینی ارتش و سپاه و غیره به مردم کردستان، سرافراز و سربلند جنگیدیدند و جان دادند، به دنبال چه اهدافی بودند؟ غیر از این است که در همبستگی و مبارزه با کارگران و کمونیست ها و انقلابیون سراسر ایران تلاش می کردند و هنوز هم می کنند تا با سرنگونی حکومت اسلامی، کارگران و محرومان جامعه به حق و حقوق مسلم اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی خود دست پیدا کنند؟ آیا درست است که تاریخ مبارزه این انسان ها و سازمان ها و احزاب را روز روشن تحریف کرد و مارک های غیرمنصفانه و غیرعادلانه زد؟ آیا درست است که لحنی و مواضعی مانند مراد عظیمی گرفت و دوست و دشمن را تشخیص نداد؟ با این مواضع چگونه می توان دوست و دشمن را از هم تشخیص داد؟ دوست های مرادها کیانند؟!
کارگران سنندج و سقز و... که در برگزاری علنی روز جهانی کارگر و چه محتوا و مضمون طبقاتی قطع ­نامه­ هایی را که به تصویب هزاران کارگر و تجمع ­کنندگان اول ماه می رسانده ­اند پیشگام مبارزه طبقاتی بوده­اند در مورد موضع مراد و هم فکران شان چگونه قضاوت می کنند؟ آیا تجارب برگزاری اول ماه می در شهر سنندج و سقز، یک دستاورد حائز اهمیت و ارزنده ­­ای برای کل جنبش کارگری ایران محسوب نمی­ شود. در همه سال ­های اختناق حکومت اسلامی، مراسم­ اول ماه می در سنندج، از آن ­چنان سازمان­ دهی قوی برخوردار بود که هزاران نفر در این مراسم ­ها شرکت می­ کردند. در قطع­ نامه ­های اول ماه می سنندج در دهه نخست حاکمیت سرمایه داری اسلامی، از جمله به لغو کار کودک، دست­مزد برابر برای زنان و مردان کارگر، دفاع از مردم فلسطین تاکید شده است. دورانی که حتا بسیاری از سازمان های چپ نیز توجه چندانی به حقوق کودک و کار کودکان و برابری زن و مرد و هم­چنین مسایل انترناسیونالیستی نداشتند. غیر از این است که دلیل این تحولات کارگری، وجود «کومه­له­­-­ سازمان کردستان حزب کمونیست»، به مثابه یک جریان اجتماعی و قوی سوسیالیستی در کردستان بود؟
جا دارد که در این­جا یادی از جمال چراغ ویسی کنیم. جمال، کارگر کمونیست و سخن­ ران اول ماه می ١٣٦٨ سنندج بود که در یورش نیروهای سرکوبگر حکومت به فعالین کارگری کردستان در شهرهای سقز، مریوان، بانه، بوکان و سنندج، دستگیر شد. وی، پس از تحمل ٨ ماه زندان و شکنجه، در اوایل بهار ١٣٦٩، نزدیک به اول ماه می، اعدام شد. یاد جمال چراغ ویسی و یاد همه جان ­باختگان راه آزادی و سوسیالیسم گرامی باد!
از زمانی که اتحادیه خبازان سقز، به رهبری محمود صالحی تشکیل شد این اتحادیه علاوه بر فعالیت­ های مختلف رادیکال اش، در عرصه آموزش کارگران و پیگیری مسایل صنفی و اجتماعی آنان، برگزاری مراسم های روز جهانی کارگر با شکل و مضمون و محتوای سیاسی، طبقاتی کمونیستی آن فعال بوده است. محمود صالحی در سازمان دهی اول ماه می ها و برپایی کمتیه هماهنگی نیز نقش برجسته ای داشت و سخن گوی این کمیته بود. واقعه روز جهانی کارگر سال 1383 سقز که محمود و هم فکرانش سازمان دهی کردند نقطه عطفی در جنبش کارگری و به عنوان یک دستاورد و واقعه مهم در تاریخ این جنبش ثبت شده است. به همین دلایل حکومت سرمایه داری اسلامی ایران در این سه دهه، محمود و محمودهای را زیر فشارهای امنیتی قرار داده است. محمود در این سه دهه، نزدیک به هشت سال از عمر خود را در زندان های حکومت اسلامی گذارنده است. اما محمود به عنوان یک چهره معروف کارگری دل سوز و مقاوم و هم فکرانش هم چنان راسخ و سربلند در مقابل سرمایه داران و سرکوب های مداوم حکومت آن ها ایستاده است. بنابراین، جنبش کارگری کردستان، جنبشی بالنده و خودآگاه است و نمی توان نخست آن را به گرایشات راست و بورژوایی چون جریان آقای عبداله مهتدی نسبت داد و سپس بر آن تاخت. بعلاوه مه تر از همه نه کارگران کردستان و نه کارگران سراسر ایران، منتظر «باید» ها و «بایستی» های مراد و هم فکرانش نیستند و هیچ موقع هم نبوده اند.

نهایت امر، من سخن گوی و وکیل مدافع حزب کمونیست ایران، کومه له و بلشویک ها نیستم. اما فکر می کنم هیچ انسان آزادی خواه و برابری طلب و عدالت جو و کمونیستی نباید در مقابل این نوع برخوردهای ناروا و مبارزه شکنانه و حرمت شکنانه سکوت کند. نباید اجازه داد جای مبارزه نقد و بررسی تاریخی و اجتماعی سالم و سیاسی به محلی برای لجن مال کردن انسان ها و سازمان ها تبدیل شود. نباید گذاشت فضای سیاسی آلوده به مارک زنی ها شود. چنین فضایی به ضرر هر نوع مبارزه انسان دوستانه و انقلابی و کمونیستی است. هیچ کسی از این نوع برخوردها جز حاکمان بورژوازی سودی نمی برد. از این رو، راستش به نوشته های نظیر نوشته مراد، هر اسمی می توان گذاشت جز این که نقد و بررسی «کمونیستی» و یا «تاریخی»!
مراد که می خواهد به هشتاد نود سال پیش برگردد و به کلنتای «اخلاق کمونیستی» یاد دهد آیا امروز خودش این اخلاق را رعایت می کند؟ بنابراین، نقد و بررسی تاریخ باید عادلانه و واقع بینانه و سالم و به قول مراد اخلاق کمونیستی را رعایت کند تا در جامعه موثر واقع شود. در بهترین حالت، باید همان اسم هایی را برای چنین مدعیانی گذاشت که مارکس و انگلس در مانیفست از تفکر و سیاست های آن ها به عنوان «سوسیالیسم و کمونیسم انتقادی - تخیلی» نام برده اند. مارکس و انگلس، از جمله در مانیفست نوشته اند: «جای فعالیت اجتماعی را باید فعالیت اختراعی شخص آن ها و جای شرایط تاریخی نجات را باید شرایط تخیلی آن ها، جای پیشرفت تشکل تدریجی پرولتاریا به صورت طبقه را باید تشکل جامعه طبق نسخه من درآوردی آن ها بگیرد. در نظر آن ها تاریخ آینده تمام جهان عبارت است از تبلیغ و اجراء عملی نقشه های اجتماعی آنان.» «اهمیت سوسیالیسم و کمونیسم انتقادی - تخیلی با تکامل تاریخ نسبت معکوس دارد به همان نسبت که مبارزه طبقاتی بسط می یابد و شکل های مشخص تری به خود می گیرد، این کوشش تخیلی برای قرار گرفتن مافوق این مبارزات و این روش منفی تخیلی نسبت به این مبارزات، هرگونه اهمیت عملی و صلاحیت تئوریک خود را از دست می دهد...»
سه شنبه شانزدهم شهریور 1389 - هفتم سپتامبر 2010