امکان یابی مکان دفن نئولیبرالیسم
3. عروج و افول سوسیال دموکراسی
محمد قراگوزلو
Mohammad.QhQ@Gmail.com
قصه نیستم که بگویی...
اگر "اخلاق حاکم بر هر جامعه، اخلاق طبقهی حاکم است" (مارکس) - که به درست چنین است – آنگاه در عصر حاکمیت هارترین ژانر کل تاریخ سرمایهداری (نئولیبرالیسم) لاجرم باید در تقابل با اخلاق منحط بورژوایی نیز به نقدهای جدی دست زد. نئولیبرالیسم فقط یک مشی اقتصادی نیست. روشی سیاسی، اجتماعی و تبعاً فرهنگی نیز هست که دستکم بعد از کودتای 11 سپتامبر 1973 شیلی و متعاقب اعتلای قدرت تاچریسم، ریگانیسم و دنگ شیائوپیسم به مثابهی ایدهئولوژی حاکم بر سرمایهداری معاصر وارد عمل شده است. پس لاجرم نقد هر زاویهیی از سرمایهداری دوران ما، به شکل محتوم و اجتناب ناپذیری نقد نئولیبرالیسم است. ما به دنبال انتشار یک کتاب و دهها مقاله کوشیدیم در متن سلسله گفتآوردهایی با عنوان اصلی "امکانیابی مکان دفن نئولیبرالیسم" مباحثی را به میان بگذاریم که فرصت مشارکت نظری را برای افراد و طیفهای موافق و مخالف بسترسازی کند. اما به مصداق سطر نخست، نتیجهی این فراخوان سخت ناامیدکننده بود. تجربهی صدها صفحه "نقد" (نقد در گیومه) و مقاله و قیل و قالی که مثلاً در پاسخ (یا هجو) مقالات این قلم به تولید انبوه رسیده است این گمانهزنی را آسان نمود که وقتی نقد هایک ـ پوپر (و سروش ـ غنینژاد به عنوان مدافعان وطنی آنان) مطرح باشد کمپینی از کامنتگذاران و نامهنویسان حرفهیی به راه خواهد افتاد تا از جلپارهی پدرانی حراست کند که تنها رسالت تاریخیشان در تقدیس بازار عزیز نهادینه شده است. از همین رو در آن دسته از سایتهایی که بخش اظهارنظر (کامنت) وجود دارد و این مقالات در آنها درج شده بود، سر و کلهی جماعتی پیدا شد که غوغای غوکان را شرمسار خود فرمودند. سرکار خانمی که زمانی از نزدیکان شخصی من بود ابراز لحیه فرمودند که بنده، آدم پست فطرتی هستم که از عاطفه و انسانیت بویی نبردهام و ایضا تلفنها و نامههای آن علیا مخدره را بیجواب میگذارم و البته برای توجیه این گریبانگیری شخصی، اظهار فضل نمودند که این آدم سرد مزاج با حمله به سبزها و پوپریستها (و حضرت حاجی سروش) هواداران و مخاطبانش را از دست داده و عنقریب است که شعبهی مایکروسافت آسیاییاش با بحران سود ناشی از تحریم "مردم" مواجه شود. او البته نگفت که دوستان و حتا "دشمنان" من خوانندهگان کتابها و مقالات من هستند. تیراژ کتاب جدی – غیر زرد – در ایران به ندرت تا دو هزار نسخه میرسد. مضاف به اینکه بنده تاکنون یک درهم از حق تالیف آثارم را به مصارف شخصی نرساندهام. سلطان بانوی دیگری که – که خود و آن یک "میلیون" دوستش - هنوز از امتناع من در امضای بیانیهی حمایت از معین و هاشمی (1384) و موسوی (1388) دندان قروچه میروند، مدعی شد که من اساساً نمایندهی رسمی و غیر قابل تعویض ستاد جهانی خمرهای سرخ در ایرانم و مرغم نیز از همان بدو تولد و پیش از دریافت واکسن فلج اطفال، روی یک پا ایستاده است و این پا ثقل اندیشهی جهانیست که من مدعی نمایندهگی آن هستم!
جالب این که "دوست" دیگری که مدیایی یک ساعته را از افغانها کرایه کرده است طی چند هفتهی متوالی همین خطوط را خطخطی کرد. محل سکونت من را آلمان؟! – چرا آلمان؟! - خواند و روان من را چنان پریشان دانست که نیازمند یک تیم درمانی متشکل از دهها طبیب حاذق جان و جهان است. او من را با یک طناب نامرئی به لیدر فقید یک جریان بیرونی پیچید و مدعی شد که بندهی یکلاقبا خود را "رهبر طبقهی کارگر جهان" میدانم!! او البته برخلاف هر دادستان یا بازجوی مغرض یا ناشی دیگری بدون تفهیم اتهام، هیچ فاکت یا نوشتهیی از این قلم را – که موید آن مدعا باشد – به "متهم" و اعضای هیات منصفه نشان نداد و بارها گفت و سُفت که ایشان – که همان من باشم – از "دشمنان مردم" است، چرا که چوب لایچرخ "جنبش سبز" میگذارد! دوستان! ملاحظه میکنید که چه دنیای عجیبیست. موضع سیاسی انسانها نه بر اساس تحلیل طبقاتی و جایی که سعی میکنند در مبارزهی طبقاتی احراز نمایند، بلکه بر مبنای مخالفت با کمپین بورژوایی رفسنجانی ـ خاتمی، سنجیده میشود. گیرم همین موضعگیری آن "دوست" عزیز نیز برخاسته از منافع یا جایگاه طبقاتیست. تضادها در جامعهی تابُندندان سرمایهداری، نه بر مبنای آنتاگونیسم کار ـ سرمایه، بلکه بر پایهی مخالفت با احمدینژاد ترسیم میشود. پنداری مشکل مردم با حاکمیت آن عبای ریازدهی شکلاتی – که با زنان دست میدهد و انکار میکند – و بالا رفتن روسریها و انتشار رمانهای مهمل کوئیلو و چند کاست پاپ و بلوز و کریس دیبرگ حل میشود. پنداری اگر احمدینژاد گشت ارشاد را تعطیل میکرد و مثل تونیبلر یا دیوید کامرون لباس میپوشید و به ادبیات عوام پسندش رنگ دیپلماتیک میزد، "همه چی آروم" میشد و ما "خوش بخت" میشدیم! به این شعار توجه کنید :
هر چی جواد مواده
طرفداره احمدینژاده
در ادبیات ایران "جواد" یعنی بیسواد، فقیر، فرودست، حاشیهنشین، بد لباس و در یک حالت یعنی لومپنتاریا! اینکه چرا فرودستان و زحمتکشان – که روز به روز فقیرتر میشوند – باید به زعم شعارهای اهالی زعفرانیه، طرفدار احمدینژاد باشند، بر من دانسته نیست. توزیع تراولهای 50 هزار تومانی، آن هم به شکل تحقیر کننده مسکنی کوتاه مدت بود که در هیچ حالت نمیتوانست – مثل 45 هزار تومان یارانهها – یک پایگاه وسیع اجتماعی در میان محرومان ایجاد کند. وعدههای 50 هزار تومانی کروبی نیز چنین بود...
باری این معرکهگیری دوست دیگری را کم داشت که در بهترین تخمینها دستکم 50 سال از پلخانف و صد و پنجاه سال از روزگار ما عقبتر است و هنوز در عصر جهانیسازیهای گندیدهی نئولیبرالی از ضرورت انکشاف بورژوازی دفاع میکند. مانند همان دوست قبلی. و البته چند آدم بهرهمند از ضریب هوشی کم مانند نیز لازم بود تا ضمن مکتوب کردن مجدد و باز تولید چند سطر مقاله یا مصاحبهی قدیمی، حمایت ما از مقاومت حزبالله و حماس در برابر تهاجم صهیونیستها را به سخره بگیرند و آن موضع را در تناقض با مواضع کنونی ما قرار دهند. پنداری نویسنده را قدیسی ممتد در یک خط راست فرض فرمودهاند. دوستان! ما نویسندهایم با فراز و فرودهایی در سیر تکاملی فکری. با پستی، بلندیهای زندهگی. با افت و خیزهای سیاسی.
زمانیکه دغدغهی غالب جامعهی ایران پیکان و مهستی و هایده و گوگوش بود، ما برای ترسیم فضای سیاه حاکم بر زندهگی زنان کشور به روسپیخانهی شهرنو تهران رفتیم که لابد گزارشش را خواندهاید. زمانیکه قبلهگاه خیلیها کافهی شکوفه نو بود ما – من 18 ساله – با چند دوست دیگر با یک روولور به کلانتری یازده تهران حمله کردیم. (البته بینتیجه). زمانیکه – به تعبیر زندهیاد صمد بهرنگی – "چوخ بختیار"یسم جریان جاری ذهن و عین مردم ایران بود، در محفل دانشجویی خود پیرامون کتاب سرخ مائو کلنجار میرفتیم. همان زمان، برای خروج از کشور و تماس با یک هستهی فعال مرتبط با عراق و فلسطین به قم رفتم. با آیتالله مرتضا پسندیده (برادر بزرگتر آیتالله خمینی) ملاقات کردم، در بازگشت به تهران حامل پیامی بودم برای آیتالله مهدویکنی که امام جماعت مسجد جلیلی (خیابان ایرانشهر) بود و همان جا پیش از تسلیم پیام دستگیر شدم از سوی ساواک... شب 22 بهمن 57 که هوای برفی امیرآباد تهران با نفیر گلولهها سوراخ میشد – به همراه زنده یاد اسلام کاظمیه و جمعی از بچه های خوب منیریه – به پادگان جمشیدیه (دژبان مرکز) حمله کردیم و نیمههای شب ارتشبد نصیری (رئیس ساواک) را دستگیر کردیم. تا اواخر فروردین 58 فرماندهی همان پادگانی بودم که زندانش آخرین روزهای خسرو گلسرخی را شهادت داده بود. برای بازداشت عناصر اصلی ساواک به دادستانی رفتم که هادوی رئیساش بود و چند مقام ارشد ساواک را جمع کردم. در مقابل برخی مقاومتهای دولت موقت و شخص ابراهیم یزدی شکایت نزد آیتالله خمینی بردم که "چه نشستهاید میخواهند ساواک را احیا کنند" (من شخصاً در ده روز نخست اردیبهشت 58 دو بار با آیتالله ملاقات کردم یک بار تنها و به دلیل پیش گفته و بار دیگر به همراه سرهنگ عزیزالله امیررحیمی – دوست نزدیک و وکیل اعضای نهضت آزادی پس از کودتای 28 مرداد این ملاقات پس از دستگیری مجتبا طالقانی از سوی تیم محمد غرضی صورت گرفت...). بینتیجه بود. یک ملاقات با یدالله سحابی به جایی نرسید و لاجرم کنار کشیدم برای همیشه. 12 خرداد 58 بود. یک ملاقات کوتاه با آیتالله طالقانی که هرگز نامش و ماجرایش در هیچ یک از نوشتههای من نیامده است. مانند نام آیتالله منتظری. که در این مقدمه برای اولین بار نامش از این قلم میتراود. داستانها برای ما نوشته و مثنویها سرودهاند که مپرس؟ تمام این موارد را به همراه فشردهی چند خاطرهی دیگر در سوگ پرویز ورجاوند – همکار من در تحلیل مسایل افغانستان به واسطهی دوستی او با اسماعیلخان – در روزنامهی شرق نوشتهام. چنان کردیم آن روزگار. به اقتضای 17 تا 20 سالهگی. گیرم که به قول شاملو تربچهیی بودیم قاطی میوهها که زودتر از حد موعود وارد دنیای پیچیدهی سیاست شده بودیم. اما پشیمان نیستم. ما نویسندهایم. نیمهی پنهانی نداریم. نتیجهی مالی 32 سال کار و تحصیل و تحقیق و تلاش و بیست مجلد کتاب و هزاران مقاله، همان است که زندهیاد ساعدی گفته است: "آخر نویسندهگی اول گدایی"! و چنین است که کل دارایی من (یک اتوموبیل رنو، سه خط تلفن، صدها مجلد کتاب، قوری و سماور...) معادل یک ناهار دو نفره در برج میلاد تهران نیست. از هیچ دولتی یک سنت یا سانت (زمین، خانه، ویلا...) نگرفتهام. چنین مباد هرگز! سالهاست که از متن دانشگاه به دم در پرتاب شدهام دعوت تحقیق و مطالعهی بیش از پانزده دانشگاه و موسسهی پژوهشی معتبر غربی را به بایگانی سپردهام و در کشورم ایران چند مجلد کتابم غیر مجاز اعلام شده است. منتی در کار نیست. اما حق تالیف همین آثار صدمن یه غازمان را به جیب نزدهام و به دلایل پیش گفته به نان و قاتقی و در صورت لزوم اتراق در گوشهی خیابان یا صندلی خوابیدهی ماشین رضایت دادهام؛ تا دست کسی را نبوسم. نوبر هیچ بهاری نیستم و به قول رفیقم احمد شاملو "به اندازهی وسعمان خانهیی میسازیم و از این که آزارمان به انسان برسد، دست و دلمان میلرزد."
باری سخن دراز شد/ وین زخم دردناک را/ خونابه باز شد
به گمانم این توضیحات فشرده و شتابزده در حاشیهی نامهها و پرسشهای فراوان، لازم اما ناکافی بود. گیرم که از خود سخن گفتن مذمومترین صفت باشد. قصد داشتم سلسله مقالات "امکانیابی مکان دفن نئولیبرالیسم" را تا چند شماره ادامه دهم و به نقد و بررسی دولتهای کینزین، سرمایهداری دولتی شوروی و چین و آلترناتیو سوسیالیسم علمی بپردازم. اما فضای یاسآوری که از واکنشهای سطحی برآمده است، من را مجاب میکند، کل این مباحث را همین جا درز بگیرم و علاقهمندان جدی و پیگیر چیستی بحران اقتصادی سیاسی سرمایهداری را به تدوین دقیقتر همهی این مولفهها در کتاب در دست تالیف "عصر فروپاشی سرمایهداری" ارجاع دهم. کتابی که با وضع فعلی هیچ رمالی قادر به پیشگویی دریافت مجوز و انتشارش نیست. اگر میتوان به نام "آزادی بیان" هر خزعبلات پلیسی را در پوشش کامنت زیر مقالات قرار داد و چون کلمهی "ناسزا" و فحش ناموسی در آن نیامده است به جنبههای پلیسی و ضد انسانی نوشتههای "کامنتگذاران غیر مسوول" بیاعتنا ماند، در مقابل ما نیز از علاقهمندان به این مباحث میخواهیم که وارد این پلمیکهای کمپین گونه نشوند و اگر نقدی دارند با رعایتهای اسلوبهای علمی به ارائهی آن بپردازند.
ظهور چپ بورژوایی
در ماجرای نقد دموکراسی نئولیبرال و توجه به آلترناتیوهای جایگزین همواره میباید یک نکتهی مهم مدنظر قرارگیرد. واقعیت این است که میان آرمان فلسفهی سیاسی دموکراتیک، به شیوهیی که در آثار روسو، لاک، جفرسون و منتسکیو مطرح شده و واقعیت عملکرد فعلی دموکراسینئولیبرال تفاوتهای ماهوی فراوانی هویداست. اینقدر هست که اندیشههای ترقیخواهانهی موسوم به "قرارداد اجتماعی" و "حاکمیت اکثریت مردم" - که از سوی بنیانگذاران نظری اندیشهی لیبرال طراحی شد - در عصر ما صرفاً به حق انتخاب نمایندهگان و پس از آن اطاعت مطلق از سیاستهای پارلمان و دولت بورژوایی تقلیل یافته است. بدین ترتیب و با تاکید بر آنچه که امثال روسو به عنوان حق مردم برای جمع کردن بساط هر حکومتی که تنها متوجه منافع خودپرستانهی الیگارشیک است مطرح میکردند، ناگزیر میباید از دستآوردهای آرمانگرایانهی لیبرالیسم و همسویی آنها با اهداف دموکراسی یاد کرد. مولفههایی مانند آزادی بیان، مطبوعات، سازمانها و احزاب سیاسی، کثرتگرایی، انتخاب مستقیم و مخفی، تفکیک قوا و غیره از جمله ظرفیتهای مثبتی است که بنیانگذاران اولیهی لیبرالیسم مترقی، مطرح ساختند. اما نئولیبرالیسم به مثابهی هارترین ایدهئولوژی تاریخ سرمایهداری با محدود کردن همهی آزادیهای اجتماعی از جمله محرومیت کارگران از تشکیل شوراها و اتحادیههای مستقل و نفی مشارکت عمومی در کنار جهتگیریهای اقتصادی و فرهنگی مبتنی بر "توتالیتاریسم بازار آزاد"1و سلب حقوق نظارتی مردم، عملاً زمینههای حداکثری حاکمیت مطلق بورژوازی را بسترسازی کرد و در تقابل با منافع اکثریت - که دموکراسی منادی آن بود - قرار گرفت. به همین دلیل نیز معتقدم که عمر دموکراسینئولیبرال در پیوستهگی آشکار با روند روبه اضمحلال سرمایهداری به طور کلی، و سقوط اقتصاد بازار آزاد و بحران ساقطکنندهی سرمایهی مالی به طور مشخص به سر رسیده است.
بر این مبنا آیا میتوان دنیای پس از نئولیبرالیسم را تصور کرد؟ شاید! در حوزهی بررسی احتمالات، که البته ربطی به پیشبینیِ تاریخی ندارد، گزینههای مختلفی قابل بررسی است:
یک احتمال میتواند رجعت به سرمایهداریمردمسالارانهیاجتماعی و به عبارت روشنتر سرمایهداری کنترل شده (دولت رفاه) باشد. در فاصلهی سالهای 1950 تا 1973، سرمایهداری جهانی، به واسطهی سازمانهای دموکرات اجتماعی چون دولت بزرگ، اندیشهی کینزیسم، مصالحهی طبقاتی، توزیع مجدد درآمد و ثروت و تنظیم سرمایه؛ "عصر طلایی" بزرگ را تجربه کرد. به مدت یک ربع قرن، کشورهای سرمایهداری اصلی از رشد سریع اقتصادی، میزان پایین بیکاری، افزایش استانداردهای زندهگی و ثبات اجتماعی بهرهمند بودند و کشورهای فرعی و نیمهفرعی میتوانستند از طریق "جایگزینی واردات" با "صنعتیسازی اجتماعی" در رشد داخلی ترفیع ایجاد کنند. الگوی اصلی جان میناردکینز در حیطهی اقتصاد سرمایهداری مبتنی بر مداخلهی مستقیم و همهجانبهی دولت به منظور تنظیم اقتصاد و کنترل بازار بود. به نظر کینز از آنجا که بازار قادر به تنظیم و محدودسازی خود نیست، الزاماً دولت میباید ضمن مبارزه با هرگونه مقرراتزداییِ بازار، مانع بحران در نظام سرمایهداری شود. از یک منظر روش اقتصادی کینز – به مثابهی جناح چپ بورژوازی - واکنشی در برابر هرج و مرج درونی سیستم بازار و استفاده از ابزار سیاسی دولت در تنظیم مناسبات اقتصادی کار ـ سرمایه بود. در مواجهه با بحران 1929، کینز از ایجاد یک بانک جهانی بر مبنای پولی خنثا به نام "بانکور" دفاع کرد. این پول علیالقاعده معدل متوسطی از پولهای معتبر و رایج جهان آن روز بود. به عقیدهی کینز طلا واسطهی مناسبی برای تجارت نبود. دولت روزولت ترکیبی از پیشنهادات کینز و "طرح نو" (New Deal)را پذیرفت و از این طریق به رشد اقتصادی آمریکا دامن زد و دامنههای بحران را به نفع بازار کار و ارتقای استانداردهای زندهگی عمومی مهار کرد. بخشی از شکوفایی عصر طلایی سرمایهداری به همین فرایند باز میگردد و بخش دیگر آن از درون معاهدهی برتون وودز (Bretton Woods) بیرون میآید.
(M.williams, 1994, P.85)
در ژوئیهی 1944 بر مبنای همین معاهده، صندوق بینالمللی پول، بانک جهانی و سازمان تعرفه و تجارت جهانی (GATT) به وجود آمد. در این دوران هفتاد درصد ذخایر طلا و پنجاه و پنج درصد تولید ناخالص داخلی جهان سرمایهداری در اختیار آمریکا بود و به همین دلیل نیز طرح پول "بانکور" از سوی این کشور رد شد. معاهدهی برتون وودز موقعیت یکهتازی را در اختیار دلار آمریکا قرار داد و هر 35 دلار معادل یک اُنس طلا ارزش یافت. در نتیجهی تبدیل دلار به تنها واسطهی تجارت جهانی، ایالات متحده پرچم امپریالیسم انگلستان را پایین کشید و نقش هژمونیک خود را بر تمام عرصههای اقتصاد سیاسی جهان تحمیل کرد. بدین ترتیب عصر طلایی سرمایهداری به رهبری آمریکا آغاز شد.
نکتهی ظریفی که از آن میتوان به عنوان طنز تلخ تاریخ یاد کرد این است که - به قول سوزان جرج – اگر در آن سالها (1950- 1945) کسی از سیاستهای نئولیبرالی سخن میگفت، نه فقط به او میخندیدند بلکه در تیمارستان بستریاش میکردند.
«در تمام کشورهای غربی، همهگان پیرو کینز، سوسیال دموکرات یا سوسیال دموکرات مسیحی بودند و حتا رگههایی از گرایش به سوسیالیسم مارکسی داشتند. این نظر که به بازار باید اجازه داد تا دربارهی مسایل اساسی اجتماعی و سیاسی تصمیم بگیرد، دولت باید داوطلبانه از نقش خود بکاهد، یا به شرکتهای بزرگ باید آزادی کامل بخشید و در مقابل اتحادیههای کارگری را محدود کرد و... به طور اساسی با روح زمانه در تقابل کامل بود. حتا اگر کسی واقعاً به این افکار و روشها باور داشت، در میان مردم از نظراتش سخن نمیگفت. هر چند ممکن است امروزه عجیب به نظر برسد، اما واقعیت این است که در آن دوران صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی نهادهایی پیشرو بودند. گاه به این دو موسسه نهادهای دو قلوی کینز میگفتند، چرا که تشکیل این دو موسسه نتیجهی همفکری کینز و هری دکستروایت (از مشاوران نزدیک روزولت) بود. وظیفهی اصلی آنها پیشگیری از درگیریهای آینده بود. یعنی ارائهی وام برای بازسازی و توسعه و یا تخفیف مشکلات موقت تراز پرداختها. آنها بر تصمیمات اقتصادی دولتها هیچ کنترلی نداشتند. در کشورهای غربی دولت رفاه و طرح نو که از سالهای 1930 شکل گرفت در نتیجهی جنگ مختل گردیده بود. اولین وظیفه پس از جنگ برقراری دولت رفاه و طرح نو بود. دومین مشغله احیای تجارت جهانی بود. در همین سالها بود که حرکتهای استعمارزدایی آغاز شد. این سیاستها در هندوستان به شیوههای مسالمتآمیز صورت گرفت ولی در کنیا و ویتنام از طریق مبارزهی مسلحانه به نتیجه رسید .... » (www.Zmag. org)2
اینک در واپسین سال از دههی هزارهی سوم، هشتاد سال پس از آغاز دوران طرح نو و در پی سهدهه سیاستهای نئولیبرالیستی مقرراتزدایی از بازار، بار دیگر موضوع رجعت به دولت در دستور کار قرار گرفته و شگفتانگیزتر آنکه رییسجمهور بزرگترین دولت امپریالیستی "سوسیال دموکرات" شده است!! در چنین شرایطی سوال اساسی این است:
آیا بازگشت به دموکراسی اجتماعی میتواند بازگشت به عصر طلایی بزرگ را به ارمغان آورد؟
پاسخ منفی است. چرا که تناقضهای ذاتی سرمایهداری از روند رو به رشد در دوران سرمایهداری متکی به دولت بزرگ باز نایستادند. سازمانهای دموکرات اجتماعی در چارچوب حدودی مشخص، به کاهش تضاد طبقاتی و حفظ سطح نسبتاً بالایی از میزان تقاضای کل، کومک کردند. این سازمانها تحت شرایط تاریخی خاص، با نرخهای بهرهی ثابت و بالا همگام بودند و انباشت سریع سرمایه را تسهیل میساختند. اگرچه این سازمانها وجود خارجی و فعالیت گسترده داشتند اما در عین حال به سوی ایجاد شرایطی جدید - که انباشت جهانی را تضعیف مینمود - متمایل میشدند. موازنهی متغیر قدرت میان کار ـ سرمایه و اصلی و غیراصلی به سقوط جهانی بهرهوری انجامید و در بحران انباشت دههی 60 و 70 بیتاثیر نبود. برآیند چنین فراشدی دقیقاً به منزلهی پاسخی برای بحران سرمایهداری کینزی بود که توسط هیات حاکمهی جهانی به منظور استقرار نئولیبرالیسم در مُقام راهحلی برای بحران، دههی 1970 ایجاد شد.
فرض کنیم قرار است بحران نئولیبرالیسم بر مبنای بازگشت به کینزیسم حل شود. فرض کنیم دولت باراک اوباما بخواهد از طریق کنارزدن ناگزیر سه دهه میراث شوم ریگانیسم هرج و مرج حاکم بر بازار مقرراتزدایی شده را، اصلاح و تنظیم کند. در این صورت لاجرم باید مقررات ملی تجارت و جریان سرمایه دوباره از نو اعمال شود. بازارهای کار و مالی از نو قاعدهمند شود. درآمد و سرمایه به روشی مساوات طلبانه توزیع شود و بخش دولتی دوباره در جهت ایفای نقشی مهم در اقتصاد قرار گیرد.
آیا این تغییرات برای ایجاد یک عصر طلایی جدید کافی است؟
بدون تغییر سازمانهای نهادی سرمایهداری چه چیز میتواند از گسترش نقیضهای ذاتی سرمایهداری ممانعت به عمل آورد؟
کدام عامل موثر قادر است جناح چپ بورژوازی را در برابر بروز بحران دورهیی سرمایهداری مصون سازد؟
واقعیت این است که نهادهای جهانی سرمایهداری مانند صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی چنان در برنامههای نهادینه شدهی نئولیبرالی فرو رفتهاند که تصور بازگشت به اهداف اصلی بنیانگذاران آنها نه تنها خوشبینی سادهلوحانه، بلکه اساساً غیرممکن است.
از سوی دیگر باید پذیرفت که ایجاد سرمایهداریِ کنترل شده بدونِ حداقل یک پیروزی سیاسی نسبی از سوی طبقهیکارگر، امکانپذیر نیست. اما اگر معلوم شود که مساله این است، طبقات کارگر بخشهای مختلف دنیا نه تنها خواستار ارجاع حقوق اقتصادی، اجتماعی تاریخی و تثبیت حقوق فعلی خود میشوند بلکه، افزایش این حقوق را نیز مطالبه خواهند کرد. چنین فرایندی اگر به عروج یک جنبش سوسیالیستی کارگری منجر نشود، دستکم زمینههای ظهور یک اصلاحات بنیادی در مناسبات کار ـ سرمایه را بسترسازی خواهد کرد. در هر دو صورت کفهی مبارزه به سود طبقهی کارگر سنگین خواهد شد و جنبش فرودستان را یک گام به پیش خواهد برد.
آیا میتوان پرسید بودجهی این اصلاحات اجتماعی چهگونه تامین خواهد شد؟ اگر چارهیی جز تامین بودجه از طریق بستن مالیاتهایاضافی بر سودهای سرمایهیی نباشد!
آیا با تجدید حیات اقتصاد سیاسی کینزی، امکان احیای چانهزنی طبقهی کارگر میتواند استمرار یابد و به اعتلای معیارهای زندهگی کارگران و زحمتکشان به ویژه افزایش دستمزدها، بیمهی بیکاری و حق اعتصاب منجر شود؟
نرخ رشد عصر طلایی بعد از جنگ جهانی دوم، در رکودی که مشخصهی سرمایهداری جهانی در دورهی تکقطبی بود، استثناء به حساب میآمد. بدون چنان نرخ رشدی، هیچ شکلی از سرمایهداریِ دولتی تحققپذیر نبود. مسایل دیگری که در ادامهی بحث به آنها اشاره خواهیم کرد در مجموع نشان میدهد که سرمایهداری کنترل شده، قادر به مهار بحران نخواهد بود.
آیا این سرمایهداری میتواند چارچوب نهادی لازم برای پرداختن به بحران زیستمحیطی جهانی ایجاد کند؟
مقررات و سرمایهگذاری زیست محیطی هزینههای کلی تولید سرمایهیی را بالا میبرد. مسالهیی که نباید با این حقیقت که تجارتهای محیطی ممکن است فرصتهای سوددهی، برای بعضی سرمایهداران فردی به وجود آورد اشتباه شود. در اینجا نکتهی قابل تامل این است که آیا پس از محاسبهی کامل هزینههای محیطی، سودهای باقیمانده برای ایجاد سطح انباشتیِکافی، بسنده میکند؟
فقط میتوان فرض کرد در یک اقتصاد سرمایهداری جهانی، رقابت موجود میان دولتهای سرمایهداری مختلف آنان را از اینکه هزینههای محیطی را به طور کامل به حساب آورند، باز میدارد. به نظر خوشبینانهی دیوید کتز در این صورت، سرمایهداریِِ کینزی به عنوان راهی "جایگزین" برای فاجعهی اکولوژیکی جهانی مطرح خواهد شد.
سوسیال دموکراسی رو به افول است
جهان معاصر با سرعت عجیبی صفر و یک شده است. حتا در کشورهای فرعی سرمایهداری (مانند تونس، عمان، الجزایر، مصر، آلبانی و...) مردم به اصلاحات سوسیال دموکراتیک قانع و راضی نیستند. به همین دلیل نیز رجعت به دولت رفاه تقریباً دور است. حتا اگر نئولیبرالیسم بتواند از طریق تمسک انگلوار به دولت، راهکاری برای ترمیم شکافهای بحران اقتصادی خود بیاید، حتا بحران را تغییر مکان دهند و کسریهای کلان و بدهیهای نجومی را از طریق سیاستهای ریاضتی جبران کنند. حتا اگر طبقهی کارگر به پیروزیهای نسبی در این یا آن کشور برسد. دولتهای متروپل با کومکهای تریلیون دلاری خود بتوانند، بازهم تغییر جهتگیریهای اقتصادی دولتهای امپریالیستی و نهادهایی همچون صندوق بینالمللی و بانک جهانی ممکن نیست و بدین منوال احیای دولت رفاه، اگر محال نباشد؛ تا حدودی به تصوری خوشبینانه مانسته است.
از ابتدای هزارهی سوم - و به ویژه پس از ماجرای تروریستی 11 سپتامبر - بسیاری از اقتصاددانان نحلههای چپ هترودوکس، نویسندهگان مانتلی رویو، چپهای شمالی، اکونومیستهای نئولیبرالستیز دولتگرایی همچون نائومی کلاین، میشل لووی و نوام چامسکی در کنار چپهای سنتری مانند اریک هابسباوم، جیمز پتراس، چالمرز جانسون و دیوید هاروی، همراه با لیبرالهای نئوکینزگرایی از قبیل ژوزف استیگلیتز، پل کروگمن و جف ساچز، یک صدا خواهان دخالت دولت در تنظیم اوضاعِ رو به وخامت بازار آزاد شدند. همهی این گروهها با انتقاد از اقتصاد کازینویی و مرگ شیوهی تولید صنعتی، تمام اهتمام خود را بر اساس دفاع از پیریزی مجدد گونههای مختلف سرمایهداری دولتی بنا نهادند. آنان - به خصوص چپهای اکونومیست شمالی - اگرچه به دفاع از منافع عمومیِِِ فرودستان نئولیبرالیسم را آماج سختترین امواج انتقادی خود قرار میدهند، اما نمیدانند، بازگشت به دولت رفاه و طرح نوِ دوران روزولت چارهساز نخواهد بود و سرمایهداری، اعم از دولتی یا خصوصی، به دلیل تناقضهای ذاتی خود، باردیگر مولد بحران جدیدی خواهد بود. در سال 2008 پس از روشن شدن عمق فاجعه، همهی طیفهای پیشگفته با صدای بلندتری به دفاع از اقتصاد سرمایهداری منظم و کنترل شدهی دولتی پرداختند و این روش را تنها راه نجات از گردابی خواندند که سیاستهای نئولیبرالی به وجود آورده است. چنین راهبردی به مثابهی رویکردی مبتنی بر "یک گام به پیش، دو گام به پس" بهطور واقعی مردم جهان را به دوران روزولت عقب میبَرَد و حداکثر چند قطره از یک مُسکن نیمبند را در حلقوم مردم به تنگ آمده از توحش بازار آزاد میچکاند. آیا به راستی مهار هرج و مرج بازار (مقرراتزدایی نئولیبرالی) و تنظیم مجدد مناسبات تولیدی و مالی توسط دولت سرمایهداری به سود فرودستان خواهد بود؟ شکی نیست که پاسخ در کوتاه مدت مثبت است، اما سرانجام چه خواهد شد؟ هر چند تاریخ و جامعه شرکت بیمه نیست اما با این حال چه کسی یا نهادی میتواند تضمین دهد که از درون بحرانهای مشابه دههی 1970، ریگانیسم ـ تاچریسم جدیدی بیرون نخواهد زد؟ اصولاً سوال اساسی این است که زمینههای ظهور آنارشی و تضادهای مکرر سرمایهداری که در قرن گذشته دستکم به چهار سونامی هولناک انجامیده، از کجا ریشه گرفته است و برای از میان بردن این بحرانها چه باید کرد؟
توجه مارکس به هرجومرجِِ شیوهی تولید سرمایهداری سخت قابل تأمل است. به نظر مارکس تولید بورژوایی در شرایطی تحققپذیر است که شرکت محدود کمیت معینی از میلیونها انسان در سراسر جهان وجود داشته باشد. بدیهی است چنین ترکیبی در چارچوب روالمندیهای مورد توافق برنامهریزان سرمایهداری عمل میکند. مارکس این ترکیب را از دو منظر ویژه تحلیل کرده است.
از موضع ارزشی ترکیب سرمایه وابسته به نسبتی است که بر اساس آن به سرمایهی ثابت یا ارزش وسایل تولید و سرمایهی متغیر با ارزش نیروی کار، یعنی مبلغ کل دستمزدها تقسیم میشود.
از زاویهی مادی (آنچه که در فرایند تولید عمل میشود) هر سرمایه به وسایل و نیروی کار تقسیم میگردد و این ترکیب خود به نسبتِِ میان حجم وسایل تولید به کار رفته و میزان کار ضروری برای استفاده از آنها، متکی است.
مارکس در مجلد اول سرمایه،3 ترکیب اولی را ارزشی و دومی را ترکیب فنی سرمایه نامیده است. به نظر مارکس میان این دو شکل سرمایه رابطهی متقابل و نزدیکی وجود دارد. به منظور تحلیل این رابطه، مارکس ترکیب ارزشی سرمایه را تا آنجا که به ترکیب فنی و منعکس کنندهی تغییرات وابسته است، ترکیب ارگانیک میخواند.
جامعهی بورژوایی شرایط مادی زندهگی را به نحو عجیبی رشد داده است. چنین تنوعی به زمینهی ضروری ادامهی زندهگی انسانی و تداوم لوازم فرهنگ و تمدن تبدیل شده است. در قالب مناسبات تولید و بازتولید اوضاع مسلط بر حیات انسانها - به ویژه در عصر جهانیشدن سرمایهداری - مردم کشورهای مختلف جهان به گونهی تنگاتنگی به همدیگر وابسته، متصل و نیازمند شدهاند. در این چارچوب هر یک از انسانها، سهم محدود خود را تنها زمانی میتوانند ایفا کنند که شرایط معینی، که مستقل از آنهاست فراهم باشد. به این معنا، در شیوهی تولید سرمایهداری تشریک مساعی میان افراد و واحدهای تولیدی توافق قبلی مبنی بر تعیین وظایف هر کدام و تقسیم ابزار و مواد لازم به قصد تحقق تولید صورت نمیگیرد بلکه هر فرد و واحد تولیدی بر مبنای اصل استقلال و رقابت به مثابهی تابعی از پول، بازار و سود عمل میکند. در این فرایند بدون پول نمیتوان هیچ تولیدی را به جریان انداخت و اگر محصول تولید با سود اضافی به فروش نرسد، نمیتوان آنرا بازتولید کرد.
اصولاً تولید کالا محصول منافع متضاد تولیدکننده، فروشنده، خریدار و مصرفکننده است. به بیان دقیقتر، تولید نتیجهی منافع آنتاگونیستی تولیدکنندهگان اصلی، یعنی کارگران و سرمایهداران (کار ـ سرمایه) است. چنین خصلتی فرد را ناگزیر میسازد تصمیم، ابتکار و فعالیتهای اقتصادی خویش را به نحوی اتخاذ کند که گویا چنین ارتباط و ترکیبی وجود ندارد. برای افراد و گروههای اجتماعی فعالیتهای اقتصادی دیگران تنها به عنوان یک فرض و احتمال در راستای سوداگری است و درست در همین رابطه است که سوداگری زمینهی عینی مییابد. یکی از مشخصات شیوهی تولید سرمایهداری این است که فعالیت اقتصادی افراد و گروهها نمیتواند و نباید نتیجهی توافق طبیعی میان بازیگران اصلی تولید باشد. (رقابت و در نتیجه اضافه تولید) توافقی که میتواند ترکیب و رابطهی ضرور میان هر فعالیت اقتصادی را تضمین کند.
دقیقاً به دلیل وجود همین تضاد و عدم توافق در روند شیوهی تولید سرمایهداریست که انگلس راهحل نهایی پیشگیری از بروز بحران تولید را در شکلبندی یک سازمان جدید اجتماعی دانسته است که وظیفهاش حذف ساختارهای رقابت تولیدی باشد و وسایل تولید را بر اساس نقشهی مشخص و منطبق بر نیازهای عمومی اداره کند. این سازمان اجتماعی همچنین باید بتواند تولید صنایع بزرگ را به شیوهیی سامان دهد که کلیهی محصولات مورد نیاز زندهگی مردم را به قدری تولید کنند که طی آن به هر یک از اعضای جامعه، قدرت تکمیل و به کار انداختن آزادانهی تمام ظرفیتها و توانمندیهایش داده شود.
اما در شیوهی تولید سرمایهداری، تنها سرمایهدار است که میتواند بیتوجه به نیازهای جامعه با انباشت اجزای لازم، در ترکیبی ضرور به تولید کالا و خدمات بپردازد. سرمایهداران شیفتهی تولید و خدمات مفید برای جامعه نیستند. آنان تولید را به این سبب میخواهند که وسیلهیی است برای کسب سود بیشتر و ازدیاد ثروت و به تبع آن کسب امتیازات اجتماعی عالیتر! تولید کالا و خدمات، یعنی تولید شرایط مادی حیات، از یکسو، و ارزش0 بخشی سرمایه از دیگر سو این دو روند به مثابهی خصلت عمومی تولید سرمایهداری محکوماند همزمان و در یک ترکیب واحد جریان یابند. یعنی تحقق یکی پیش شرط تحقق دیگری است. به عبارت روشنتر، چنانچه روند تولید و خدمات منبع سود سرشار برای سرمایه نباشد، سرمایهدار به راحتی از آن صرفنظر میکند. اگر تولید واکسن ایدز برای سرمایهدار سود نداشته باشد تمام مردم جهان نیز از ویروس Hiv بمیرند هیچ سرمایهیی خط تولیدش را برای تهیهی این واکسن تغییر نخواهد داد. کما این که نیاز بیش از یک و نیم میلیارد جمعیت گرسنهی جهان سرمایهداران را از تولید و رقابت سرسامآور تسلیحات کشتار باز نداشته و به سوی تولید مواد غذایی برای گرسنهگان سوق نداده است.
در ایران نیز کسانی که میدان آزادی و برج میلاد و موشک و ماهواره میسازند، میتوانند برای محرومان خانههای 100متری بسازند و ایجاد اشتغال کنند، اما گویا در این خط تولید سود یا "منافع ملی"!! نهفته نیست!
از زمان خلع ید فئودالیسم توسط سرمایهداری و تامین سرمایهی اولیهی تولید - به تعبیر مارکس - عطش سود همواره نیروی محرک ازدیاد کمّی کالا و خدمات بوده و به نوبهی خود انرژی و استعداد شگرفی را آزاد کرده که مضمون مادی و معنوی حیات بشری را شکل داده است. به همین دلیل تولید کالا و خدمات و به طور کلی فعالیتهای اقتصادی از نظر سرمایهدار تنها وسیلهی کسب سود بیشتر است و هنگامی که دیگر نتواند منبع فزونخواهی سود باشد، تولید آن نیز متوقف میشود. بر مبنای همین برهمکنش ضدانسانی است که دوران عالی رشد و تکامل تولید و بارآوری کار و در نتیجهی افزونی ثروت در عین حال با دوران فقر و گرسنهگی و نابهسامانی عظیم مادی و معنوی نیز مترادف شده است. به عبارت رساتر، هر چه تکامل تولید کالایی بالاتر و افزونی ثروت بیشتر باشد به همان نسبت فقر و تنگدستی مادی و معنوی نیز گستردهتر و عمیقتر است. همین تضاد اساسی شیوهی تولید سرمایهداری است، که موجب میشود تا همزیستی میان طبقات استثمارگر و استثمارشونده نتواند ادامه یابد و دیر یا زود جامعه در برابر نیاز به تغییر بنیادی بر مبنای دگرگونی مناسبات انسانها نسبت به وسایل تولید قرار گیرد. هیچ دولت، نهاد یا ابر انسانی قادر نیست همزیستی میان روند تولید و ارزش بخشی سرمایه را برای مدتی طولانی تضمین کند. قدر مسلم این است که تولید و ارزش بخشی سرمایه در عین همزمانی حرکت، از قوانین و حوزهی عملکرد ویژهی خود سود میبرند و هیچ نیرویی قادر نیست که از بحران و گُسست رابطهی متقابل آنها ممانعت به عمل آورد و در برابر همکاری شکننده و مقطعی آنها بایستد.
فرایند تناقض و تضاد ذاتی سرمایهداری به ما آموخته است که تولید و نیروهای مولد در عین حال دارای خصلتی اجتماعیاند و این امر در تضاد مستمر با فعالیت و تولید خصوصی نیروهای مولد است و همواره از راههای مختلف، تکامل و تنظیم تولید، توزیع، گردش و مصرف کالا و خدمات را به اغتشاش میکشاند. از جانب دیگر، تولید کالا و خدمات، نه تنها به شکلی بالقوه مستقل از مکانیسم سود شکل گرفته بلکه از این فراتر حتا در تضاد با آن صف بسته است. برخلاف مبلغان نظام مبتنی بر سودآوری، جستوجوی سود لزوماً عامل اصلی رشد و تکامل تولید نیست. انسانها تولید و بازتولید را پیش از تولید سود آغاز کردند و آنرا در تمام زمینهها توسعه و تکامل دادند. درست برعکس، مکانیسم سود اساساً مانع رشد تولید و استفادهی اجتماعی از آن میشود. دقیقاً برای مقابله با این تضاد است - تضادی که مثل خوره جامعه را در عمق آن متلاشی میکند - که از همان ابتدا در جامعهی بورژوایی با ایجاد نهادها و عملکردهای معینی کوشش میشود به درمان عواقب فاجعه بار آن بپردازند. مارکس تاثیر بخشی محدود این تلاشها را توضیح میدهد و آنها را "اشکال متناقض واحد اجتماعی" مینامد.4
"اشکال متناقض واحد اجتماعی" عبارتند از: بورس کالا و ارزش، سیستمهای اطلاعاتی برای حفاظت بازار و تولید، کارتلهای مختلف، بانک مرکزی، نظام بانکی و اعتباری، قانونگذاری اجتماعی، سیاست اقتصادی دولت و... در همهی نهادها و عملکردهای پیشگفته سعی میشود زمینهی هرچه وسیعتری به منظور پیشبینی و ارزیابی فعالیتهای اقتصادی "دیگران" فراهم شود و به این ترتیب از اختلاف فاز میان تولید و فروش، میان فعالیتهای اقتصادی و وسایل پرداخت، سبقت گرفته شود و در نتیجه؛ استمرار حیات برخی فعالیتها - صرفنظر از اینکه سودآور باشند یا نباشند - تضمین گردد و به این ترتیب پیوستهگی تولید و فروش تنظیم شود.
هنگامی که صنعت بزرگ، ساختار مسلط بر تولید گردید و منوپلها در آن به نقشآفرینی موثر پرداختند، انگلس نوشت که صنعت بزرگ، منوپلها و سرمایهی مالی موفق شدند از طریق اعمال انضباط، محاسبهی اقتصادی و تبعیت هیرارشیک در اماکن تولید همزمان وحشیترین رقابتها را – که در چارچوب آنها هر ضربهیی توجیهپذیر است – در مقیاس جهانی و در میان صنایع بزرگ، منوپلها و نهادهای مختلف مالی برقرار کنند. در نتیجه، هرج و مرج که به عنوان مسالهیی عمومی در خارج موسسات به شدت وجود داشت، در داخل از میان رفت.
در دوران کنونی توسعه و تعمیق خصلت اجتماعی نیروهای مولد، بینالمللی شدن تکنولوژی، بازار کالا و اموال و خدمات، دو جنگ جهانی و اغتشاشهای سیاسی و اقتصادی در فاصلهی بین دو جنگ (45-1915)، انقلابات و مبارزهی طبقاتی کارگران، تشدید تضادها و تناقضات اجتماعی، همه و همه انگیزهی ایجاد و تقویت "اشکال متناقض واحد اجتماعی" گوناگون شدند. همهی این حوادث با هدف تنظیم رشد اقتصادی و تضمینِِ تکامل همآهنگ سیکل تولید، توزیع، گردش و مصرف صورت بست. این اهداف که کموبیش از سوی جان میناردکینز نیز طراحی و برنامهریزی شده بود، هرگز به شکل مطلوب تحقق نیافت و در نهایت از درون هدف تنظیم رشد اقتصاد با ابزار کنترل دولت؛ بحران دههی 1970 حکم به ظهور نئولیبرالیسم داد.
در اوج بلندپروازی کینزی در کشورهای عمدهی سرمایهداری؛ دولت، مسوولان سیاسی و موسسات خصوصی به ایجاد نهادهای "کاردان" و "باهوش" اقدام ورزیدند و در همین راستا مکانیسمهای مختلط از قبیل سیستمهای مالی، سازمانهای پولی و نظامهای متحد اعتباری تحت نظارت بانک مرکزی، کنترل کمیت پول در گردش و تقاضای کالا و خدمات را در اختیار گرفتند. در این میان علاوه بر تاسیس مراکز مالی، اقتصادی، سیستمهای قانونگذاری مدنی، سرویسهای تحقیقات آماری، سازمانهای تعاون و توسعهی اقتصادی، اتحادیههای تولیدکنندهگان و مصرفکنندهگان و غیره میتوان از شکلگیری سازمانهای سندیکایی نیروی کار، مذاکرات دسته جمعی، وضع قوانین کار و بیمههای اجتماعی نام برد.
در این دوران دولت به کارفرما و مرکز اصلی خرج و گیرندهی عمدهی وام تبدیل گردید. فعالیتهای اقتصادی دولت از امتیازات ویژهیی مانند قدرت دولت در کنترل قیمتها، اخذ مالیات و تسلط برگردش پول برخوردار بود. بدین ترتیب تودهی عظیمی از ابزار فعال تولید در دست دولت و موسسات وابسته به آن – که نقش مهمی در اقتصاد ایفا میکنند – متمرکز شد. تمرکز این ابزار در دست دولت بیانگر رشد غولآسای "اشکال متناقض واحد اجتماعی" در مرحلهی امپریالیسم است. در عین حال چنین وضعیتی که به تعبیر لنین نشانهی عالیترین رشد و تکامل سرمایهداری است، مناسبترین شرایط مادی برای لغو مالکیت خصوصی را فراهم میسازد.
در واقع کمیت عظیمی از ابزار تولید که در دست دولت قرار گرفته از نظر عینی در تضاد با مالکیت فردی است و همین روند امکان اجتماعی کردن مالکیت را محقق میکند. درست همین وضعیت است که طرفداران "سوسیالیسم دولتی" را به خود جلب کرده است. آنان با توجیهات گوناگون میکوشند "اشکال متناقض واحد اجتماعی" را عناصر سوسیالیستی جا بزنند و آنها را در حال رشد و گسترش قلمداد کنند. بهزعم آنان این عناصر "سوسیالیستی" میتوانند به تدریج و به طور مسالمتآمیز سرمایهداری را به سوسیالیسم انتقال دهند. اما "اشکال متناقض واحد اجتماعی" که سخت مورد علاقهی طرفداران نظریهی "سوسیالیسم دولتی" است، در حقیقت نه عناصر سوسیالیستیاند و نه مستعد هیچگونه تکامل و گذار به سوسیالیسم. این پدیدهها و پدیدارهایی از این قبیل که در روند رشد و تکامل شیوهی تولید پدید میآیند مسالهیی جز بیان مشکلاتی که در فراگرد رشد سرمایهداری برای سرمایهداران و به طور کلی برای مالکیت خصوصی بر وسایل تولید به وجود میآید، نیستند. برآیند این جمعبندی در عین حال به این معناست که الگوی انباشت سرمایه و مناسبات اجتماعی سرمایهداری و در مجموع شیوهی تولید بورژوایی در اثر رشد نیروهای مولد قادر نیست به نیازهای جامعه پاسخ دهد و در نتیجه مانعی جدی در مسیر راه رشد و تکامل جامعه میشود. بیتردید سرمایههای کلان و ابزار عظیم تولید و تکنولوژی پیشرفتهیی که در دست بورژوازی انحصاری متمرکز شده است، مصالح ساختمان سوسیالیسماند و باید در خدمت رفاه و آسایش عموم قرار گیرند. با این حال در چارچوب روابط سرمایهداری همهی دستآوردهای کار و ابتکارِ نیروی کار و همهی محصولات ناشی از خلاقیت انسانی در اختیار اقلیت ناچیزی از جامعه (بورژوازی) قرار میگیرد و اکثریت (فرودستان) از تمام این مواهب محروم میشوند. بدیهی است در چنین شرایطی نه دولتهای رفاه بلکه انقلاب اجتماعی و جنبش آگاهانهی فرودستان میتواند به ناهنجاریهای اجتماعی و اقتصادی سرمایهداری پایان دهد و تمام دستآوردهای فرهنگی تمدنی را در خدمت همآهنگی زندهگی و فعالیتهای تولیدی انسانها قرار دهد و در نهایت به نیازهای مادی و معنوی جامعه پاسخ گوید.
پینوشتها:
[1]. عبارت "توتالیتاریسم بازار" را از پییربوردیو وام گرفتهام. بنگرید به:
Bourdieu Pierre (2003) Against the tyranny of the market New Press. PP. 26-37
Bourdieu Pierre (1998) The essence of neo – liberalism (utopia of endiess exploitation). Lemonde Diplomoatique. Dec.
پییربوردیو از زمان اوجگیری اعتصابات ضدسرمایهداری سال 1995 تا سال درگذشت (ژانویه 2002) از جمله روشنفکران برجستهی صف مقدم مبارزه علیه نئولیبرالیسم بود.
2. اصل مقالهی سوزان جرج در این کتاب چاپ شده است:
Houtart Francois (2001), The other Davos, zed Books.
3. مجلد اول "سرمایه" - نقد اقتصاد سیاسی - در سال 1386 با ترجمان شایستهی حسن مرتضوی از سوی انتشارات آگاه منتشر شده است.
4. بنگرید به: دست نوشتههای مارکس 58-1857، به فرانسه، از انتشارات ادیسون سوسیال صص 95-90.
منبع:
- Williams Marc (1994) International economic organization and the third world, London. Harvester wheatsheaf.