نقدی بر مقالهی "مارکسیسم و انقلاب کارگری"
نوشتهی کیوان شفیعی
برهان عظیمی
توضیح وبلاگ: هفتهی گذشته مقالهای از رفیق کیوان شفیعی منتشر شد با عنوان"مارکسیسم و انقلاب کارگری - رویایی کهنه اما تخدیر کننده، یا حقیقتی غیر قابل انکار و دست یافتنی؟" که رفیق برهان عظیمی هم نقدی بر آن مقاله انتشار دادند. ما در راستای سیاستهای کلی این وبلاگ و در جهت تقویت فضای نقد و بررسی مارکسیستی این دو مقاله را منتشر میکنیم تا مورد قضاوت بهتری قرار بگیرد. از رفیق برهان عظیمی برای همکاریِ رفیقانهاش سپاسگزاریم.
رفیق کیوان شفیعی ضمن سپاس از نوشته ات. نمی دانم که این نوشته بر مبنای ترجمه متنی است که از طرف فرد دیگری نوشته شده و بقول معروف ایرانیزه شده است یا افکار خود شما در پرتو خواندن متنی به زبان دیگر است؟
در هر یک از حالات البته مهم این است که شما... این را پذیرفته اید و ایده ها یتان را شجاعانه بصورت نوشته منظم کرده اید. که باید از شما برای زحمتتان سپاسگذار بود.
در هر یک از حالات البته مهم این است که شما این را پذیرفته اید و ایده ها یتان را شجاعانه بصورت نوشته منظم کرده اید. که باید از زحمت شما سپاسگذار بود.
رفیق کیوان، من با برخی از دیدگاه های شما موافقم ولی با برخی شدیدا مخالفم و برای همین ضمن تشویق شما در فکر کردن، ایده دادن و برای رسیدن به جهانی نوین و رادیکال دائما به عنوان یکی از طرفداران کمونیسم انقلابی و سوسیالیسم علمی معتقد نیستم که شایسته است برخورد به نوشته تان در همین حد باقی بماند.
بنا بر این با اتکاء به تنها سلاح مان، و اعتقاد به اینکه سلاح نقد تنها سلاح یک کمونیست انقلابی است در برخورد به عقاید غیر علمی و متناقض به پیشواز نظرات شما رفیق، در محیطی رفیقانه و بدور از برخوردهای رایج سکتاریسمی می روم.
پس با اجازه بدون حاشیه، نقادانه به عمق نوشته شما می روم.
١ ـ نوشته اید: "پیروان این نوع نگرش تا آنجا پیش میروند، که حتی به وجود و استمرار نگرشهای غلط مذهبی و فرهنگی در بین کارگران دامن زده و این کژیها را به عنوان خلوص فرهنگی پرولتاریا مورد تحسین و تقدیس قرار میدهند." این درست و با شما موافقم که پیروان چنان نگرشی غیر سوسیالیسم علمی چنان آموزه های غلطی (غیر مارکسیستی و طبعا بورژوازی) را در میان کارگران دامن می زنند. ولی شما خود نیز در ادامه نوشته تان نشان داده اید که نگرشی بجز همین که به "نقدش" پرداخته اید ندارید. و در توجیه فرهنگ غالب بر طبقه کارگر که بقول مارکس " فرهنگ بورژوازی غالب بر جامعه است" (همانطور که مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست مطرح کردند، تا زمانی که جامعه به طبقات تقسیم شده است، ایده های حاکم در هر عصر، ایده های طبقه حاکمه آن جامعه است.) نوشته اید: " گرچه بی شک، او ( کارگر- اضافه از من است) نیز مانند هر انسان تحت فشاری باید به مستمسکی پناه برده و عقدههای فرو خوردهاش را در جایی بگشاید. او به مذهب، این بهترین افیون تودههای طبقات تحت ستم پناه میبرد چرا که هیچ یک از امور غیر متافیزیکی در جهت کمک به او نیست. او ممکن است به روی زن، بچه و عزیزانش دست بلند کند، چرا که فرصتی دیگر برای ابراز وجود بدو داده نشده و تو سری خوردن و توسری زدن هم در طول زمان به بخشی طبیعی و جدایی ناپذیر از زندگی روزانهاش بدل گشته است. او ممکن است که در جایی دست به آزار جنسی و یا تجاوز بزند - معضلی شایع در بین همه طبقات اجتماعی - اما متفاوت برای او زیرا که از ابتدای سنّ بلوغ، کوچکی و حقارت و بی ارزشی و بی جذبه بودنش از نظر جنسی بارها از طرف طبقات فرادستش در قالب توهین، جوک، کنایه، و نیشخند به او یادآوری شده است. او نسبتا راحت تر از دیگران ممکن است که وارد نزأع فیزیکی شود چونکه راهی جز این برای گرفتن حقش برایش نمانده و قوانین موجود نیز ساز و کار اجرائی چندانی برای او فراهم نکرده اند."
دیگر آنکه اگر بقول شما رفیق عزیز " کارگر به مشکلات خود و کشورش کاملا آگاه است" و یا بقول شما "او به لحاظ اجتماعی بسیار باهوش تر از این حرفهاست"، چگونه به وضعیت خود آگاه نیست؟ و بر مبنای تناقضات نگرش شما هم آگاه است و هم آگاه نیست؟ از زن ستیزی پیروی می کند، به افیون توده ها پناه میبرد وووو!
به عبارت دیگر چگونه است که طبقه کارگری که بنا به نگرش شما "در روند مبارزهاش تحت نگرشی مارکسیستی که افقی بس فراتر از بهبود در وضعیت دستمزد و رفاه را به او معرفی میکند - یعنی مبارزه علیه شکاف بین کار و سرمایه - به خوبی فرا میگیرد."، نتوانسته اس و نمی تواند از درون روند مبارزه اش به عنوان یک طبقه در خود، خارج از چارچوب و فراتر از روند نهادینه شده روابط سرمایه داری را ببیند؟ هم به افیون توده ها( مذهب) پناه می برد، هم زن ستیز است، و هم به آزار جنسی و تجاوز دست می زند وووو؟
این تضاد نگرش سیاسی خود را چگونه توضیح می دهید؟ چگونه می توان با اتکاء به متدولوژی علمی آنرا حل نمود؟
٢ ـ متاسفانه، شما در تشریح دیکتاتوری پرولتاریا تا آنجا پیش رفته اید که از مارکس بدون نقل قول مستقیم و بدون اشاره به ماخذ و منبع نقل قول مارکس از قولش می نویسید: << تنها یک راه: قدرتمندانه ایستادن، جنگیدن، تغییر قوانین به نفع خود، متوقف کردن سرمایه داری از باز تصویب قوانین استثماری، و از همه مهمتر نظارت مستمر بر این روند رو به جلوی ورود به مرحله جدیدی از تعریف زندگی و مناسبات تولیدی در جامعه. تمامی این روند به طور خلاصه در ادبیات کارل مارکس به "دیکتاتوری پرولتاریا" تعریف میشود.>>! و در ادامه نوشته اید که: "این دیکتاتوری کوچکترین ارتباط و نزدیکی با مفهوم کلاسیک دیکتاتوری در علوم سیاسی ندارد "! من از شما رفیق سوال می کنم که، آیا این مفهوم کلاسیک مورد نظرتان شامل نوشته متن کلاسیک مارکس و انگلس در تببین و توضیح دیکتاتوری پرولتاریا منعکس شده در "مانیفست کمونیسم" هم می شود؟
مارکس و انگلس بعدها با اصلاحیه ای که در "مانیفست کمونیست" بر مبنای تجربه کمون پاریس نوشتند تاکید نمودند که انجام تحولاتی اجتماعی رادیکال، آسان نيست و يك شبه و با فرمانی نمی توان آنها را عملی كرد. اآنها تشخيص دادند كه نياز به دوران گذاری است، دوران گذاری كه با ديكتاتوری طبقه كارگر و انقلاب مدوام رقم می خورد. تجربه كمون بر اين مسئله مهم پرتو افكند. آنها فهميدند كه بدون درهم شكستن كامل ماشين دولتی كهنه (بطور مشخص در هم شكستن ماشين بوروكراتيك - نظامی) و جايگزين شدن آن با قدرت دولتی كيفيتا متفاوت نمی توان اينكار را صورت داد.
بنا بر این؛ ديكتاتوری پرولتاريا یعنی كه طبقه پرولتاريا از اتوريته و قدرت بر آمده از انقلاب توده ها استفاده می کند تا بر نابرابريها، ستمگريها و استثمار و افکار و ارزش های کهن( تحولات اجتماعی رادیکال) فايق آيد و موجوديت بشر را بكلی دگرگون سازد.
اجازه دهید در این مورد بیشتر و عمیقتر بپردازم.
شما رفیق عزیز به عنوان روشنفکری " که نه یک شبه بلکه از قبل دوستی واقعی و خلوص نیّت خود را به او ثابت" خواهد کرد، در تشریح دیکتاتوری پرولتاریا نگرشتان فراتر از درکی اصلاح طلبانه و رفرمیسمی نرفته است(دیکتاتوری پرولتاریا را باید " اصلاحات بنیادین زنجیر وار هم نامید"). حتی با تاکید مکرر شما بر مقوله "اصلاحات بنیادین زنجیر وار" نتوانسته اید و نمی توانید شر خود را از مفهوم رفرمیسمی "دیکتاتوری پرولتاریا" خلاص نمایید! دیکتاتوری پرولتاریی که کسب قدرت سیاسی و درهم شکستن ماشین دولتی بورژوازی (تمامی موسسات نظامی، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی دولت طبقات سرمایه داری)- قبل از تسخیر قدرت سیاسی و نیز بعد از تسخیر قدرت سیاسی - را در نظر نداشته باشد، حداکثر برای گرفتن امتیازات یا بقول شما " " اصلاحات بنیادین زنجیر وار" برای متوقف کردن سرمایه داری از باز تصویب قوانین استثماری و...." تا بی نهایت تحت نظام سرمایه داری درجا خواهد زد! و این نگرش چیزی جز تشویق طبقه کارگر برای "تغییر قوانین به نفع خود"، باز تولید روابط سرمایه داری و بقای نظام تولیدی ارزش اضافه در پی مبارزه برای تحمیل تعدیلاتی به شکلی "منصفانه تر" و "انسانی تر"(!) بر طبقه بورژوازی نیست و نمی تواند هم باشد!
لنین در جریان رهبری انقلاب روسیه برای برداشتن نخستین گام بلندش، یعنی کسب قدرت سیاسی و تحکیم آن و قدم گذاشتن در جاده تحول سوسیالیستی، بر راهگشایی های علمی مارکس تکیه کرد و به تکامل علم زنده مارکسیسم ادامه داد. او از کمون پاریس و نیز از تجربه تاریخی جامعه بشری و گسترده تر از آن از تجربه دنیای طبیعی، درس های مهمی بیرون کشید. یکی از تکاملات مهم لنین منظم و مدون کردن این شناخت بود که وجود یک حزب پیشاهنگ کمونیستی در توانمند سازی توده های مردم برای دست زدن به مبارزه ای آگاهانه برای سرنگونی حاکمیت سرمایه داران و سپس پیشبرد تحولات ریشه ای در جامعه در جهت رسیدن به هدف نهائی استقرار کمونیسم در جهان، اساسی است.
به علاوه لنین شناختی را که مارکس از طریق جمعبندی از درس های تلخ کمون پاریس تولید کرده بود به کار بست و تکامل داد: در انجام انقلاب کمونیستی نمی توان به ماشین حاضر و آماده دولت کهن که به نظام سرمایه داری خدمت می کند اتکاء کرد؛ بلکه ضروری است که این دولت را در هم شکست و از کار انداخت و یک دولت نوین را جایگزین آن کرد. یعنی به جای آنچه در واقع دیکتاتوری طبقه سرمایه دار (بورژوازی) است، ضروری است که حاکمیت سیاسی طبقهء به پاخاستهء انقلابی، دیکتاتوری پرولتاریا، به مثابه نوع بنیادا متفاوتی از دولت برقرار شود. این دولت نوین به شکل فزاینده ای توده های مردم را درگیر پیشبرد تحول انقلابی جامعه خواهد کرد. لنین تاکید کرد که به دو علت اساسی، این دیکتاتوری انقلابی ضرورت دارد:
١ ـ جلوگیری از اینکه استثمارگران قدیم و جدید درون کشور و در سایر بخش های دنیا، مبارزه توده های مردم برای ایجاد یک جامعه و دنیای بنیادا" نوین و پیشروی به سوی تحقق «چهار کلیت» را شکست دهند و به خاک و خون بکشند.
٢ ـ تضمین حقوق مردم در هر مقطع، حتی با وجود نابرابری هایی که به درجات گوناگون میان بخش های مختلف مردم طی مراحل مختلف گذار سوسیالیستی به کمونیسم باقی خواهد ماند. و همزمان ادامه ریشه کن کردن و نهایتا پشت سر گذاشتن این نابرابری های اجتماعی، به مثابه هدف دیکتاتوری پرولتاریا؛ و رسیدن به نقطه ای که در سراسر دنیا تقسیمات ستمگرانه اجتماعی دیگر نتواند سر بلند کند؛ و دولت به مثابه یک ابزار نهادینه شده برای اعمال قوانین و حقوق دیگر ضروری نباشد؛ و خود دولت نیز جای خود را به خود ـ مدیریتی مردم بدهد که در آنجا دیگر، تمایزات و تخاصمات طبقاتی وجود نخواهد داشت.
همه دولت های پیشین به گسترش مناسبات استثمار و دفاع از آن، خدمت کرده اند؛ آن ها سلطه طبقات استثمارگر را به زور اعمال کرده، خود را علیه هرگونه تغییر اساسی در این مناسبات تقویت و تحکیم کرده اند. دیکتاتوری پرولتاریا بر عکس، از طریق الغای تمایزات طبقاتی و کل مناسبات خصمانه اجتماعی که به استثمار و ستم و بازتولید مداوم درگیری های مخرب در بین مردم می انجامد، در پی الغای نهایی خود دولت است. و برای ادامه پیشروی به سوی این هدف، دیکتاتوری پرولتاریا باید به شکل فزاینده ای توده های مردم را از بخش های مختلف جامعه به شکل موثری درگیر فرایند مدیریت جامعه و پیشروی به سوی هدف نهایی کمونیسم در سراسر دنیا کند.
طی چند سال کوتاهی که لنین در راس دولت نوین شوروی قرار داشت، گام نهادن در مسیر تحول اقتصاد و کل جامعه را رهبری کرد و به هدایت تئوریک و پشتیبانی فعال از مبارزات انقلابی در سراسر دنیا پرداخت. اما با مرگ لنین در سال ١٩٢٤ مصاف برای رهبری این فرایند در دنیای متخاصمی که تحت سلطه کشورهای قدرتمند امپریالیستی و سایر دولت های ارتجاعی قرار داشت، به دوش کسانی دیگر در حزب کمونیست شوروی، و مشخصا ژوزف استالین افتاد که به مثابه رهبر حزب ظاهر شده بود. این یک تجربه تاریخی بیسابقه بود: برای چند دهه، اقتصاد و نیز مناسبات اجتماعی به مفهومی گسترده (منجمله مناسبات بین زنان و مردان، و همینطور بین ملیت های مختلف)، نهادهای سیاسی، فرهنگ جامعه و جهانبینی توده های مردم دستخوش تغییراتی عمیق شد. استاندارد زندگی مردم در همه عرصه ها، منجمله در خدمات درمانی، مسکن، آموزش و پرورش و سوادآموزی، بهبود عظیمی یافت. ولی بالاتر از همه، قیود استثمار و بار سنت های هزاران ساله از دوش توده های مردم برداشته شد. در همه عرصه های زندگی و جامعه، دستاوردهای عظیمی حاصل شد اما جای تعجب نیست که محدودیت ها و کمبودها و اشتباهات واقعی بسیار نیز وجود داشت. بعضی از این ها به اوضاعی که اتحاد شوروی به مثابه تنها دولت سوسیالیستی دنیا برای چند دهه (تا بعد از جنگ جهانی دوم) در آن به سر می برد مربوط می شد. و بعضی دیگر به مشکلاتی که در زمینه دیدگاه، رفتار و روش کسانی که این فرایند را رهبری می کردند و مشخصا استالین وجود داشت. با در نظر گرفتن دورنمای تاریخی ضروری، و به کار بست یک رفتار و روش علمی و ماتریالیستی و دیالکتیکی، و در ضدیت با تحریف ها و بهتان زنی های ظاهرا پایان ناپذیر علیه سوسیالیسم و کمونیسم، می توان و می باید به این نتیجه روشن رسید که تجربه تاریخی سوسیالیسم در اتحاد شوروی (و بیش از آن در چین بعد از استقرار سوسیالیسم) قطعا مثبت بود؛ حتی با وجود جوانب منفی غیر قابل انکاری که باید عمیقا از آنها درس بگیریم.
این مائو تسه دون بود که برای چند دهه مبارزات انقلابی را در چین رهبری کرد. نقطه اوج این مبارزه، پیروزی مرحله اول این انقلاب با برقراری جمهوری خلق چین در سال ١٩٤٩ بود. برای فهم اهمیت عظیم این مساله لازم است توجه داشته باشیم که خِرَد ِ متعارف منجمله درون جنبش کمونیستی بر آن بود که در کشوری مانند چین نمی توان دست به انقلابی زد که به سوسیالیسم بینجامد و به بخشی از مبارزه جهانی برای تحقق هدف نهایی کمونیسم تبدیل شود. این چیزی بود که به واقع تحت رهبری مائو انجام شد. چین نه تنها یک کشور عقب مانده و عمدتا دهقانی بود (که این البته در مورد روسیه نیز به هنگام انقلاب ١٩١۷ صدق می کرد) بلکه یک کشور سرمایه داری هم به حساب نمی آمد. چین تحت سلطه دیگران، یعنی کشورهای سرمایه داری امپریالیستی بود. اقتصاد و جامعه چین به طور کلی تابع دستور العمل های سلطه امپریالیست های خارجی بود. انباشت سرمایه در چین به همین امپریالیست ها خدمت می کرد. به همین دلایل، انقلابی که مائو در چین رهبری کرد به فوریت هدف سوسیالیسم را دنبال نکرد بلکه یک جبهه متحد گسترده را علیه امپریالیسم و فئودالیسم (و سرمایه بوروکراتیک را که متصل به امپریالیسم و فئودالیسم بود) بنا کرد. این انقلاب نه از راه تمرکز در شهرها و در میان طبقه کارگر قلیل العده، بلکه از طریق انجام یک جنگ درازمدت انقلابی انجام شد. پایگاه این جنگ در میان دهقان و در مناطق وسیع روستایی بود. این جنگ به شکل محاصره شهرها از طریق روستا و سرانجام غلبه بر نیروهای ارتجاعی در دژهایشان در شهرها و کسب سراسری قدرت پیش رفت و مرحله اول این انقلاب را به سرانجام رساند و راه را برای سوسیالیسم گشود.
ما همانطور که خود مائو تاکید کرد، این پیروزی علیرغم مهم و تاریخی بودنش، فقط گام نخست از یک راهپیمایی طولانی بود. چالش فوری مقابل پا، پیشروی در جاده سوسیالیستی بود؛ در غیر این صورت حتی پیروزی های اولیه انقلاب هم از دست می رفت. یعنی کشور بار دیگر تحت سلطه طبقات استثمارگر و قدرت های امپریالیستی خارجی قرار می گرفت. اما این همۀ ماجرا نبود. زمانی که فرایند ساختمان یک اقتصاد سوسیالیستی و انجام تغییرات مربوطه در سایر عرصه های جامعه به پیش رفت و مائو این تجربۀ اولیه را جمعبندی کرد، او به شکل فزاینده ای به ضرورت تدوین یک برخورد متفاوت به تحول سوسیالیستی نسبت به «الگویی» که در اتحاد شوروی پیاده شده بود، پی برد. برخورد مائو به این مساله به ابتکار عمل مردم در سطوح پایه ای و حیطه های محلی بیشتر میدان داد و بالاتر از هر چیز، از تاکید بیش از حد بر فن آوری کاست. هر چند که مائو تکامل فن آوری پیشرفته تر را امری بسیار مهم می دانست اما تاکید او در درجه اول و بیش از هر چیز بر ابتکار عمل آگاهانه توده های مردم بود. این برخورد در شعار «انقلاب را درک کنید و تولید را بالا ببرید» فشرده شد که خط راهنمای اساسی برای پیشبرد ساختمان اقتصادی به شیوه ای بود که به تحکیم پایه و اساس پیشرفت مداوم در جاده سوسیالیستی و تقویت متقابل تحول انقلابی روابط تولیدی و روبنای سیاسی و ایدئولوژیک بینجامد.
با تشکر از توجه شما
فعلا همین تا فرصتی دیگر ...
برهان عظیمی
یکشنبه، چهارم مهر ۱۳۸۹ برابر با بيست و ششم سپتامبر ۲۰۱۰
*******************************************
مارکسیسم و انقلاب کارگری
برهان عظیمی
توضیح وبلاگ: هفتهی گذشته مقالهای از رفیق کیوان شفیعی منتشر شد با عنوان"مارکسیسم و انقلاب کارگری - رویایی کهنه اما تخدیر کننده، یا حقیقتی غیر قابل انکار و دست یافتنی؟" که رفیق برهان عظیمی هم نقدی بر آن مقاله انتشار دادند. ما در راستای سیاستهای کلی این وبلاگ و در جهت تقویت فضای نقد و بررسی مارکسیستی این دو مقاله را منتشر میکنیم تا مورد قضاوت بهتری قرار بگیرد. از رفیق برهان عظیمی برای همکاریِ رفیقانهاش سپاسگزاریم.
رفیق کیوان شفیعی ضمن سپاس از نوشته ات. نمی دانم که این نوشته بر مبنای ترجمه متنی است که از طرف فرد دیگری نوشته شده و بقول معروف ایرانیزه شده است یا افکار خود شما در پرتو خواندن متنی به زبان دیگر است؟
در هر یک از حالات البته مهم این است که شما... این را پذیرفته اید و ایده ها یتان را شجاعانه بصورت نوشته منظم کرده اید. که باید از شما برای زحمتتان سپاسگذار بود.
در هر یک از حالات البته مهم این است که شما این را پذیرفته اید و ایده ها یتان را شجاعانه بصورت نوشته منظم کرده اید. که باید از زحمت شما سپاسگذار بود.
رفیق کیوان، من با برخی از دیدگاه های شما موافقم ولی با برخی شدیدا مخالفم و برای همین ضمن تشویق شما در فکر کردن، ایده دادن و برای رسیدن به جهانی نوین و رادیکال دائما به عنوان یکی از طرفداران کمونیسم انقلابی و سوسیالیسم علمی معتقد نیستم که شایسته است برخورد به نوشته تان در همین حد باقی بماند.
بنا بر این با اتکاء به تنها سلاح مان، و اعتقاد به اینکه سلاح نقد تنها سلاح یک کمونیست انقلابی است در برخورد به عقاید غیر علمی و متناقض به پیشواز نظرات شما رفیق، در محیطی رفیقانه و بدور از برخوردهای رایج سکتاریسمی می روم.
پس با اجازه بدون حاشیه، نقادانه به عمق نوشته شما می روم.
١ ـ نوشته اید: "پیروان این نوع نگرش تا آنجا پیش میروند، که حتی به وجود و استمرار نگرشهای غلط مذهبی و فرهنگی در بین کارگران دامن زده و این کژیها را به عنوان خلوص فرهنگی پرولتاریا مورد تحسین و تقدیس قرار میدهند." این درست و با شما موافقم که پیروان چنان نگرشی غیر سوسیالیسم علمی چنان آموزه های غلطی (غیر مارکسیستی و طبعا بورژوازی) را در میان کارگران دامن می زنند. ولی شما خود نیز در ادامه نوشته تان نشان داده اید که نگرشی بجز همین که به "نقدش" پرداخته اید ندارید. و در توجیه فرهنگ غالب بر طبقه کارگر که بقول مارکس " فرهنگ بورژوازی غالب بر جامعه است" (همانطور که مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست مطرح کردند، تا زمانی که جامعه به طبقات تقسیم شده است، ایده های حاکم در هر عصر، ایده های طبقه حاکمه آن جامعه است.) نوشته اید: " گرچه بی شک، او ( کارگر- اضافه از من است) نیز مانند هر انسان تحت فشاری باید به مستمسکی پناه برده و عقدههای فرو خوردهاش را در جایی بگشاید. او به مذهب، این بهترین افیون تودههای طبقات تحت ستم پناه میبرد چرا که هیچ یک از امور غیر متافیزیکی در جهت کمک به او نیست. او ممکن است به روی زن، بچه و عزیزانش دست بلند کند، چرا که فرصتی دیگر برای ابراز وجود بدو داده نشده و تو سری خوردن و توسری زدن هم در طول زمان به بخشی طبیعی و جدایی ناپذیر از زندگی روزانهاش بدل گشته است. او ممکن است که در جایی دست به آزار جنسی و یا تجاوز بزند - معضلی شایع در بین همه طبقات اجتماعی - اما متفاوت برای او زیرا که از ابتدای سنّ بلوغ، کوچکی و حقارت و بی ارزشی و بی جذبه بودنش از نظر جنسی بارها از طرف طبقات فرادستش در قالب توهین، جوک، کنایه، و نیشخند به او یادآوری شده است. او نسبتا راحت تر از دیگران ممکن است که وارد نزأع فیزیکی شود چونکه راهی جز این برای گرفتن حقش برایش نمانده و قوانین موجود نیز ساز و کار اجرائی چندانی برای او فراهم نکرده اند."
دیگر آنکه اگر بقول شما رفیق عزیز " کارگر به مشکلات خود و کشورش کاملا آگاه است" و یا بقول شما "او به لحاظ اجتماعی بسیار باهوش تر از این حرفهاست"، چگونه به وضعیت خود آگاه نیست؟ و بر مبنای تناقضات نگرش شما هم آگاه است و هم آگاه نیست؟ از زن ستیزی پیروی می کند، به افیون توده ها پناه میبرد وووو!
به عبارت دیگر چگونه است که طبقه کارگری که بنا به نگرش شما "در روند مبارزهاش تحت نگرشی مارکسیستی که افقی بس فراتر از بهبود در وضعیت دستمزد و رفاه را به او معرفی میکند - یعنی مبارزه علیه شکاف بین کار و سرمایه - به خوبی فرا میگیرد."، نتوانسته اس و نمی تواند از درون روند مبارزه اش به عنوان یک طبقه در خود، خارج از چارچوب و فراتر از روند نهادینه شده روابط سرمایه داری را ببیند؟ هم به افیون توده ها( مذهب) پناه می برد، هم زن ستیز است، و هم به آزار جنسی و تجاوز دست می زند وووو؟
این تضاد نگرش سیاسی خود را چگونه توضیح می دهید؟ چگونه می توان با اتکاء به متدولوژی علمی آنرا حل نمود؟
٢ ـ متاسفانه، شما در تشریح دیکتاتوری پرولتاریا تا آنجا پیش رفته اید که از مارکس بدون نقل قول مستقیم و بدون اشاره به ماخذ و منبع نقل قول مارکس از قولش می نویسید: << تنها یک راه: قدرتمندانه ایستادن، جنگیدن، تغییر قوانین به نفع خود، متوقف کردن سرمایه داری از باز تصویب قوانین استثماری، و از همه مهمتر نظارت مستمر بر این روند رو به جلوی ورود به مرحله جدیدی از تعریف زندگی و مناسبات تولیدی در جامعه. تمامی این روند به طور خلاصه در ادبیات کارل مارکس به "دیکتاتوری پرولتاریا" تعریف میشود.>>! و در ادامه نوشته اید که: "این دیکتاتوری کوچکترین ارتباط و نزدیکی با مفهوم کلاسیک دیکتاتوری در علوم سیاسی ندارد "! من از شما رفیق سوال می کنم که، آیا این مفهوم کلاسیک مورد نظرتان شامل نوشته متن کلاسیک مارکس و انگلس در تببین و توضیح دیکتاتوری پرولتاریا منعکس شده در "مانیفست کمونیسم" هم می شود؟
مارکس و انگلس بعدها با اصلاحیه ای که در "مانیفست کمونیست" بر مبنای تجربه کمون پاریس نوشتند تاکید نمودند که انجام تحولاتی اجتماعی رادیکال، آسان نيست و يك شبه و با فرمانی نمی توان آنها را عملی كرد. اآنها تشخيص دادند كه نياز به دوران گذاری است، دوران گذاری كه با ديكتاتوری طبقه كارگر و انقلاب مدوام رقم می خورد. تجربه كمون بر اين مسئله مهم پرتو افكند. آنها فهميدند كه بدون درهم شكستن كامل ماشين دولتی كهنه (بطور مشخص در هم شكستن ماشين بوروكراتيك - نظامی) و جايگزين شدن آن با قدرت دولتی كيفيتا متفاوت نمی توان اينكار را صورت داد.
بنا بر این؛ ديكتاتوری پرولتاريا یعنی كه طبقه پرولتاريا از اتوريته و قدرت بر آمده از انقلاب توده ها استفاده می کند تا بر نابرابريها، ستمگريها و استثمار و افکار و ارزش های کهن( تحولات اجتماعی رادیکال) فايق آيد و موجوديت بشر را بكلی دگرگون سازد.
اجازه دهید در این مورد بیشتر و عمیقتر بپردازم.
شما رفیق عزیز به عنوان روشنفکری " که نه یک شبه بلکه از قبل دوستی واقعی و خلوص نیّت خود را به او ثابت" خواهد کرد، در تشریح دیکتاتوری پرولتاریا نگرشتان فراتر از درکی اصلاح طلبانه و رفرمیسمی نرفته است(دیکتاتوری پرولتاریا را باید " اصلاحات بنیادین زنجیر وار هم نامید"). حتی با تاکید مکرر شما بر مقوله "اصلاحات بنیادین زنجیر وار" نتوانسته اید و نمی توانید شر خود را از مفهوم رفرمیسمی "دیکتاتوری پرولتاریا" خلاص نمایید! دیکتاتوری پرولتاریی که کسب قدرت سیاسی و درهم شکستن ماشین دولتی بورژوازی (تمامی موسسات نظامی، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی دولت طبقات سرمایه داری)- قبل از تسخیر قدرت سیاسی و نیز بعد از تسخیر قدرت سیاسی - را در نظر نداشته باشد، حداکثر برای گرفتن امتیازات یا بقول شما " " اصلاحات بنیادین زنجیر وار" برای متوقف کردن سرمایه داری از باز تصویب قوانین استثماری و...." تا بی نهایت تحت نظام سرمایه داری درجا خواهد زد! و این نگرش چیزی جز تشویق طبقه کارگر برای "تغییر قوانین به نفع خود"، باز تولید روابط سرمایه داری و بقای نظام تولیدی ارزش اضافه در پی مبارزه برای تحمیل تعدیلاتی به شکلی "منصفانه تر" و "انسانی تر"(!) بر طبقه بورژوازی نیست و نمی تواند هم باشد!
لنین در جریان رهبری انقلاب روسیه برای برداشتن نخستین گام بلندش، یعنی کسب قدرت سیاسی و تحکیم آن و قدم گذاشتن در جاده تحول سوسیالیستی، بر راهگشایی های علمی مارکس تکیه کرد و به تکامل علم زنده مارکسیسم ادامه داد. او از کمون پاریس و نیز از تجربه تاریخی جامعه بشری و گسترده تر از آن از تجربه دنیای طبیعی، درس های مهمی بیرون کشید. یکی از تکاملات مهم لنین منظم و مدون کردن این شناخت بود که وجود یک حزب پیشاهنگ کمونیستی در توانمند سازی توده های مردم برای دست زدن به مبارزه ای آگاهانه برای سرنگونی حاکمیت سرمایه داران و سپس پیشبرد تحولات ریشه ای در جامعه در جهت رسیدن به هدف نهائی استقرار کمونیسم در جهان، اساسی است.
به علاوه لنین شناختی را که مارکس از طریق جمعبندی از درس های تلخ کمون پاریس تولید کرده بود به کار بست و تکامل داد: در انجام انقلاب کمونیستی نمی توان به ماشین حاضر و آماده دولت کهن که به نظام سرمایه داری خدمت می کند اتکاء کرد؛ بلکه ضروری است که این دولت را در هم شکست و از کار انداخت و یک دولت نوین را جایگزین آن کرد. یعنی به جای آنچه در واقع دیکتاتوری طبقه سرمایه دار (بورژوازی) است، ضروری است که حاکمیت سیاسی طبقهء به پاخاستهء انقلابی، دیکتاتوری پرولتاریا، به مثابه نوع بنیادا متفاوتی از دولت برقرار شود. این دولت نوین به شکل فزاینده ای توده های مردم را درگیر پیشبرد تحول انقلابی جامعه خواهد کرد. لنین تاکید کرد که به دو علت اساسی، این دیکتاتوری انقلابی ضرورت دارد:
١ ـ جلوگیری از اینکه استثمارگران قدیم و جدید درون کشور و در سایر بخش های دنیا، مبارزه توده های مردم برای ایجاد یک جامعه و دنیای بنیادا" نوین و پیشروی به سوی تحقق «چهار کلیت» را شکست دهند و به خاک و خون بکشند.
٢ ـ تضمین حقوق مردم در هر مقطع، حتی با وجود نابرابری هایی که به درجات گوناگون میان بخش های مختلف مردم طی مراحل مختلف گذار سوسیالیستی به کمونیسم باقی خواهد ماند. و همزمان ادامه ریشه کن کردن و نهایتا پشت سر گذاشتن این نابرابری های اجتماعی، به مثابه هدف دیکتاتوری پرولتاریا؛ و رسیدن به نقطه ای که در سراسر دنیا تقسیمات ستمگرانه اجتماعی دیگر نتواند سر بلند کند؛ و دولت به مثابه یک ابزار نهادینه شده برای اعمال قوانین و حقوق دیگر ضروری نباشد؛ و خود دولت نیز جای خود را به خود ـ مدیریتی مردم بدهد که در آنجا دیگر، تمایزات و تخاصمات طبقاتی وجود نخواهد داشت.
همه دولت های پیشین به گسترش مناسبات استثمار و دفاع از آن، خدمت کرده اند؛ آن ها سلطه طبقات استثمارگر را به زور اعمال کرده، خود را علیه هرگونه تغییر اساسی در این مناسبات تقویت و تحکیم کرده اند. دیکتاتوری پرولتاریا بر عکس، از طریق الغای تمایزات طبقاتی و کل مناسبات خصمانه اجتماعی که به استثمار و ستم و بازتولید مداوم درگیری های مخرب در بین مردم می انجامد، در پی الغای نهایی خود دولت است. و برای ادامه پیشروی به سوی این هدف، دیکتاتوری پرولتاریا باید به شکل فزاینده ای توده های مردم را از بخش های مختلف جامعه به شکل موثری درگیر فرایند مدیریت جامعه و پیشروی به سوی هدف نهایی کمونیسم در سراسر دنیا کند.
طی چند سال کوتاهی که لنین در راس دولت نوین شوروی قرار داشت، گام نهادن در مسیر تحول اقتصاد و کل جامعه را رهبری کرد و به هدایت تئوریک و پشتیبانی فعال از مبارزات انقلابی در سراسر دنیا پرداخت. اما با مرگ لنین در سال ١٩٢٤ مصاف برای رهبری این فرایند در دنیای متخاصمی که تحت سلطه کشورهای قدرتمند امپریالیستی و سایر دولت های ارتجاعی قرار داشت، به دوش کسانی دیگر در حزب کمونیست شوروی، و مشخصا ژوزف استالین افتاد که به مثابه رهبر حزب ظاهر شده بود. این یک تجربه تاریخی بیسابقه بود: برای چند دهه، اقتصاد و نیز مناسبات اجتماعی به مفهومی گسترده (منجمله مناسبات بین زنان و مردان، و همینطور بین ملیت های مختلف)، نهادهای سیاسی، فرهنگ جامعه و جهانبینی توده های مردم دستخوش تغییراتی عمیق شد. استاندارد زندگی مردم در همه عرصه ها، منجمله در خدمات درمانی، مسکن، آموزش و پرورش و سوادآموزی، بهبود عظیمی یافت. ولی بالاتر از همه، قیود استثمار و بار سنت های هزاران ساله از دوش توده های مردم برداشته شد. در همه عرصه های زندگی و جامعه، دستاوردهای عظیمی حاصل شد اما جای تعجب نیست که محدودیت ها و کمبودها و اشتباهات واقعی بسیار نیز وجود داشت. بعضی از این ها به اوضاعی که اتحاد شوروی به مثابه تنها دولت سوسیالیستی دنیا برای چند دهه (تا بعد از جنگ جهانی دوم) در آن به سر می برد مربوط می شد. و بعضی دیگر به مشکلاتی که در زمینه دیدگاه، رفتار و روش کسانی که این فرایند را رهبری می کردند و مشخصا استالین وجود داشت. با در نظر گرفتن دورنمای تاریخی ضروری، و به کار بست یک رفتار و روش علمی و ماتریالیستی و دیالکتیکی، و در ضدیت با تحریف ها و بهتان زنی های ظاهرا پایان ناپذیر علیه سوسیالیسم و کمونیسم، می توان و می باید به این نتیجه روشن رسید که تجربه تاریخی سوسیالیسم در اتحاد شوروی (و بیش از آن در چین بعد از استقرار سوسیالیسم) قطعا مثبت بود؛ حتی با وجود جوانب منفی غیر قابل انکاری که باید عمیقا از آنها درس بگیریم.
این مائو تسه دون بود که برای چند دهه مبارزات انقلابی را در چین رهبری کرد. نقطه اوج این مبارزه، پیروزی مرحله اول این انقلاب با برقراری جمهوری خلق چین در سال ١٩٤٩ بود. برای فهم اهمیت عظیم این مساله لازم است توجه داشته باشیم که خِرَد ِ متعارف منجمله درون جنبش کمونیستی بر آن بود که در کشوری مانند چین نمی توان دست به انقلابی زد که به سوسیالیسم بینجامد و به بخشی از مبارزه جهانی برای تحقق هدف نهایی کمونیسم تبدیل شود. این چیزی بود که به واقع تحت رهبری مائو انجام شد. چین نه تنها یک کشور عقب مانده و عمدتا دهقانی بود (که این البته در مورد روسیه نیز به هنگام انقلاب ١٩١۷ صدق می کرد) بلکه یک کشور سرمایه داری هم به حساب نمی آمد. چین تحت سلطه دیگران، یعنی کشورهای سرمایه داری امپریالیستی بود. اقتصاد و جامعه چین به طور کلی تابع دستور العمل های سلطه امپریالیست های خارجی بود. انباشت سرمایه در چین به همین امپریالیست ها خدمت می کرد. به همین دلایل، انقلابی که مائو در چین رهبری کرد به فوریت هدف سوسیالیسم را دنبال نکرد بلکه یک جبهه متحد گسترده را علیه امپریالیسم و فئودالیسم (و سرمایه بوروکراتیک را که متصل به امپریالیسم و فئودالیسم بود) بنا کرد. این انقلاب نه از راه تمرکز در شهرها و در میان طبقه کارگر قلیل العده، بلکه از طریق انجام یک جنگ درازمدت انقلابی انجام شد. پایگاه این جنگ در میان دهقان و در مناطق وسیع روستایی بود. این جنگ به شکل محاصره شهرها از طریق روستا و سرانجام غلبه بر نیروهای ارتجاعی در دژهایشان در شهرها و کسب سراسری قدرت پیش رفت و مرحله اول این انقلاب را به سرانجام رساند و راه را برای سوسیالیسم گشود.
ما همانطور که خود مائو تاکید کرد، این پیروزی علیرغم مهم و تاریخی بودنش، فقط گام نخست از یک راهپیمایی طولانی بود. چالش فوری مقابل پا، پیشروی در جاده سوسیالیستی بود؛ در غیر این صورت حتی پیروزی های اولیه انقلاب هم از دست می رفت. یعنی کشور بار دیگر تحت سلطه طبقات استثمارگر و قدرت های امپریالیستی خارجی قرار می گرفت. اما این همۀ ماجرا نبود. زمانی که فرایند ساختمان یک اقتصاد سوسیالیستی و انجام تغییرات مربوطه در سایر عرصه های جامعه به پیش رفت و مائو این تجربۀ اولیه را جمعبندی کرد، او به شکل فزاینده ای به ضرورت تدوین یک برخورد متفاوت به تحول سوسیالیستی نسبت به «الگویی» که در اتحاد شوروی پیاده شده بود، پی برد. برخورد مائو به این مساله به ابتکار عمل مردم در سطوح پایه ای و حیطه های محلی بیشتر میدان داد و بالاتر از هر چیز، از تاکید بیش از حد بر فن آوری کاست. هر چند که مائو تکامل فن آوری پیشرفته تر را امری بسیار مهم می دانست اما تاکید او در درجه اول و بیش از هر چیز بر ابتکار عمل آگاهانه توده های مردم بود. این برخورد در شعار «انقلاب را درک کنید و تولید را بالا ببرید» فشرده شد که خط راهنمای اساسی برای پیشبرد ساختمان اقتصادی به شیوه ای بود که به تحکیم پایه و اساس پیشرفت مداوم در جاده سوسیالیستی و تقویت متقابل تحول انقلابی روابط تولیدی و روبنای سیاسی و ایدئولوژیک بینجامد.
با تشکر از توجه شما
فعلا همین تا فرصتی دیگر ...
برهان عظیمی
یکشنبه، چهارم مهر ۱۳۸۹ برابر با بيست و ششم سپتامبر ۲۰۱۰
*******************************************
مارکسیسم و انقلاب کارگری
رویایی کهنه اما تخدیر کننده، یا حقیقتی غیر قابل انکار و دست یافتنی؟
یکشنبه, سپتامبر 26, 2010
کیوان شفیعی
تمام بحث یک مارکسیست انقلابی - که بنیانگذار فلسفهاش در دل انقلاب صنعتی و علمی اروپا زندگی میکرد، و هر آنچه که نوشت بر اساس رخدادهای زمینی و با ذکر منبع و ماخذ و استدلال بود: تلاش مستمر برای هرچه کاستن و نهایتاً حذف کامل شکاف تاریخی بین کار و سرمایه است. بدین مفهوم که کارگران - یعنی هر آنکه چیزی جز فروش نیروی کار بدنی و فکریش با حداقل ارزش و بها برای امرار معاش و ادامه حیات بشریش ندارد (حال چه یک ایگوییست متمدن, مدرن و منتقد مارکسیسم، و چه یک مارکسیست متهم به لنگر اندازی در قرن نوزدهم!)، و حداکثر آزادیش هم در زندگی، تولید نسل بعدی نیروی کار است (حال حتی در قالب رویایAmerican Dreams و زندگی مرفه طبقه متوسط امروز - که دلش تنها به اندک پس انداز بانکی، ریاست بر عدهای به سبب دارا بودن مدرک تحصیلی و البته مقایسه دائمی درآمدش با دیگران خوش است) - یک بار برای همیشه از ماهیتی ماده گون و فاقد جایگاه ذهنی انسانی که به او تحمیل شده، کنده و تقسیم عادلانه فرصتهای زندگی، کاری و پیشرفت را به صورتی "حقیقی" و نه تنها "حقوقی" از گروه کوچکی که به واسطه سلطه بر پروسه تولید و تقسیم امکانات، این مهم حیاتی را از او صلب کرده اند، بستاند.
کارگر هیچ قصدی بر دیکتاتوری ندارد زیرا که خشونت دیکتاتوری را نسل پس از نسل با گوشت و پوست و خون در کارخانه، کارگاه، کلاس درس و مدرسه، اداره پلیس، کمپانی، و حتی میدان جنگ حس کرده و عاجزانه تنها خشم خود را فرو خورده است. اما متمدنینی که او را بی عرضه، عقب مانده، بی سواد، وحشی، بی فرهنگ، دزد، از زیر کار در رو، منحرف جنسی، جواد، پایین شهری و غیره میخوانند، در برابر اعتراض ساده او به عدم پرداخت همان دستمزد حداقل و یا نیاز به امکانات بهداشتی، رفاهی و آموزشی که حق اوست اما به او داده نمیشود، از خشنترین و غیر متمدنترین شیوهها استفاده میکنند.
همیشه این پرسش را باید از خود پرسید :چه کسی گلوله اول را شلیک میکند؟؟ کارگر یا کارفرما؟؟ کارگر دستمزدش را میخواهد! جواب او که گلوله و شوک الکتریکی و زندان و انفرادی و تجاوز و ترور نیست!!!! حال پرسش دیگر این است: اگر کارگر - بی هیچ سلاح و توان مالی - روزی در برابر همه این نا برابریها به پا خواست و تا حدودی و یا حداقل به طور موقت، شرایط را به نفع خودش دگرگون کرد، چه تضمینی وجود دارد که این پیروزیش جاودانه شده و در زیر غلتک قدرت مالی و نظامی صاحبین سرمایه و مدیران پروسه تولید و از آن مهمتر احزاب چپگرایی که مدام خود را آزادی بخش او معرفی میکنند، خورد نشود؟؟؟
تنها یک راه: قدرتمندانه ایستادن، جنگیدن، تغییر قوانین به نفع خود، متوقف کردن سرمایه داری از باز تصویب قوانین استثماری، و از همه مهمتر نظارت مستمر بر این روند رو به جلوی ورود به مرحله جدیدی از تعریف زندگی و مناسبات تولیدی در جامعه. تمامی این روند به طور خلاصه در ادبیات کارل مارکس به "دیکتاتوری پرولتاریا" تعریف میشود. این دیکتاتوری کوچکترین ارتباط و نزدیکی با مفهوم کلاسیک دیکتاتوری در علوم سیاسی ندارد، بلکه تنها بدین مفهوم هست که کارگر بر سر جاویدان کردن عدم فروش نیروی کار خود به قصد برخورداری از حق حیات و عدم نگاه مادی گون به نوع بشرش، با قدرت در برابر نیروهای علاقمند به بازگرداندن جامعه به وضعیت پیشین، ایستاده و این خواسته به حق خود را بدو دیکته میکند
.
بی شک سیستمی مانند شوروری کومونیستی سابق و چین کومونیستی (چه در زمان مائو تستونگ و انقلاب فرهنگیش و چه از پایان انقلاب فرهنگی تا کنون) به عنوان نقیض حرفم, از طرف منتقدین و مخالفین این نظریه در برابرم قرار میگیرد. منتقدین و مخالفین عزیز، شوروی و چین تنها قرائتی و یا بهتر، شبحی دفرمه شده و پلشت از مارکسیسم بود ند. آنچه در شوروی، پس از آن در چین، و سپس کشورهای دنباله رو آنان به وقوع پیوست، نه آزادی کارگران و پایان دادن به روند کهنه و استثمار گرانه پروسه تولید، بلکه تنها تبدیل سرمایه داری خصوصی به سرمایه داری دولتی بود. دولتی که تمام هم و غمش به حد اکثر رشد اقتصادی رساندن جامعه در کوتاهترین زمان ممکن و با حد اقل هزینه بود در برابر رقبای سرمایه داری خود در سطح جهان (ایالات متحده آمریکا و اروپای غربی)
تردیدی نیست که انقلابی که هدفش تنها رشد اقتصادی با فرمول ذکر شده باشد ( نام این هدف را البته دستیابی به استقلال و خودکفایی مینهند!!), بی شک - و البته کاملا قابل فهم - با دستاویز قرار دادن یک ایدئولوژی (در اینجا مارکسیسم و در جای دیگر ناسیونالیسم، مذهب، و یا حتی مدرنیزه کردن و دموکراسی)، از کتف طبقه کارگر خود طناب رّد کرده و هر صدای منتقدی (حتی از جانب مارکسیستها) را پای دیوار تیرباران گذاشته یا به تبعید و کار اجباری میفرستد.
باید بر این مهم تاکید شود که پایان دادن به روند مناسبات سرمایه داری موجود اصلا به معنی دست یابی به یک مدینه فاضله نیست. این تغییر تنها مرحله ایست رو به جلو در ادامه سایر مراحل رشد و شکوفایی که بشر تا به حال طی کرده است. از ورای آن بی شک مرحله بهتری ابتدا پیشنهاد، سپس فرموله، و نهایتاً به آسانی و یا در گیر و دار انقلابی دیگر، به مرحله اجرا در میآید. اما با نگاهی رو به جلو و نه با حسرتی نسبت به گذشته. انسان ایستا نیست بلکه دینامیک است.
حال اینکه در فردای نه یک انقلاب لحظه ای (توهمی که بسیاری از جریانات و احزاب چپ دچارش بوده و از این رو عجلهای دارند - گرچه خود منکر آنند - جهت دستیابی به پست و مقامی انقلابی در دل یک حکومت مارکسیست خوانده!!) ، بلکه یک روند انقلابی - چنانکه مارکس آشکارا (حتی در مانیفست خود) پیشنهاد کرد (می توان آن را اصلاحات بنیادین زنجیر وار هم نامید) - چه تضمینی وجود دارد که تجربه تلخ شوروی، چین، کره و نظایر آنان تکرار نشود، بی شک بستگی به میزان درک عمیق ما از عمق ماهیت فلسفه مارکسیسم و میزان عشق بی کرانمان به ساحت انسان و انسانیت دارد.
فقر نه تقدس است و نه ارزش، چنانکه پولپوت آن را فضیلت میخواند و خمینی نیز مستضعف بودن را عین تقوی و انسانیت معرفی میکرد. فقر یک معضل زشت اجتماعی و یک زخم چرکین تاریخیست که باید یک بار برای همیشه درمان شود، نه اینکه همچون بیماری واگیر دار، و با این بهانه که در جامعه بی طبقه همه با هم برابرند، تحت یک نظارت خشن تک حزبی و میلیتانت، با زور و جبر در بین همه اقشار و طبقات جامعه تسری یابد.
یکی از معضلات عمدهای که از دیروز تا امروز همواره گریبان بسیاری از فعالان مارکسیست و چپ را گرفته، همانا داشتن درکی بسیار فانتزی و کودکانه از دو مقوله کارگر و انقلاب کارگریست. در این رابطه دو نگاه عمده خودنمائی میکند:
الف: کارگر موجود بدبخت و مفلوکیست که باید به حالش دل سوزاند. کم سواد و یا بی سواد است و از این رو باید دستش را گرفت و کمکش کرد تا حق خود را بگیرد و وضع زندگیش بهتر شود. به واسطه محرومیتهای اجتماعی و اقتصادی که منجر به درک پایین و نادرستش از رفتارهای فرهنگی و جنسی شده، نمیتوان بر روی درک و هوشیاریش چندان تکیه کرد اما میتوان او را در پروژههایی نظیر اعتصاب و تظاهرات سازماندهی کرد (استفاده کاملا ابزاری از کارگر) و بدین ترتیب راه پیروزی انقلاب مارکسیستی را به رهبری چپهای تحصیل کرده و بعضا از جان گذشته طبقه متوسط و متوسط به بالا، با روشی توده وار و یا مسلحانه به پیروزی رساند.
نتیجه چنین نگرش و انقلابی در بهترین حالت به سوسیال دموکراسی سرمایه گرا و سندیکالیسم ختم شده، و در بدترین حالت نیز به دیکتاتوری سرخ تک حزبی منجر میشود که خود و رهبرانش را منجی کارگران، و کارگران را نیز مشتی نجات یافته و بدهکار به حزب در نظر میگیرد. این آخری، در طول نزدیک به یک قرن گذشته، بارها تجربه شده است، و متأسفانه همچنان نیز خطر بروز مجدد آن در کمین است. همچنان بسیارند چپگرایانی که اوج رویایشان بر افراشتن پرچم سرخ در مراسمیست؛ نگاهی بسیار کلاسیک به انقلاب مارکسیستی داشته و به حرکتهای فعالین کارگری نیز تنها به عنوان ابزار و ابژه مینگرند؛ از کتب و نوشتار و چهرههای کلاسیک تاریخ مارکسیسم، احکامی آسمانی و پیغمبرانی غیر قابل نقد شدن ساخته اند؛ و تمام محدوده تلاششان هم در مبارزه و هم در عضو گیری عمدتاً متمرکز بر حوزههای دانشجویی و اقشار متوسط تحصیل کرده است.
ب: کارگر از چنان تقدسی در برابر سایر اقشار اجتماعی برخوردار است که نه تنها به آگاهی یافتن انقلابی و متشکل شدن نیازی ندارد بلکه خودش اساس و پایه هر نگرشی را در حیطه انقلاب مارکسیستی تشکیل میدهد. هیچ گروهی حق اظهار نظر در موردش را ندارد و حداکثر میتواند در صورت اجازه کارگران، تحت نظارت و دستور مستقیم آنان به اجرای فرامینشان بپردازد. در این نگرش هر نوع انتقاد از کاستیها و مشکلات اجتماعی فرهنگی کارگران به شدت مذموم بوده و نوعی خیانت یا دشمنی با این طبقه به حساب میآید. پیروان این نوع نگرش تا آنجا پیش میروند، که حتی به وجود و استمرار نگرشهای غلط مذهبی و فرهنگی در بین کارگران دامن زده و این کژیها را به عنوان خلوص فرهنگی پرولتاریا مورد تحسین و تقدیس قرار میدهند.
از آنجا که در چنین نگرشی ایدئولوژی، اندیشه، هنر و فلسفه تماماً به عنوان فانتزیهای بورژووازی طبقه بندی شده و به دور ریخته میشوند، فقدان یک اندیشه جامع همراه با فقدان جدی توان مالی در مبارزه، پتانسیل این را دارد تا فاجعهای عظیم را در جنبش کارگری سبب شود. این فاجعه همانا دست دراز کردن بزرگان نگرش به سوی کمکهای مالی اتحادیهها و سندیکاهای عظیم و توانمند بین المللیست که نتیجه آن چیزی نیست جز تولد پدیدهای به نام خریدن تشکل و اعتصابهای کارگری. این امر که بی شک به فاصله کوتاهی فساد مالی رهبران کارگری را نیز به همراه خواهد داشت، در صورت پیروزیش در بهترین حالت به لهستان دوره لخوالسا ختم میشود که برای بقایش چارهای ندارد جز سرکوب پلیسی قشر متوسط (حتی مارکسیستها) و کارگران دگر اندیش و در غلطیدن به دامن قدرتهای سرمایه داری فرصت طلبی که در کمین نشسته و در قالب دوستی، حمایت، و کمک پیش میآیند.
کارگر بر خلاف پسترهای تبلیغاتی جریانات چپ، نه الزاماً بازویی کلفت و سینهای فراخ دارد و نه چهرهای شبیه به هنرپیشههای هالیوود. کارگر انسانیست همانند سایر انسانها که به واسطه عدم وجود قاعدهای درست در تقسیم عادلانه فرصتهای رشد در زندگی، به حاشیه جامعه رانده شده و تنها راه پیش پایش برای ادامه حیات، فروش نیروی بدنیش است. او از فقر غذائی، فقر بهداشتی، سرکوب جنسی، عدم دسترسی به پیشرفتها و یافتههای بشری عمیقا رنج میبرد و به این رنج خود کاملا آگاه است. علاقهای وافر به تغییر دارد اما فشار اقتصادی سنگین که حتی در صورت کار بیست و چهار ساعته نیز باز تضمینی برای ادامه حیات بیولوژیک خود و خانوادهاش ندارد، توان هر نوع فکر کردن به مبارزه و سازماندهی را به شکلی آگاهانه و عمدی از او سلب کرده است.
گرچه بی شک، او نیز مانند هر انسان تحت فشاری باید به مستمسکی پناه برده و عقدههای فرو خوردهاش را در جایی بگشاید. او به مذهب، این بهترین افیون تودههای طبقات تحت ستم پناه میبرد چرا که هیچ یک از امور غیر متافیزیکی در جهت کمک به او نیست. او ممکن است به روی زن، بچه و عزیزانش دست بلند کند، چرا که فرصتی دیگر برای ابراز وجود بدو داده نشده و تو سری خوردن و توسری زدن هم در طول زمان به بخشی طبیعی و جدایی ناپذیر از زندگی روزانهاش بدل گشته است. او ممکن است که در جایی دست به آزار جنسی و یا تجاوز بزند - معضلی شایع در بین همه طبقات اجتماعی - اما متفاوت برای او زیرا که از ابتدای سنّ بلوغ، کوچکی و حقارت و بی ارزشی و بی جذبه بودنش از نظر جنسی بارها از طرف طبقات فرادستش در قالب توهین، جوک، کنایه، و نیشخند به او یادآوری شده است. او نسبتا راحت تر از دیگران ممکن است که وارد نزأع فیزیکی شود چونکه راهی جز این برای گرفتن حقش برایش نمانده و قوانین موجود نیز ساز و کار اجرائی چندانی برای او فراهم نکرده اند.
کارگر به مشکلات خود و کشورش کاملا آگاه است، اما نمیتواند برای شرکت در تظاهراتهای سبز، اصلاح طلبانه، لیبرالی و دمکراتیک که هیچ یک از مشکلات و نیازهای او را مّد نظر قرار نداده از کار و قوت روز خود بگذرد و وجود حیاتیش برای حفظ بقای خانوادهاش را به خطر بیندازد. کارگر مانند سایر اقشار اجتماعی نیست که بر اساس شرایط زندگی روزانه بین شرکت در تجمعات سیاسی و یا سر به کار خود مشغول داشتن، یکی را انتخاب کند. او تنها یک بار به صحنه میآید و آن زمانیست که ادامه بقای بیولوژیکش دیگر در گرو حضور در خیابان باشد! آن روز او دیگر به خانه بر نمیگردد. او سیاسی شده است و بسیار آگاهانه نیز سیاسی شده است. او آنقدر در خیابان میماند و میجنگد تا برای حفظ بقایش یک بار برای همیشه تضمینی محکم بیابد. در اینجاست که حضور روشنفکران انقلابی مارکسیست میتواند بدو در جهت هرچه بهتر رسیدن به این هدف یاری رساند. رشنفکرانی که نه یک شبه بلکه از قبل دوستی واقعی و خلوص نیّت خود را به او ثابت کرده اند، زیرا او به لحاظ اجتماعی بسیار باهوش تر از این حرفهاست.
کارگر در روند مبارزهاش تحت نگرشی مارکسیستی که افقی بس فراتر از بهبود در وضعیت دستمزد و رفاه را به او معرفی میکند - یعنی مبارزه علیه شکاف بین کار و سرمایه - به خوبی فرا میگیرد که از اعدام و شکنجه باید دوری گزیند چرا که به قول زنده یاد رزا لوکزامبورگ، "او علیه سیستمها میجنگد و نه علیه افراد." او از اعدام و شکنجه بیزار است زیرا که در تمامی مواردی که سایر اقشار جامعه سردرگم در فضایی سادیستی مازوخیستی از وقت و کار خود زده و در تجمعاتی انبوه به تماشای صحنه اعدام و شلاق و سنگسار در ملا عام میایستادند، او عرق ریزان مشغول کار طاقت فرسا زیر سلطه نظامی بود که برای نهادینه کردن وجودش برای استثمار او، دست به برپایی نمایشهای اعدام و شکنجه خیابانی میزد. در نتیجه میزان کشش روحی و روانی او به سمت انسان دوستی بسیار فراتر از احزاب مارکسیست نماییست که با عذر نجات او و به بهانه وضعیتهای پیشا انقلابی، انقلانی و پسا انقلانی بر طبل لزوم اعدام میکوبند و مخالفت با آن را بورژووایی قلمداد میکنند.
اما نکته جالب و البته دردناک در اینجاست که بسیاری از احزاب و جریانات مارکسیست، با وجود آگاهی کامل از موارد بالا، همگی عمدتاً در تله مشترکی گرفتار میشوند. این تله چیزی نیست جز مقدم قرار دادن حفظ، بست و گسترش چهار چوب سازمانیشان بر اصل یاری رساندن به طبقه کارگر جهت نیل به سوی انقلابی مارکسیستی (پرولتری). گرچه علت وجودی همه احزاب چپ در ابتدا ایجاد تشکل به قصد بهتر و کیفی تر شدن روند مبارزات کارگری میباشد، اما اندکی نمیگذرد که سامانهای به نام حزب و حفاظت از آن، خود تبدیل به اصل و موضوع مبارزه میگردد. نتیجه چیزی نیست جز تلاش مستمر برای دست یابی به قدرت سیاسی و استفاده (خواسته یا ناخواسته) ابزاری از کارگران و حرکتهای کارگری. آنچه این احزاب نمیبینند و یا نمیخواهند که ببینند همانا این است که کارگران بر تمام بازیهای سیاسیشان آگاهی داشته و در دل خون میگریند. ادامه این روند، مخصوصاً در شرایط فعلی پروسه جهانی شدن سرمایه و با وجود چندین تجربه تلخ از انقلابهای چپ، میتواند چنان ضربهای را به جنبش کارگری و اندیشه مارکسیسم وارد کند که جبران آن حتی با وجود تلاش گسترده نسلها کم کم نا ممکن گردد.
هیچ تضمینی حتی با وجود بحران جهانی سرمایه - که پیوسته تکنیکهایی را برای برون رفت از آن میتوان پیدا کرد، چنانکه بارها پیدا کرده اند و نظام سرمایه داری به حیات خود ادامه داده است! - بر پیروزی انقلابی کارگری جهت از بین بردن شکاف کار و سرمایه وجود ندارد. این مهم تنها در صورتی امکان پذیر است که فعالین مارکسیست چگونگی رابطه کیفی و کمی خود با طبقه کارگر را مورد بازنگری جدی قرار داده و از الفاظ و شعارهای دهان پر کن به قصد جذب کردن کمی نیروهای حاشیهای دست بکشند
واقعا نمیدانیم که آیا این بار در صورت شکست، مارکس دیگری برای نجاتمان در راه خواهد بود یا خیر!!پس بهتر است تا طوری دیگر ببینیم
یکشنبه, سپتامبر 26, 2010
کیوان شفیعی
تمام بحث یک مارکسیست انقلابی - که بنیانگذار فلسفهاش در دل انقلاب صنعتی و علمی اروپا زندگی میکرد، و هر آنچه که نوشت بر اساس رخدادهای زمینی و با ذکر منبع و ماخذ و استدلال بود: تلاش مستمر برای هرچه کاستن و نهایتاً حذف کامل شکاف تاریخی بین کار و سرمایه است. بدین مفهوم که کارگران - یعنی هر آنکه چیزی جز فروش نیروی کار بدنی و فکریش با حداقل ارزش و بها برای امرار معاش و ادامه حیات بشریش ندارد (حال چه یک ایگوییست متمدن, مدرن و منتقد مارکسیسم، و چه یک مارکسیست متهم به لنگر اندازی در قرن نوزدهم!)، و حداکثر آزادیش هم در زندگی، تولید نسل بعدی نیروی کار است (حال حتی در قالب رویایAmerican Dreams و زندگی مرفه طبقه متوسط امروز - که دلش تنها به اندک پس انداز بانکی، ریاست بر عدهای به سبب دارا بودن مدرک تحصیلی و البته مقایسه دائمی درآمدش با دیگران خوش است) - یک بار برای همیشه از ماهیتی ماده گون و فاقد جایگاه ذهنی انسانی که به او تحمیل شده، کنده و تقسیم عادلانه فرصتهای زندگی، کاری و پیشرفت را به صورتی "حقیقی" و نه تنها "حقوقی" از گروه کوچکی که به واسطه سلطه بر پروسه تولید و تقسیم امکانات، این مهم حیاتی را از او صلب کرده اند، بستاند.
کارگر هیچ قصدی بر دیکتاتوری ندارد زیرا که خشونت دیکتاتوری را نسل پس از نسل با گوشت و پوست و خون در کارخانه، کارگاه، کلاس درس و مدرسه، اداره پلیس، کمپانی، و حتی میدان جنگ حس کرده و عاجزانه تنها خشم خود را فرو خورده است. اما متمدنینی که او را بی عرضه، عقب مانده، بی سواد، وحشی، بی فرهنگ، دزد، از زیر کار در رو، منحرف جنسی، جواد، پایین شهری و غیره میخوانند، در برابر اعتراض ساده او به عدم پرداخت همان دستمزد حداقل و یا نیاز به امکانات بهداشتی، رفاهی و آموزشی که حق اوست اما به او داده نمیشود، از خشنترین و غیر متمدنترین شیوهها استفاده میکنند.
همیشه این پرسش را باید از خود پرسید :چه کسی گلوله اول را شلیک میکند؟؟ کارگر یا کارفرما؟؟ کارگر دستمزدش را میخواهد! جواب او که گلوله و شوک الکتریکی و زندان و انفرادی و تجاوز و ترور نیست!!!! حال پرسش دیگر این است: اگر کارگر - بی هیچ سلاح و توان مالی - روزی در برابر همه این نا برابریها به پا خواست و تا حدودی و یا حداقل به طور موقت، شرایط را به نفع خودش دگرگون کرد، چه تضمینی وجود دارد که این پیروزیش جاودانه شده و در زیر غلتک قدرت مالی و نظامی صاحبین سرمایه و مدیران پروسه تولید و از آن مهمتر احزاب چپگرایی که مدام خود را آزادی بخش او معرفی میکنند، خورد نشود؟؟؟
تنها یک راه: قدرتمندانه ایستادن، جنگیدن، تغییر قوانین به نفع خود، متوقف کردن سرمایه داری از باز تصویب قوانین استثماری، و از همه مهمتر نظارت مستمر بر این روند رو به جلوی ورود به مرحله جدیدی از تعریف زندگی و مناسبات تولیدی در جامعه. تمامی این روند به طور خلاصه در ادبیات کارل مارکس به "دیکتاتوری پرولتاریا" تعریف میشود. این دیکتاتوری کوچکترین ارتباط و نزدیکی با مفهوم کلاسیک دیکتاتوری در علوم سیاسی ندارد، بلکه تنها بدین مفهوم هست که کارگر بر سر جاویدان کردن عدم فروش نیروی کار خود به قصد برخورداری از حق حیات و عدم نگاه مادی گون به نوع بشرش، با قدرت در برابر نیروهای علاقمند به بازگرداندن جامعه به وضعیت پیشین، ایستاده و این خواسته به حق خود را بدو دیکته میکند
.
بی شک سیستمی مانند شوروری کومونیستی سابق و چین کومونیستی (چه در زمان مائو تستونگ و انقلاب فرهنگیش و چه از پایان انقلاب فرهنگی تا کنون) به عنوان نقیض حرفم, از طرف منتقدین و مخالفین این نظریه در برابرم قرار میگیرد. منتقدین و مخالفین عزیز، شوروی و چین تنها قرائتی و یا بهتر، شبحی دفرمه شده و پلشت از مارکسیسم بود ند. آنچه در شوروی، پس از آن در چین، و سپس کشورهای دنباله رو آنان به وقوع پیوست، نه آزادی کارگران و پایان دادن به روند کهنه و استثمار گرانه پروسه تولید، بلکه تنها تبدیل سرمایه داری خصوصی به سرمایه داری دولتی بود. دولتی که تمام هم و غمش به حد اکثر رشد اقتصادی رساندن جامعه در کوتاهترین زمان ممکن و با حد اقل هزینه بود در برابر رقبای سرمایه داری خود در سطح جهان (ایالات متحده آمریکا و اروپای غربی)
تردیدی نیست که انقلابی که هدفش تنها رشد اقتصادی با فرمول ذکر شده باشد ( نام این هدف را البته دستیابی به استقلال و خودکفایی مینهند!!), بی شک - و البته کاملا قابل فهم - با دستاویز قرار دادن یک ایدئولوژی (در اینجا مارکسیسم و در جای دیگر ناسیونالیسم، مذهب، و یا حتی مدرنیزه کردن و دموکراسی)، از کتف طبقه کارگر خود طناب رّد کرده و هر صدای منتقدی (حتی از جانب مارکسیستها) را پای دیوار تیرباران گذاشته یا به تبعید و کار اجباری میفرستد.
باید بر این مهم تاکید شود که پایان دادن به روند مناسبات سرمایه داری موجود اصلا به معنی دست یابی به یک مدینه فاضله نیست. این تغییر تنها مرحله ایست رو به جلو در ادامه سایر مراحل رشد و شکوفایی که بشر تا به حال طی کرده است. از ورای آن بی شک مرحله بهتری ابتدا پیشنهاد، سپس فرموله، و نهایتاً به آسانی و یا در گیر و دار انقلابی دیگر، به مرحله اجرا در میآید. اما با نگاهی رو به جلو و نه با حسرتی نسبت به گذشته. انسان ایستا نیست بلکه دینامیک است.
حال اینکه در فردای نه یک انقلاب لحظه ای (توهمی که بسیاری از جریانات و احزاب چپ دچارش بوده و از این رو عجلهای دارند - گرچه خود منکر آنند - جهت دستیابی به پست و مقامی انقلابی در دل یک حکومت مارکسیست خوانده!!) ، بلکه یک روند انقلابی - چنانکه مارکس آشکارا (حتی در مانیفست خود) پیشنهاد کرد (می توان آن را اصلاحات بنیادین زنجیر وار هم نامید) - چه تضمینی وجود دارد که تجربه تلخ شوروی، چین، کره و نظایر آنان تکرار نشود، بی شک بستگی به میزان درک عمیق ما از عمق ماهیت فلسفه مارکسیسم و میزان عشق بی کرانمان به ساحت انسان و انسانیت دارد.
فقر نه تقدس است و نه ارزش، چنانکه پولپوت آن را فضیلت میخواند و خمینی نیز مستضعف بودن را عین تقوی و انسانیت معرفی میکرد. فقر یک معضل زشت اجتماعی و یک زخم چرکین تاریخیست که باید یک بار برای همیشه درمان شود، نه اینکه همچون بیماری واگیر دار، و با این بهانه که در جامعه بی طبقه همه با هم برابرند، تحت یک نظارت خشن تک حزبی و میلیتانت، با زور و جبر در بین همه اقشار و طبقات جامعه تسری یابد.
یکی از معضلات عمدهای که از دیروز تا امروز همواره گریبان بسیاری از فعالان مارکسیست و چپ را گرفته، همانا داشتن درکی بسیار فانتزی و کودکانه از دو مقوله کارگر و انقلاب کارگریست. در این رابطه دو نگاه عمده خودنمائی میکند:
الف: کارگر موجود بدبخت و مفلوکیست که باید به حالش دل سوزاند. کم سواد و یا بی سواد است و از این رو باید دستش را گرفت و کمکش کرد تا حق خود را بگیرد و وضع زندگیش بهتر شود. به واسطه محرومیتهای اجتماعی و اقتصادی که منجر به درک پایین و نادرستش از رفتارهای فرهنگی و جنسی شده، نمیتوان بر روی درک و هوشیاریش چندان تکیه کرد اما میتوان او را در پروژههایی نظیر اعتصاب و تظاهرات سازماندهی کرد (استفاده کاملا ابزاری از کارگر) و بدین ترتیب راه پیروزی انقلاب مارکسیستی را به رهبری چپهای تحصیل کرده و بعضا از جان گذشته طبقه متوسط و متوسط به بالا، با روشی توده وار و یا مسلحانه به پیروزی رساند.
نتیجه چنین نگرش و انقلابی در بهترین حالت به سوسیال دموکراسی سرمایه گرا و سندیکالیسم ختم شده، و در بدترین حالت نیز به دیکتاتوری سرخ تک حزبی منجر میشود که خود و رهبرانش را منجی کارگران، و کارگران را نیز مشتی نجات یافته و بدهکار به حزب در نظر میگیرد. این آخری، در طول نزدیک به یک قرن گذشته، بارها تجربه شده است، و متأسفانه همچنان نیز خطر بروز مجدد آن در کمین است. همچنان بسیارند چپگرایانی که اوج رویایشان بر افراشتن پرچم سرخ در مراسمیست؛ نگاهی بسیار کلاسیک به انقلاب مارکسیستی داشته و به حرکتهای فعالین کارگری نیز تنها به عنوان ابزار و ابژه مینگرند؛ از کتب و نوشتار و چهرههای کلاسیک تاریخ مارکسیسم، احکامی آسمانی و پیغمبرانی غیر قابل نقد شدن ساخته اند؛ و تمام محدوده تلاششان هم در مبارزه و هم در عضو گیری عمدتاً متمرکز بر حوزههای دانشجویی و اقشار متوسط تحصیل کرده است.
ب: کارگر از چنان تقدسی در برابر سایر اقشار اجتماعی برخوردار است که نه تنها به آگاهی یافتن انقلابی و متشکل شدن نیازی ندارد بلکه خودش اساس و پایه هر نگرشی را در حیطه انقلاب مارکسیستی تشکیل میدهد. هیچ گروهی حق اظهار نظر در موردش را ندارد و حداکثر میتواند در صورت اجازه کارگران، تحت نظارت و دستور مستقیم آنان به اجرای فرامینشان بپردازد. در این نگرش هر نوع انتقاد از کاستیها و مشکلات اجتماعی فرهنگی کارگران به شدت مذموم بوده و نوعی خیانت یا دشمنی با این طبقه به حساب میآید. پیروان این نوع نگرش تا آنجا پیش میروند، که حتی به وجود و استمرار نگرشهای غلط مذهبی و فرهنگی در بین کارگران دامن زده و این کژیها را به عنوان خلوص فرهنگی پرولتاریا مورد تحسین و تقدیس قرار میدهند.
از آنجا که در چنین نگرشی ایدئولوژی، اندیشه، هنر و فلسفه تماماً به عنوان فانتزیهای بورژووازی طبقه بندی شده و به دور ریخته میشوند، فقدان یک اندیشه جامع همراه با فقدان جدی توان مالی در مبارزه، پتانسیل این را دارد تا فاجعهای عظیم را در جنبش کارگری سبب شود. این فاجعه همانا دست دراز کردن بزرگان نگرش به سوی کمکهای مالی اتحادیهها و سندیکاهای عظیم و توانمند بین المللیست که نتیجه آن چیزی نیست جز تولد پدیدهای به نام خریدن تشکل و اعتصابهای کارگری. این امر که بی شک به فاصله کوتاهی فساد مالی رهبران کارگری را نیز به همراه خواهد داشت، در صورت پیروزیش در بهترین حالت به لهستان دوره لخوالسا ختم میشود که برای بقایش چارهای ندارد جز سرکوب پلیسی قشر متوسط (حتی مارکسیستها) و کارگران دگر اندیش و در غلطیدن به دامن قدرتهای سرمایه داری فرصت طلبی که در کمین نشسته و در قالب دوستی، حمایت، و کمک پیش میآیند.
کارگر بر خلاف پسترهای تبلیغاتی جریانات چپ، نه الزاماً بازویی کلفت و سینهای فراخ دارد و نه چهرهای شبیه به هنرپیشههای هالیوود. کارگر انسانیست همانند سایر انسانها که به واسطه عدم وجود قاعدهای درست در تقسیم عادلانه فرصتهای رشد در زندگی، به حاشیه جامعه رانده شده و تنها راه پیش پایش برای ادامه حیات، فروش نیروی بدنیش است. او از فقر غذائی، فقر بهداشتی، سرکوب جنسی، عدم دسترسی به پیشرفتها و یافتههای بشری عمیقا رنج میبرد و به این رنج خود کاملا آگاه است. علاقهای وافر به تغییر دارد اما فشار اقتصادی سنگین که حتی در صورت کار بیست و چهار ساعته نیز باز تضمینی برای ادامه حیات بیولوژیک خود و خانوادهاش ندارد، توان هر نوع فکر کردن به مبارزه و سازماندهی را به شکلی آگاهانه و عمدی از او سلب کرده است.
گرچه بی شک، او نیز مانند هر انسان تحت فشاری باید به مستمسکی پناه برده و عقدههای فرو خوردهاش را در جایی بگشاید. او به مذهب، این بهترین افیون تودههای طبقات تحت ستم پناه میبرد چرا که هیچ یک از امور غیر متافیزیکی در جهت کمک به او نیست. او ممکن است به روی زن، بچه و عزیزانش دست بلند کند، چرا که فرصتی دیگر برای ابراز وجود بدو داده نشده و تو سری خوردن و توسری زدن هم در طول زمان به بخشی طبیعی و جدایی ناپذیر از زندگی روزانهاش بدل گشته است. او ممکن است که در جایی دست به آزار جنسی و یا تجاوز بزند - معضلی شایع در بین همه طبقات اجتماعی - اما متفاوت برای او زیرا که از ابتدای سنّ بلوغ، کوچکی و حقارت و بی ارزشی و بی جذبه بودنش از نظر جنسی بارها از طرف طبقات فرادستش در قالب توهین، جوک، کنایه، و نیشخند به او یادآوری شده است. او نسبتا راحت تر از دیگران ممکن است که وارد نزأع فیزیکی شود چونکه راهی جز این برای گرفتن حقش برایش نمانده و قوانین موجود نیز ساز و کار اجرائی چندانی برای او فراهم نکرده اند.
کارگر به مشکلات خود و کشورش کاملا آگاه است، اما نمیتواند برای شرکت در تظاهراتهای سبز، اصلاح طلبانه، لیبرالی و دمکراتیک که هیچ یک از مشکلات و نیازهای او را مّد نظر قرار نداده از کار و قوت روز خود بگذرد و وجود حیاتیش برای حفظ بقای خانوادهاش را به خطر بیندازد. کارگر مانند سایر اقشار اجتماعی نیست که بر اساس شرایط زندگی روزانه بین شرکت در تجمعات سیاسی و یا سر به کار خود مشغول داشتن، یکی را انتخاب کند. او تنها یک بار به صحنه میآید و آن زمانیست که ادامه بقای بیولوژیکش دیگر در گرو حضور در خیابان باشد! آن روز او دیگر به خانه بر نمیگردد. او سیاسی شده است و بسیار آگاهانه نیز سیاسی شده است. او آنقدر در خیابان میماند و میجنگد تا برای حفظ بقایش یک بار برای همیشه تضمینی محکم بیابد. در اینجاست که حضور روشنفکران انقلابی مارکسیست میتواند بدو در جهت هرچه بهتر رسیدن به این هدف یاری رساند. رشنفکرانی که نه یک شبه بلکه از قبل دوستی واقعی و خلوص نیّت خود را به او ثابت کرده اند، زیرا او به لحاظ اجتماعی بسیار باهوش تر از این حرفهاست.
کارگر در روند مبارزهاش تحت نگرشی مارکسیستی که افقی بس فراتر از بهبود در وضعیت دستمزد و رفاه را به او معرفی میکند - یعنی مبارزه علیه شکاف بین کار و سرمایه - به خوبی فرا میگیرد که از اعدام و شکنجه باید دوری گزیند چرا که به قول زنده یاد رزا لوکزامبورگ، "او علیه سیستمها میجنگد و نه علیه افراد." او از اعدام و شکنجه بیزار است زیرا که در تمامی مواردی که سایر اقشار جامعه سردرگم در فضایی سادیستی مازوخیستی از وقت و کار خود زده و در تجمعاتی انبوه به تماشای صحنه اعدام و شلاق و سنگسار در ملا عام میایستادند، او عرق ریزان مشغول کار طاقت فرسا زیر سلطه نظامی بود که برای نهادینه کردن وجودش برای استثمار او، دست به برپایی نمایشهای اعدام و شکنجه خیابانی میزد. در نتیجه میزان کشش روحی و روانی او به سمت انسان دوستی بسیار فراتر از احزاب مارکسیست نماییست که با عذر نجات او و به بهانه وضعیتهای پیشا انقلابی، انقلانی و پسا انقلانی بر طبل لزوم اعدام میکوبند و مخالفت با آن را بورژووایی قلمداد میکنند.
اما نکته جالب و البته دردناک در اینجاست که بسیاری از احزاب و جریانات مارکسیست، با وجود آگاهی کامل از موارد بالا، همگی عمدتاً در تله مشترکی گرفتار میشوند. این تله چیزی نیست جز مقدم قرار دادن حفظ، بست و گسترش چهار چوب سازمانیشان بر اصل یاری رساندن به طبقه کارگر جهت نیل به سوی انقلابی مارکسیستی (پرولتری). گرچه علت وجودی همه احزاب چپ در ابتدا ایجاد تشکل به قصد بهتر و کیفی تر شدن روند مبارزات کارگری میباشد، اما اندکی نمیگذرد که سامانهای به نام حزب و حفاظت از آن، خود تبدیل به اصل و موضوع مبارزه میگردد. نتیجه چیزی نیست جز تلاش مستمر برای دست یابی به قدرت سیاسی و استفاده (خواسته یا ناخواسته) ابزاری از کارگران و حرکتهای کارگری. آنچه این احزاب نمیبینند و یا نمیخواهند که ببینند همانا این است که کارگران بر تمام بازیهای سیاسیشان آگاهی داشته و در دل خون میگریند. ادامه این روند، مخصوصاً در شرایط فعلی پروسه جهانی شدن سرمایه و با وجود چندین تجربه تلخ از انقلابهای چپ، میتواند چنان ضربهای را به جنبش کارگری و اندیشه مارکسیسم وارد کند که جبران آن حتی با وجود تلاش گسترده نسلها کم کم نا ممکن گردد.
هیچ تضمینی حتی با وجود بحران جهانی سرمایه - که پیوسته تکنیکهایی را برای برون رفت از آن میتوان پیدا کرد، چنانکه بارها پیدا کرده اند و نظام سرمایه داری به حیات خود ادامه داده است! - بر پیروزی انقلابی کارگری جهت از بین بردن شکاف کار و سرمایه وجود ندارد. این مهم تنها در صورتی امکان پذیر است که فعالین مارکسیست چگونگی رابطه کیفی و کمی خود با طبقه کارگر را مورد بازنگری جدی قرار داده و از الفاظ و شعارهای دهان پر کن به قصد جذب کردن کمی نیروهای حاشیهای دست بکشند
واقعا نمیدانیم که آیا این بار در صورت شکست، مارکس دیگری برای نجاتمان در راه خواهد بود یا خیر!!پس بهتر است تا طوری دیگر ببینیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر