۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

اتحادیه گرایی کلاسیک -1(محمد قراگوزلو)


اتحادیه­­گرایی کلاسیک – 1

محمد قراگوزلو
Mohammad.QhQ@Gmail.com



درآمد
طغیان جنبش کارگری فرانسه علیه طرح و مصوبه­ی ارتجاعی افزایش سن بازنشسته­گی، بار دیگر شیوه­ی مبارزه­ی اتحادیه­یی را در میدان فعالیت پیش­روان این جنبش به میان نهاد. خروش طبقه­ی کارگر فرانسه که در سپتامبر2010 اوج گرفت و با موتور محرکه­ی جبهه­ی واحد اتحادیه­یی به حرکت درآمد ؛اگرچه نتوانست دولت نئولیبرال سارکوزی را به عقب براند، اما حامل و حاوی تجربیات ارزنده­یی برای انکشاف مبارزه­ی آتی طبقه­ی کارگر و تعیین شکل پیش­برد جنبش کارگری بود.
در این مقاله خواهم کوشید نحوه­ی مبارزه­ی اتحادیه­یی را از منظر سوسیالیسم علمی ترسیم کنم و در مقاله­ی بعدی (اتحادیه­گرایی محافظه­کار) به نقد و آسیب­شناسی گونه­ی مبارزات جاری کارگران فرانسوی بپردازم.

آیا طبقه­ی کارگر از توان خودسازمان­دهی برخوردار است؟
در واقع موضوعی که به یکی از چالش­های نظری - و سپس عملی - سوسیال دموکراسی کارگری ابتدای قرن گذشته تبدیل شد و با وجود انبوه بحث­ها، مقالات، کتب و پلمیک­ها، هنوز نیز به یک اجماع نسبی نرسیده، همین مولفه­­ی خود – سازمان­دهی طبقه­ی کارگر است. امری که اگر قائم به ذات تلقی شود، مهم­ترین عنصر سازمان­ده مبارزه طبقاتی (حزب پیش­آهنگ کارگری) را نفی و منحل می­کند. این مساله­ی پیچیده­ - به قول ارنست مندل - نه در پرتو نظریه­ مورد مطالعه قرار گرفته و نه با توجه به صدوپنجاه سال تجربه­ی مبارزاتی طبقه­ی کارگر سنجیده شده است. این امر درباره­ی پایه­گذاران سوسیالیسم علمی نیز صادق است. هر چند انگلس در مقالات و نامه­های بی­شماری به این مساله پرداخته و مارکس هم در سطح محدودتری به آن تجربه نشان داده است. (درافزوده: مارکس در کتاب "مبارزه­ی طبقاتی در فرانسه" – بررسی حوادث انقلاب 1848 – به این مساله پرداخته است.) شناخته شده­ترین آثاری که در این زمینه در دست داریم، آثاری از قبیل "چه باید کرد؟" و "بیماری کودکی" لنین، "مسایل تشکیلاتی سوسیال دموکراسی روسیه" اثر رزا لوکزامبورگ، نوشته­های کائوتسکی علیه برنشتاین، لوکزامبورگ و بلشویک­ها، "حزب غیر علنی" اثر اتوبائر و... جمله­گی آثاری جدل­آمیز بوده و از اعتبار مقطعی و تاریخی مشخص برخوردارند. از سوی دیگر نوشته­های دوران جوانی گئورگ لوکاچ مانند "تاریخ و آگاهی طبقاتی" و "لنین در وحدت اندیشه­ و عمل" نیز چنان انتزاعی و مجردند که از مطالعه­ی سیستماتیک این مساله ناتوان می­ماند. بیش­ترین توجه به این موضوع را شاید در نوشته­های گرامشی مربوط به اوایل 1920 بتوان یافت. اما این آثار هم عمدتاً مقالاتی پراکنده و فاقد انسجام متدولوژیک هستند.
(www.marxists.org/farsi/archive/Mandel/works/1990/khod - sazmandehi-hezd.)
با وجودی که لنین در همان اثر مناقشه­انگیز "چه باید کرد" به وضوح گفته بود: "سازمان انقلابیون حرفه­یی تنها در ارتباط با طبقه­ی واقعاً انقلابی [پرولتاریا] معنا دارد که به طور خودانگیخته درگیر مبارزه می­گردد..." و پیش­تر، متعاقب تجربه­ی انقلاب 1905 در "تزهای آوریل" همین مساله را تئوریزه کرده بود، اما با این همه مساله­ی ضروری خود سازمان­دهی اتحادیه­یی، در شرایط غیرانقلابی و ثبات سرمایه­داری نه فقط از سوی چپ ذوب شده در حزب غیرکارگری و مدعی مجمع عمومی، مهر بطلان سندیکالیسم و اکونومیسم خورده است، بل­که – از همه بدتر - بی­توجه به تجربه­ی تلخ شکل­بندی بوروکراسی در حزب غیرکارگری شده­ی دوران استالین، هنوز اعتبار جانشین­گرایی، به طور جامع و کامل نقض نشده است. هنوز این نظریه­ی درست که اتحادیه­ی کارگری توده­یی و مستقل، قادر است در دوران غیر انقلابی و ثبات سرمایه­داری به سود منافع و مبارزه­ی طبقه­ی کارگر عمل کند، از سوی چپ غیر کارگری به استهزا گرفته می­شود. تلاش شکست­خورده­ی سوسیالیست­های چپ­ هلندی، گورتر، پانه کوک و تلاشی سوسیالیسم کارگری آلمان به وضوح ثابت کرده است که شوراها و مجامع عمومی فقط در شرایط انقلابی (همه­ی قدرت به شوراها) قادرند به وظایف سازمان­دهی خود عمل کنند و در اوضاع غیر انقلابی و فقدان توازن قدرت میان دو قطب اصلی جامعه، این اتحادیه­ها و سندیکاها هستند که قادرند به همان درجه­یی که از بورژوازی امتیاز کسب می­کنند به انکشاف مبارزه­ی طبقاتی، سازمان­دهی، تجربه، عمل، بهبود زنده­گی و آگاهی کارگران یاری رسانند.

تریدیونیونیسم
ضرورت تشکیل صور مختلف تشکل­های کارگری، از آن­جا موضوعیت و بسط می­یابد که پاسخ به این دو سوال کلیدی به یکی از اولویت­های نظری ـ عملی چپ تبدیل می­شود:
ü طبقه­ی کارگر چه­گونه با سرمایه­داری مبارزه کند؟
ü پیروزی طبقه­ی کارگر در این مبارزه مستلزم وجود کدام عنصر اصلی است؟
آگاهی، تجربه، عمل، خود­سازمان­دهی، حزب سیاسی پیش­رو، روشن­فکر آگاه و پیشتاز، تقدم مبارزه­ی اقتصادی یا سیاسی و... همه­گی در همین زمین زمینه­سازی می­شوند و مباحثی همچون نحوه­ی پیوند با طبقه­ و تلفیق تئوری ـ پراتیک را نیز می­پوشانند. تریدیونیونیسم (Trad unionism) یا اتحادیه­گرایی با مضمون مبارزه­ی صنفی می­کوشد به گوشه­یی از لوازم این مبارزه پاسخ دهد. واضح است طرح این سوال که آیا طبقه­ی کارگر به عنوان تنها و آخرین طبقه­ی انقلابی تاریخ به طور بالقوه از یک طرح انقلابی (برنامه) به منظور ساقط کردن قدرت سیاسی بورژوازی و جمع کردن بساط شیوه­ی تولید سرمایه­داری برخوردار هست یا نه، با توجه به اصول علمی و بنیادی سوسیالیسم مارکس اساساًً بلاوجه است. همان­قدر که سوسیالیسم - به تعبیر مارکس - یک برنامه­ی از پیش تعیین شده و نقطه به نقطه نیست، همان­قدر هم رسالت تاریخی پرولتاریا برای ساقط کردن بورژوازی امری محتوم و اجتناب­ناپذیر است.
مرز سوسیالیسم علمی مارکس با نظریه­­پردازی­های اتوپیک فوریه و کابه دقیقاً در متن همین مبارزه­ی طبقاتی همیشه جاری طبقه­ی کارگر علیه سرمایه­داری صورت می­بندد. تاکید مکرر مارکس و انگلس در فصول مختلف مانیفست بر این­که سوسیالیسم شکل معینی از مناسبات اجتماعی آینده است که ریشه در مبارزه­ی طبقاتی جاری دارد از همین جا نشات می­گیرد. به این ترتیب باید گفت - و پذیرفت - که مبارزه­ی تئوریک برای پیش­روی جنبش­ کارگری در پیوند با تمام عرصه­های مبارزه­ی سیاسی، اقتصادی و حتا فرهنگی تعریف می­شود. چنان­که مبارزه­ی تئوریک برای طبقه­ی کارگر مانند مبارزه­ی اقتصادی امری مستمر و تعطیل ناپذیر است. در متن یک جنبش سوسیالیستی تبیین نظری سرمایه­داری حاکم به اندازه­ی مبارزه­ی کارگران برای تحقق مطالبات صنفی فوری خود از اهمیتی تفکیک­ناپذیر برخوردار است. به این اعتبار روشن است که حمایت چپ از مبارزات اتحادیه­یی و مشارکت همه­جانبه در آن، امری بی­تخفیف و تردیدناپذیر است.
تریدیونیونیسم شکل اولیه­ی جنبش کارگری در بستر حاکمیت با ثبات سرمایه­داری بود. پس از فائق آمدن شیوه­ی تولید سرمایه­داری؛ کارگران به صورتی خودانگیخته و تجربی دریافتند که نمی­توانند به طور فردی با کارفرما مبارزه کنند. همین حس غریزی به تدریج سبب­ساز ایجاد اتحادیه­ها و تشکل­های اولیه و صنفی کارگری گردید. به یک مفهوم اتحادیه­های کارگری به ناگزیر در تقابل با اتحادیه­های کارفرمایی به وجود آمد. به نوشته­ی پانه­کوک، تریدیونیونیسم نخست در انگلستان - جایی که سرمایه­داری ابتدا توسعه یافت - به وجود آمد و سپس به عنوان ملازم صنعت سرمایه­داری به کشورهای دیگر اشاعه یافت. شرایط در ایالات متحد بسیار ویژه بود. در آغاز وفور زمین­های آزاد و اشغال نشده - که برای مهاجرین باز بوده - موجب کم­بود کارگر در شهرها گردید و دستمزدها را به نحو قابل توجهی افزایش داد. فدراسیون کارگری آمریکا (A.F.L) به قدرتی ارتقا یافت که می­توانست استاندارد زنده­گی کارگران را تا حد مناسبی بالا ببرد. در چنان شرایطی، تبعاً طبقه­ی کارگر نوعی احساس هم­پوشانی با سرمایه­داری می­کرد و اندیشه­ی مبارزه­ی سیاسی با بورژوازی را به ذهنش راه نمی­داد. در انگلستان نیز از یک­سو به دلیل انحصار این کشور بر تجارت و صنعت جهانی؛ و از سوی دیگر به سبب تملک مستعمره­های ثروت­مند؛ بخش غالبی از کارگران به یک قشر اریستوکرات مبدل شدندکه اساساً نه فقط نیازی برای نبرد با بورژوازی داخلی نمی­دیدند، بل­که نوعی سبب­ساز هم­بسته­گی میان طبقه­ی کارگر و طبقه­ی سرمایه­دار نیز شدند. صرف­نظر از صحت و سقم تئوری منسوخ غارت، واقعیت این است که به بهای چاپیده شدن کارگران و زحمت­کشان جهان سوم، یقه­های کارگران انگلیسی و هلندی سفید و براق شد. در این برهه کسب سود و حتا سود بیش­تر برای بورژوازی انگلستان ضرورتی نداشت و به همین سبب نه فقط زنده­گی معقولی برای کارگران به وجود آمد، بل­که تضادِ کار ـ سرمایه جای خود را به یک همزیستی آشکار سپرد. اگرچه در آغاز و برای تحمیل همین شرایط به سرمایه­داران نبردهایی در انگلستان شکل گرفت – فی­المثل جنبش چارتیسم – اما در نهایت آنان در مبادله با صلح صنعتی، اتحادیه­ها را به رسمیت شناختند و در قبال تزریق روح محافظه­کارانه سرمایه­دارانه به کالبد طبقه­ی کارگر، دستمزدها را افزایش دادند. چنین وضعیتی، در حال حاضر - و البته در کشورهای پیشرفته­ی سرمایه­داری - در هم­آهنگی کامل با عمیق­ترین ویژه­گی تریدیونیونیسم نهفته است. بدین ترتیب می­توان گفت تریدیونیونیسم اقدامی از سوی کارگران است که از مرزهای سرمایه­داری فراتر نمی­رود. هدف مبارزه­ی تریدیونیونیستی جای­گزینی شکل دیگری از تولید به جای تولید بورژوازی نیست. تریدیونیونیسم با خصلتی غیرانقلابی و تا حدودی محافظه­کارانه می­کوشد به مبارزه­یی سامان دهد که طی آن درجه­یی از رفاه برای کارگران تحقق یابد. در این میان نکته­­ی مهم این است که تریدیونیونیسم نیز با وجود ماهیت غیرانقلابی خود شیوه­یی از مبارزه­ی طبقه­ی کارگر را نماینده­گی می­کند که برای رسیدن به اهداف بعدی موجه، مفید و البته ضروری است. در نظر داشته باشیم که بورژوازی تا آن­جا که توانسته کوشیده است از طریق کسب سود بیش­تر، تامین ارزش اضافی را از طریق کاهش دست­مزدها، افزایش ساعات کار، بی­کارسازی، وخامت محیط کار و... دنبال کند. دقیقاً به همین سبب نیز مبارزه­ی کارگران علیه تمام این اقدامات، یعنی افزایش دست­مزدها، کاهش ساعات کار، دریافت بیمه­کاری، تامین اجتماعی، بهبود محیط و شرایط کار و استفاده­ی رایگان از خدمات موجود، مبارزه­یی طبقاتی و گاه حیاتی­ست. تریدیونیونیسم چه به مثابه­ی مکتب تمرین قابلیت و مرور توان مبارزه­ی طبقاتی پرولتاریا و چه در قالب هم­بسته­گی محدود و مبارزه­ی صنفی کارگران، در سیر تطور شکل­بندی سوسیالیسم و تیز کردن دندان­های موش کور تاریخ حرکتی اجتناب­ناپذیر است.

بلشویک­ها و تریدیونیونیسم
"تزهای آوریل" لنین - که در تبیین تکالیف سوسیال دموکراسی روسیه و تحلیل انقلاب فوریه تدوین شده - یکی از اسناد درخشان نفی جانشین­گرایی و اهمیت بی­قید و شرط حضور طبقه­ی کارگر در میدان به عنوان پیش شرط اصلی تحقق سوسیالیسم است. تزهای آوریل­ ابتدا با مخالفت بلشویک­های قدیمی روبه­رو گردید، اما در عین حال از پشتیبانی بلشویک­های کارگر (کادرهای پرولتر، کارگران پیشگام غیرحزبی) برخوردار شد. چنین امری به لنین برای مسلط شدن بر کادرهای حزبی کومک کرد. آن­چه در این دوره به چالش­ اصلی سوسیال دموکراسی روسیه تبدیل شده بود خطرات یک حزب پیش­آهنگ در شرایط فقدان خود سازمان­دهیِ طبقه­ی کارگر بود. لنین معتقد بود: «پرولتاریا در جریان مبارزه­ی طبقاتی خود پرورش­یافته و آگاه می­شود، از موهومات جامعه­ی بورژوایی آزاد می­گردد، بیش از پیش به هم پیوسته می­شود و می­آموزد که چه­گونه درجه­ی موفقیت­های خود را مورد سنجش قرار دهد. نیروهای خود را آبدیده سازد و به­طور مقاومت­ناپذیری رشد و نمو می­کند.» (سه منبع و سه جز مارکسیسم) حزب سوسیال دموکرات با وجود دوپارچه­گی­اش توانست از سال1903تا 1907 کامل­ترین اطلاعات مربوط به وضعیت درون حزبی را در اختیار مردم قرار دهد... حزب سوسیال دموکرات با وجود انشعاب زودتر از هر حزب دیگری توانست از فرجه­ی موقت آزادی استفاده کند و تشکیلاتی دموکراتیک به وجود آورد که در کنگره­ها از سیستم انتخابی و نماینده­گی بر طبق اعضا متشکل بهره می­برد. (پیش­گفتار بر مجموعه "دوازده سال" مجموعه آثار لنین ج13). به روایت مندل، رقبای منشویک لنین مشکلات غیرقانونی بودن؛ فعالیت طبقاتی ناپیوسته، تلاش­های ضروری به منظور گردآوری تجارب مبارزاتی پراکنده و بیش از همه مبارزه­ برای استقلال سیاسی و بعداً سرکرده­گی طبقه­ی کارگر را در ائتلاف دست­کم گرفتند. انشعاب در کنگره­ی دوم حزب سوسیال دموکراسی روسیه به طور ضمنی نطفه­ی اختلاف سیاسی اصلی بعدی میان بلشویک­ها و منشویک­ها را پدید آورد. و آن نزاع تعیین­کننده بر سر مساله­ی نقش بورژوازی روسیه در انقلاب آینده بود. دور زدن سرمایه­داری برای تحقق سوسیالیسم: اصل نارودنیکی. از این موضع منشویکی نه لوکزامبورگ و نه تروتسکی، هیچ کدام دفاع نکردند. تروتسکی با نظرات خود پیرامون استقلال سیاسی طبقه­ی کارگر در انقلاب روسیه موضعی چپ­تر از بلشویک­ها گرفت. {انقلاب مداوم}. مباحث لنین در تزهای آوریل، بی­آن­که معطوف به تئوری­های تروتسکی باشد، در واقع شکل بسط­یافته­ی همان "انقلاب مداوم" است. تروتسکی در سال 1906 با تدوین جزوه­ی "نتایج و چشم­اندازها" بر مباحثی تاکید کرد که بعدها از سوی لنین در کتاب "دولت و انقلاب" (1917) به شکلی کلاسیک طراحی شد. در این کتاب، لنین با اشاره به قسمتی از نامه­ی 5 مارس 1852 مارکس به ویدمیر، ضمن تاکید بر اصل بدیهی مبارزه­ی طبقاتی - به عنوان نکته­ی عمده­ی آموزش مارکس- به این مساله­ی اساسی می­رسد که «مارکسیست فقط آن کسی است که قبول نظریه­ی مبارزه­ی طبقاتی را تا قبول نظریه­ی دیکتاتوری پرولتاریا بسط می­دهد» (مجموعه آثار لنین، فارسی، برگردان م. پورهرمزان ص529)
در مبحث "مناظره­ی کائوتسکی با پانه­کوک" این مولفه­ی درست مورد توجه لنین قرار می­گیرد که:
«در دوران سرمایه­داری، در دوران سیادت بورژوازی... پرولتاریا در قید ستم است. توده­های زحمت­کش در اسارت سرمایه­داری به سر می­برند. در دوران سرمایه­داری به علت وجود برده­گی مزدوری و نیازمندی و فقر توده­ها دموکراتیسم محدود؛ فشرده و مثله و مسخ است. از این­رو و فقط از این­روست که در سازمان­های سیاسی و اتحادیه­یی ما صاحبان مشاغل تحت تاثیر محیط سرمایه­داری فاسد می­شوند (و یا به عبارت دقیق­تر تمایل به فساد دارند) و برای بدل شدن به بوروکرات­ها یعنی افراد ممتازی که از توده­ها جدا بوده و مافوق آنان هستند ابراز تمایل می­نمایند» (پیشین، ص: 588)
در ادامه، لنین به نقد سیر تکوینی تریدیونیون­ها می­پردازد و تکامل­ آن­ها را نه در آزادی کامل، بل­که در اسارت کامل سرمایه­داری می­بیند. اشاره و هشدار لنین به خطر بوروکراتیسم تشکیلاتی سیاسی - آن هم در آستانه­ی پیروزی انقلاب - سخت معنادار است. پروسه­ی خطرناک جانشین­گرایی و قرار گرفتن حزب به جای طبقه­ در راس قدرت، از همان سال 1920 آغاز شد و به سرعت نخبه­های ممتاز را به جای کارگران و شوراهای کارگری وارد مصادر تصمیم­سازی و امور اجرایی کشور کرد و با تحکیم یک اشتراک­گرایی بوروکراتیک، از اواخر همین دهه بنیاد رویزیونیسم و سپس عروج کمونیسم بورژوایی را پی­ریخت. اعضای دفتر سیاسی متشکل از زینوویف، کامنوف، بوخارین، ریکوف و تومسکی، که گرد استالین حلقه زده بودند عملاً حزب را به جای طبقه نشاندند و سازمان­دهی جدیدی را متشکل از نخبه­گان حزبی بنا نهادند. در پی سقوط صنایع - ناشی از جنگ خارجی و داخلی - و به تبع آن کاهش نیروهای مولد، پرولتاریا حتا کمیت حزبی را از دست داد. عناصر آزموده و پیشگام پرولتاریا به استخدام ارتش سرخ درآمدند. فقر، گرسنه­گی، قحطی، تحرکات ضد انقلاب سفید، انزوای انقلاب کارگری در جهان سرمایه­داری، شکست انقلاب آلمان؛ و... به تدریج حزب پرولتری را از طبقه جدا کرد و با زیر پا گذاشتن اصول اولیه­ی سانترالیسم دموکراتیک، به بوروکراسی کشید. هر چند برخی سیاست­های مقطعی و ناگزیر لنین - از جمله طرح "نپ" - تا حدودی به صنعتی­سازی و تقویت بنیه­ی کارگری شوراها یاری رسانده بود، اما پس از به قدرت رسیدن استالین صنعتی­سازی به یک هدف استراتژیک مبدل شد و مالکیت اجتماعی بر وسایل تولید، سازمان ناظر بر پیش­گیری از اضافه تولید و غیره به بهانه­ی رقابت با جهان سرمایه­داری فراموش گردید...

تحریف و تعمیم "چه باید کرد"
باری نظریه­ی جانشین­گرایی، ظاهراً توجیه و اعتبار تئوریک خود را از رساله­ی "چه باید کرد" لنین وام می­گیرد و آن اثر مقطعی را به تمام برهه­های تاریخ تعمیم می­دهد. این اثر نتیجه نقد شلاقی لنین نسبت به سیاست­های تریدیونیونیستی و تحدید مبارزه­ی طبقاتی به تلاشی صنفی از سوی اکونومیست­هاست. نقد "مدیحه­سرایی رابوچیه­دلو" که تمام عرصه­های مبارزه­ی سیاسی را به نفع دست برتر یافتن یک­سری فعالیت­های اکونومیستی و مطالبات اقتصادی تقلیل می­دهد، قابل فهم است. رنگ و بو دادن کوشش­های صنفی با یک سری لفت و لیس­های سیاسی نمی­توانست مورد نقد چکشی لنین قرار نگیرد. به نظر رابوچیه دلو "نزدیک­ترین خواست­های سیاسی پس از یک یا حداکثر چند اعتصاب، همین که حکومت پلیس و ژاندارمری را از کار انداخت در دست­رس توده­ها قرار می­گیرد..." چنین درک سفیهانه­یی از تبعات یک مطالبه­ی اقتصادی واکنش تند لنین را نسبت به برنامه­های تریدیونیون­ها برانگیخت: «در زیر جمله­ی پر طمطراق جنبه­ی سیاسی دادن به همان مبارزه­ی اقتصادی که "به منتها درجه" پر معنا و انقلابی به گوش می­رسد، در حقیقت یک کوشش سنتی برای تنزل سیاست سوسیال دموکراتیک بیانیه­ی سیاست تریدیونیونیستی نهفته است.» ("چه باید کرد" از مجموعه آثار لنین به فارسی، ص:97)
اما آن­­چه که طی چند دهه­ی گذشته با تاکید بر فصول مختلف "چه باید کرد" و به ویژه بند (و) "طبقه­ی کارگر، مبارزه­ی پیش قدم در راه دموکراسی" به یک مناقشه­ی تمام عیار در میان جریانات و گرایشات چپ تبدیل شده است، به طور مشخص به نظریه­های فصلی و تعمیم­ناپذیر لنین در خصوص حضور هژمونیک، اصلی و محوری روشن­فکران چپ در راه ایجاد حزب سیاسی باز می­گردد. لنین در همین بند، بنیاد مارکسی - و البته غیرمنسجم - آگاهی طبقاتی را به بیرون از طبقه می­کشد:
"شعور سیاسی طبقاتی را فقط از بیرون یعنی از بیرون مبارزه­ی اقتصادی و از بیرون مدار مناسبات کارگران با کارفرمایان می­توان برای کارگر آورد. رشته­یی که این دانش را فقط از آن می­توان تحصیل نمود، رشته­ی مناسبات تمام طبقات و قشرها با دولت و حکومت و رشته­ی ارتباط متقابل بین تمام طبقات می­باشد. از این پرسش: چه بایدکرد تا به کارگران دانش سیاسی داده شود؟ نمی­توان فقط این یک پاسخ را داد که: "باید میان کارگران رفت"، پاسخی که پراتیسین­ها و به خصوص پراتیسین­هایی که متمایل به اکونومیسم هستند در اکثر موارد به آن اکتفا می­کنند. برای این­که به کارگران دانش سیاسی داده شود، سوسیال دموکرات­ها باید میان کلیه­ی طبقات اهالی بروند و باید دسته­جات ارتش خود را به تمام اطراف روانه سازند.»(پیشین؛ص:104)
در ادامه­ی نقد اکونومیست­ها، لنین به وضوح تمام تاکید می­کند: «سیاست تریدیونیونی طبقه­ی کارگر همان سیاست بورژوایی طبقه­ی کارگر است...» (پیشین، ص:105، تمام تاکیدها از لنین است).
در اکتبر1917 و در آستانه­ی پیروزی انقلاب وقتی که پلخانف خطاب به لنین نوشت: «هیچ چیزی برای جامعه­ی بشری خطرناک­تر از حکومت کارگرانی که آگاهی طبقاتی ندارند نیست...»؛ در واقع به همین درک انتزاعی از آگاهی طبقاتی تاکید می­کرد و از یک منظر تفسیر منجمدی از "چه باید کرد" ارائه می­داد. به یک مفهوم باید گفت که ریشه­ی مبحث لنینی انتقال آگاهی طبقاتی از بیرون طبقه­ در تاثیرپذیری لنین از اندیشه­های هگل نهفته است. چنان­که دانسته است لنین به دقت مکتب دیالکتیکی هگل را شخم­ زده و چارچوب بسیاری از تئوری­های خود – از جمله امپریالیسم - را بر مبنای دیالکتیک­ هگلی پی افکنده بود. هگل - به تاسی از کانت- همواره بر نقش دوران ساز عقل در شکل­بندی تاریخ و جامعه­ تاکید می­کرد و به جای­گاه تاریخ ساز انسان­های برجسته تکیه می­زد. پلخانف نیز وقتی که رساله­ی "نقش شخصیت در تاریخ" را می­نوشت به نوعی تحت تاثیر همین آموزه­ی هگلی بود. اگرچه منطق مفهومی هگل و تفکر عقلانی مورد نظر او بر پایه­ی دیالکتیک ایدهآلیستی شکل بسته بود اما به هر حال فلسفه­ی تغییر او بر اساس تطور جامعه­ی فاسد به سوی واقعیت عقلانی آب­بندی شده بود. باری هر عقل سلیمی می­پذیرد که روشن­فکران انقلابی - چه به شیوه­ی حزب لنینی یا آن­چه نئومارکسیست­ها گفته­اند - در انتقال آگاهی به درون طبقه­ی کارگر از درجه­ی معینی تاثیرگذاری و نقش­آفرینی برخوردارند. اما اصالت بخشیدن به عنصر پیشتاز و محور ساختن نقش محافل روشن­فکریِ سمپات جنبش کارگری به عنوان موتور محرکه­ی پیش­برد مبارزه­ی طبقه­ی کارگر، بی­تردید درکی تجریدی از سوسیالیسم علمی مارکس - و به ویژه ماتریالیسم تاریخی - است که در نهایت و به­ترین شرایط (پس از کسب قدرت سیاسی) شوراهای کارگری را در حزب بوروکرات­ها منحل می­کند. اگر تجربه­ی شکست شوروی این درس ساده را به چپ نیاموخته باشد؛ لاجرم باید بار دیگر نیز شاهد تکرار تراژدی­های کمونیسم بورژوایی و بوروکراتیزه شده­ی روسی در قالب کمدی­های جدید و البته پر خسارت باشیم. گویا پلمیک­های مفصلی که میان بلشویک­ها و منشویک­ها از یک­سو و لنین و سوسیال دموکرات­های آلمانی (به خصوص لوکزامبورگ) و جناح­های راست آن (کائوتسکی و برنشتاین) از سوی دیگر در گرفته و به تصریح خطر بوروکراتیزه شدن سازمان کارگری و انحلال سانترالیسم دموکراتیک یاری رسانده است، هنوز برای چپ غیرکارگری چندان روشن نیست. (در این باره نقد لوکزامبورگ به کتاب "یک گام به پیش، دو گام به پس" و پاسخ­های لنین، بسیار گویاست).

ادامه دهیم
به "چه باید کرد" باز خواهم گشت. مارکس و انگلس ارتباط میان آگاهی طبقاتی و سازمان­دهی و تشکل­یابی کارگران را در جریان تبدیل تئوری به عمل انقلابی به دوره­های مختلف تقسیم کرده و چنین گفته­اند: «کارگران مراحل گوناگونی را از رشد و تکامل از سر می­گذرانند. پیکار کارگر با سرمایه­دار از هنگام زایش او آغاز می­شود. ابتدا کارگران منفرد، سپس کارگران کارخانه و آن گاه کارگران یک رشته­ی تولیدی در یک منطقه، مبارزه با بورژواهای منفردی که مستقیماً آنان را استثمار می­کنند پی می­گیرند... کارگران در این مرحله هنوز توده­ی نامنسجمی را تشکیل می­دهند که در سرتاسر کشور پراکنده و در اثر رقابت با یک­دیگر متفرق هستند... اما با رشد صنعت نه تنها شمار کارگران افزایش می­یابد، بل­که توده­های انبوه آن متمرکز می­شوند. قدرت آنان فزونی می­گیرد و این قدرت را بیش­تر حس می­کنند... درگیری­های فردی میان کارگران و بورژواها رفته­رفته خصلت­ درگیری میان دو طبقه­ را به خود می­گیرد. کارگران ائتلاف­هایی [اتحادیه­های کارگری] بر ضد بورژوازی تشکیل می­دهند و برای حفظ سطح دست­مزدهای خود گردهم می­آیند. انجمن­های دائمی بر پا می­کنند. تا از قبل آماده­گی لازم را برای این برخوردهای اتفاقی داشته باشند. این­­جا و آن­جا درگیری­ها به شورش تبدیل می­شود... بهبود وسایل ارتباطی که خود آفریده­ی صنعت جدید است، به شکل گرفتن این اتحاد یاری می­رساند. مبارزات محلی متعدد... به صورت مبارزه­ی طبقاتی در سطح ملی متمرکز می­گردد...» (مانیفست، برگردان ح مرتضوی، م عبادیان، ص:286)
تاکید مارکس مبنی بر این­که "رهایی طبقه­ی کارگر تنها به دست خود طبقه­ی کارگر ممکن است"؛ موید شناخت علمی او و انگلس از ماهیت طبقاتی و رسالت تارخی پرولتاریاست. این تصور که گمان کنیم لنین در "چه باید کرد" هنگامی که مشغول زدن پنبه­ی اکونومیست­­ها و تریدیونیونیست­ها بوده­ است با مباحث پیش­گفته­ی مارکس و انگلس آشنایی نداشته است، بی­گمان خیالی خام و پنداری ساده­لوحانه است. می­دانیم که لنین به متن "دست­نوشته­ها" و "گروندریسه" دست نیافته و از محتوای مباحث و مکاتبات سوسیالیست­های روس با مارکس پیرامون نحوه­ی گذار (کمون­های روستایی به سوسیالیسم) مطلع نبوده است، اما با این حال برخی به تاسی و دُگم از این نظر که "آگاهی طبقاتی از بیرون به درون جنبش کارگری می­رود یا باید برود" به نقد مارکسیست­های اتریشی و سپس کارل کائوتسکی می­پردازند و لنین را در متن مبارزه با اکونومیست­های روسی، روی صندلی متهم اصلی نظریه­ی فوق می­نشانند. استناد به این نکات محور اصلی این اتهام است:
1. تئوریسین­های برجسته­ی کارگران – و به طریق اولا مارکس و انگلس - از روشن­فکران بورژوا بوده­اند. رهبران برجسته­ی انقلاب بلشویکی و نظریه­پردازان شاخص سوسیال دموکراسی آلمان نیز غالباً از طبقه­ی بورژوازی و یا خانواده­های مرفه برخاسته بودند.
2. "ایده­ئولوژی حاکم بر هر جامعه­ی ایده­ئولوژی طبقه­ی حاکم است". این جمله­یی است از رساله­ی خانواده­­ی مقدس مارکس که در نقد نظریه­ی لنینی "چه باید کرد" و "حزب سیاسی روشن­فکران انقلابی" به کار می­رود. بنابراین استدلال سرمایه­داری از آن­جا که قدرت سیاسی را به دست دارد، در نتیجه از تمام امکانات رسانه­یی (تبلیغی و ترویجی) موجود در جامعه به منظور سلطه­ی نظری خود بهره می­گیرد، و به همین اعتبار نیز نه فقط روند فکری حاکم بر جامعه را به سود خود جهت می­دهد، بل­که طبقه­ی کارگر را نیز تحمیق می­کند و به طبقه­یی برای اعمال سیاست­های بورژوازی مبدل می­سازد. کارگران به دلیل بی­بهره­گی از امکاناتی که فرصت آگاه شدن را مهیا می­سازد؛ حداکثر برای یک سلسله مطالبات اقتصادی (سندیکالیستی و تریدیونیونیستی) مبارزه­ می­کنند و در صورت پیروزی، اگرچه به درجه­یی از رشد معیشت و بهبود شرایط کار نایل می­آیند، اما همین فرایند به انکشاف سرمایه­داری، رونق تولید، سودآورسازی سرمایه، ارزش­اضافه­ی بیش­تر، عبور از مرحله­ی جدید انباشت سرمایه و در نتیجه تثبیت و تحکیم بورژوازی یاری می­رساند.
3. سرمایه­داری در روند پیش­رفت، چنگال خود را بر تمام مناسبات اقتصادی جامعه فرو می­کند و در همین راستا شکل­های سیاسی مطلوب خود را سازمان می­دهد. اما طبقه­ی کارگر در موقعیتی فرودست قرار دارد. از لحاظ اقتصادی، کارگران در نظام تولید بورژوایی، مرعوب و تحت سلطه­ی سیاسی اقتصادی و فرهنگی طبقه­ی حاکم (بورژوازی) هستند. برخلاف بورژوازی؛ طبقه­ی کارگر ناگزیر است برای تغییر جامعه و ایجاد شیوه­ی­ تولید سوسیالیستی (مالکیت اجتماعی تولید و لغو کارمزدی) ابتدا به سوی کسب قدرت سیاسی حرکت کند و پنجه به چهره­ی حاکمیت سرمایه بکشد و پس از دست­یابی به قدرت، در حرکت بعدی نظام اقتصادی مطلوب خود را سازمان­دهی کند. لنین در بخش بررسی "آغاز غلیان جنبش خودبه­خودی" (چه باید کرد، ص:84 )از صورت­مندی خودبه­خودی جنبش کارگری تحت عنوان "شکل جنینی آگاهی" یاد می­کند و این امر را به درست "تا اندازه­یی مظهر بیدار شدن روح آگاهی" کارگران می­داند و در ادامه اعتصابات خودبه­خودی را نه به مثابه­ی مبارزه­ی سوسیال دموکراتیک، بل­که به مفهوم مبارزه­ی تریدیونیونی می­داند و نتیجه­ی آن را "بیدار شدن خصومت آشتی­ناپذیر کارگران و کارفرمایان" تلقی می­کند و این سطح از مبارزه را هنوز پایین­تر از شناخت تضاد آشتی­ناپذیر کار ـ سرمایه از سوی کارگران می­نشاند و در مجموع ضمن تاکید بر پیش­رفت اعتصابات سال­های نود نسبت به عصیان­های پیشین این حرکات را نابسنده می­خواند:
«ما گفتیم که آگاهی سوسیال دموکراتیک در کارگران اصولاً نمی­توانست وجود داشته باشد. این آگاهی را فقط از خارج ممکن بود وارد کرد. تاریخ تمام کشورها گواهی می­دهد که طبقه­ی کارگر با قوای خود منحصراً می­تواند آگاهی تریدیونیونیستی حاصل نماید. یعنی اعتقاد حاصل کند که باید تشکیل اتحادیه بدهد. بر ضد کارفرمایان مبارزه کند و دولت را مجبور به صدور قوانینی بنماید که برای کارگران لازم است و غیره. ولی آموزش سوسیالیسم از آن تئوری­های فلسفی، تاریخی و اقتصادی نشو و نما یافته است که نماینده­گان دانشور طبقات دارا و روشن­فکران تتبع نموده­اند. خود مارکس و انگلس موجدین سوسیالیسم علمی معاصر نیز از لحاظ موقعیت اجتماعی خود در زمره روشن­فکران بورژوازی بودند. به همین گونه در روسیه نیز آموزش طبیعی تئوریک سوسیال دموکراسی کاملاً مستقل از رشد خودبه­خودی جنبش کارگری و به مثابه­ی نتیجه­ی طبیعی و ناگزیر تکامل فکری روشن­فکران انقلابی سوسیالیست به وجود آمده است. در آغاز دوره­ی مورد بحث ما، یعنی آغاز نیمه­ی سال­های نود این آموزش نه فقط یک برنامه­ی کاملاً سر و صورت یافته­ی گروه "آزادی کار" بود، بل­که اکثریت جوانان انقلابی روسیه را نیز به طرف خود جلب کرده بود...» (پیشین)
تکبه به این مواضع لنین – در "چه باید کرد" – برای چپ معاصر دو نتیجه گیری فوری در برداشته است:
الف. ناآگاه خواندن طبقه­ی کارگر که شعورش فقط تا حد مبارزه­ی خودبه­خودی تریدیونیونی امکان ارتقا می­یابد و از این بعد نمی­داند چه کند.
ب. تشکیل حزب روشن­فکران جدا از طبقه به دو منظور: یکی آگاه­سازی کارگران و دیگری کسب قدرت سیاسی از طرف طبقه­ی کارگر.
جریانات دیگر نیز به استناد همین مواضع لنین، او را به انحراف از آموزه­های مبارزه­ی طبقاتی مارکس و انگلس متهم کرده و مبنای شکل­بندی دیوان­سالاری در حزب بلشویک پس از انقلاب 1917 را در همین نظریات به اصطلاح غیر کارگری لنین یافته­اند.
منتقدان لنین به استدلالی که او از کارل کائوتسکی برای اثبات نظر خود (انتقال آگاهی از بیرون طبقه) آورده است اشاره می­کنند و این سمت­گیری را به حساب انتزاع حزب سیاسی از متن طبقه­ی کارگر می­گذارند و آن را منشا شکل­بندی بوروکراسی حزبی می­دانند.
لنین در "چه باید کرد" به نقل از کائوتسکی- که در ارتباط با پلاتفرم و اختلاف داخلی سوسیال دموکرات­های اتریشی اظهارنظر کرده بود – می­نویسد:
«بسیاری از ناقدین رویزیونیست ما تصور می­کنند که گویا مارکس مدعی بوده است که تکامل اقتصادی و مبارزه­ی طبقاتی نه تنها در شرایط تولید سوسیالیستی بل­که مستقیماً معرفت به لزوم آن­را هم به وجود می­آورد. این است که این ناقدین اعتراض می­نمایند که چه طور کشور انگلیس، که سرمایه­داری در آن از همه کامل­تر است بیش­ از همه از این معرفت دور است. از روی این طرح ممکن است چنین تصور کرد. کمیسیون تنظیم کننده­ی برنامه­ی اتریش هم با این نظر به اصطلاح ارتدکسال مارکسیستی – که به ترز فوق­الذکر رد می­شود – شریک است. در این طرح گفته می­شود، هر قدر تکامل سرمایه­داری بر کمیت پرولتاریا می­افزاید همان قدر هم پرولتاریا ناگزیر می­گردد و امکان حاصل می­نماید بر ضد سرمایه­داری مبارزه کند. پرولتاریا رفته­رفته درک می­کند که سوسیالیسم ممکن بوده و ضروری است. هرگاه چنین رابطه­یی قایل شویم، آن وقت به نظر می­آید که معرفت سوسیالیستی نتیجه­ی ناگزیر و مستقیم مبارزه­ی طبقاتی پرولتاریاست. و حال آن­که این به هیچ وجه صحیح نیست. بدیهی­ست که سوسیالیسم به مثابه­ی یک آموزش، همان قدر در روابط اقتصادی کنونی ریشه دارد که مبارزه­ی طبقاتی پرولتاریا در آن ریشه دارد و عیناً نظیر این مبارزه­ی طبقاتی همان قدر هم از مبارزه علیه فقر و مسکنت توده­ها، که زاییده­ی سرمایه­داری­ست، ناشی می­گردد. لیکن سوسیالیسم و مبارزه­ی طبقاتی یکی زاییده­ی دیگری نبوده، بل­که در کنار یک­دیگر به وجود می­آیند و پیدایش آن­ها معلول مقدمات مختلفی است. معرفت سوسیالیستی کنونی فقط بر پایه­ی معلومات عمیق علمی می­تواند پدیدار گردد. در حقیقت امر علم اقتصاد زمان حاضر به همان اندازه شرط تولید سوسیالیستی­ست که فرضاً تکنیک کنونی هست و حال آن­که پرولتاریا با تمام تمایل خود نه این و نه آن، هیچ یک را نمی­تواند به وجود آورد. هر دوی آن­ها از سیر جریان اجتماعی کنونی ناشی می­شوند. حاصل علم هم پرولتاریا نبوده، بل­که روشن­فکران بورژوازی هستند. سوسیالیسم کنونی نیز در مغز افرادی از این قشر پیدا شده و توسط آن­ها،به پرولتارهایی که از حیث تکامل فکری خود برجسته­اند منتقل می­گردد و آن­ها سپس آن را در جایی که شرایط مقتضی­ست در مبارزه­ی طبقاتی پرولتاریا وارد می­نمایند. بدین طریق معرفت سوسیالیستی چیزی­ست که از خارج، داخل مبارزه­ی طبقاتی پرولتاریا شده، نه یک چیز خود­به­خودی که از این مبارزه ناشی شده باشد...»
(پیشین، صص88-87)
از یک منظر لنین و کائوتسکی بحث درستی را به صورت نادرست مطرح می­کنند. می­دانیم که اگرچه مارکس و انگلس به مبحث آگاهی طبقاتی وارد نشده و جزییات آن را تئوریزه نکرده­اند، اما هیچ­گاه بر اصالت مبارزه­ی روشن­فکران بورژوا و تقدم آگاهی ذهنی بر مبارزه­ی طبقاتی و انتقال آگاهی طبقاتی از بیرون طبقه به درون آن نپرداخته­اند. آن­چه که مارکس بر مبنای هستی اجتماعی فرموله کرده و آن را تعیین کننده­ی آگاهی انسان­ها دانسته بود؛ به کلی با تزهای "چه باید کرد" و طراحی کائوتسکی - که بعدها مورد توجه لوکاچ و گلدمن و مزاروش نیز قرار گرفت – متفاوت است. واقعیت این است که مبنا قراردادن "چه باید کرد" بدون توجه به شرایط مکانی، زمانی و تاریخی نویسنده (لنین) می­تواند در همان نخستین برداشت به نوعی بلانکیسم و در بهترین شرایط حزب سیاسی جدا از طبقه منجر شود. حزبی متشکل از روشن­فکران بورژوا که نه فقط وظیفه­ی آگاه­سازی طبقه­ی کارگر را برای خود تعریف کرده است، بل­که این رسالت را نیز در چنته­ی خود گرفته است که به نیابت از طبقه­ی کارگر قدرت سیاسی را قبضه کند و برای طبقه نقش آقابالاسر، لیدر و رهبر بتراشد. گفتیم مارکس تصویر روشن و منسجمی از حزب سیاسی کارگری به دست نداده است، اما با این همه می­توان از میان کل آموزه­های مارکس – و به ویژه دو اثر ایده­ئولوژی آلمانی و فقر فلسفه – به این نتیجه­ی بی­تخفیف دست یافت که از نظر مارکس حزب کارگری به عنوان جز یا بخشی1 از طبقه­ی کارگر و در جای­گاه لایه­های آگاه و بخش­های پیش­رو طبقه وارد صحنه­ی مبارزه­ی سیاسی می­شود. وظیفه­ی چنین حزبی (عناصر سازمان­یافته و آگاه طبقه) انتقال مباحث پیچیده و فلسفی سوسیالیستی به درون طبقه نیست. به عبارت دیگر حزب کارگری وظیفه ندارد کارگران را در متن پلمیک انگلس با دورینگ بگذارد. بل­که موظف است به عنوان یک سازمان پیش­رو در راستای تلاش برای تبدیل طبقه­ی در خود به طبقه­ی برای خود، به تشکل و اتحاد کل طبقه­ی کارگر در سازمان­های (شوراهای کارگری و غیره) سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی کومک کند. به عبارت دیگر وظیفه­ی چنین حزبی نه فقط تلاش برای کسب قدرت سیاسی به همراه و در کنار کارگران­ بل­که سازمان­دهی طبقه برای حضور مستقیم در میدان مبارزه­ی طبقاتی نیز هست. هر حزب سیاسی کارگری فقط با این آموزه می­تواند وارد این عرصه شود که بپذیرد، تحقق سوسیالیسم در گرو به میدان آمدن طبقه­ی کارگر است. در غیر این صورت حزبِ منتزع از طبقه و متشکل از تعدادی روشن­فکر بورژوایِ پشت­­پازده به منافع طبقاتی خود، ناگزیر است به طور مستقیم و از موضع جانشین طبقه­ی کارگر با بورژوازی دست به گریبان شود و حتا در صورت پیروزی به دلیل فقدان حضور کارگران در قدرت عملاً سوسیالیسم و لغو مالکیت خصوصی بر تولید را به حد سرمایه­داری دولتی و چند ملی­سازی تنزل دهد. حزب کارگری به عنوان بخشی از طبقه­ی کارگر (پیش­رو) با یا بدون حضور روشن­فکران بورژوای بریده از طبقه­ی خود می­تواند – و باید – وظیفه­ی سازمان­یابی طبقه را به عهده بگیرد و این همان حلقه­ی اصلی است که در "چه باید کرد" لنین از زنجیره­ی مبارزه­ی طبقه­ی گسسته و شکسته است. تئوری از شرایطی عینی و مادی جنبش­ها و انقلابات اجتماعی برمی­خیزد. جنبش­های اجتماعی بر اساس هدف و ماهیت طبقاتی خود به میراث فکری جوامع دست می­برند و تئوری­های مناسب وضع و حال خود را بر می­گزینند و از طریق همین تئوری­ها و در جریان مبارزه دست به تغییر جوامع می­زنند. اگر بپذیریم که لایه­های پیش­رو طبقه با سایر اقشار درون طبقه­ی کارگر ارتباط دارند – یا باید ارتباط داشته باشند - پس طرح موضوع انتقال آگاهی طبقاتی توسط یک عده روشن­فکر بورژوا از بیرون به درون بلاوجه خواهد شد. رابطه­ی تنگاتنگ کارگران پیش­رو با سایر کارگران ارتباطی پویا و متعامل است و بدون این که نیازی به پی­روی از محافل روشن­فکری در کار باشد، کارگران می­توانند از طریق همین ارتباطات سازمانی امر مبارزه­ی طبقاتی خود را تا نیل به پیروزی پیش برند. به این ترتیب آن­جا که کائوتسکی می­گوید: «حامل علم نیز پرولتاریا نیست، بل­که روشن­فکران بورژوایی هستند» به واقع درمی­یابد، از زمانی­که این روشن­فکران بورژوا وارد سازمان طبقه می­شوند (حزب کارگری) دیگر اطلاق عنوان پیش گفته به ایشان، بی­معناست. مساله­ی تعیین­کننده­ در این­جا، همان منافع طبقاتی­ست که گروهی روشن­فکر را جلب طبقه­ی کارگر کرده و پای­گاه، خاست­گاه و موقعیت سابق آنان را به نفع وضع جدیدشان کاملاً تغییر داده است. نام بردن از این عده تحت عنوان یک عده روشن­فکر بورژوا ظلم بزرگی­ست که اگر کسی برای تعریف مارکس، انگلس، لنین، لوکزامبورگ، تروتسکی و... به کار گیرد، در حق ایشان وارد کرده است.
البته منتقدان "چه باید کرد" لنین، موقع ویژه­ی او را به هنگام تدوین این تزها به درست درک نمی­کنند. شاید اگر در زمان لنین نیز کارگران مانند امروز به انواع و اقسام وسایل ارتباطی و تکنیکی به منظور مطلع شدن از اوضاع و احوال زمانه دست­رسی داشتند، این همه تاکید بر نقش روشن­فکران بورژوای تحصیل کرده لازم نبود. شاید اگر روستای لنین و تروتسکی برق داشت و کارگران پتروگراد به حداقل یک سیستم پنتیوم 2 متصل بودند، گرانیگاهی کردن اعتبار روشن­فکران بورژوا بلاوجه می­شد. شاید اگر کارگران روسی با یک فشار دکمه­ می­توانستند ده­ها شبکه­ی تلویزیونی را ببینند، به آن همه اصرار بر شخصیت­ موثر و مستقیم روشن­فکران نیازی نبود. در مقابل تمام این پیش­رفت­ها ی تکنیکی که امکان آگاهی طبقه­ی کارگر را ارتقا می­دهد، این مهم نیز قابل توجه است که بورژوازی از طریق امکاناتی به مراتب بیش­تر و گسترده­تر و تبلیغاتی بسیار سرسام­آور کماکان مشغول حاکم کردن ایده­ئولوژی خود بر جامعه و دفاع از منافعی است که در کسب سود بیش­تر توجیه می­شود. عصر جدید چاپلین (نقد مک کارتیسم )نمونه­یی از تحمیق و الیناسیون پرولتاریا توسط بورژوازی است.
باری برای درک موقعیت لنین در "چه باید کرد" به این جمع­بندی منطقی و قابل قبول ارنست مندل فرود می­آیم که: «تروتسکی هم درست مانند منشویک­ها و رزالوکزامبورگ، با لنین برخوردی ناعادلانه داشت. زیرا تزهای "چه باید کرد" را از زمینه­ی تاریخی مشخص و محدودشان جدا می­کرد و به آن­ها جنبه­یی عام و جهان شمول می­داد که اصولاً مورد نظر لنین نبود. قصد لنین از نوشتن این اثر این بود که وظایف اساسی یک حزب غیر علنی را در تدارک یک جنبش توده­یی وسیع و گسترده­ی مستقل کارگری مطرح سازد. "چه باید کرد" هدفی جز این نداشت. لنین به هیچ وجه قصد نداشت که نظریه­یی عام درباره مناسبات حزب ـ طبقه ارائه دهد. یا این­که طبقه می­بایستی تابع حزب باشد. لنین در همین "چه باید کرد" جملات زیر را که می­توانست از قلم رزالوکزامبورگ یا تروتسکی نیز ترواش کند، نوشته است: «سازمان انقلابیون حرفه­یی تنها در ارتباط با طبقه­ی واقعاً انقلابی معنا دارد که به طور خودانگیخته درگیر مبارزه­ می­گردد...» (پیشین)

پی­نوشت:
[1]. واژه­ی لاتین part به معنای حزب، مفهوم جز را نیز نماینده­گی می­کند. در مانیفست حزب کمونیست، به عنوان جز یا بخشی از طبقه­ی کارگر معرفی می­شود. در واقع مارکس و انگلس هیچ­گاه مدعی نبوده­اند که نظریه­یی علمی را کشف و طراحی کرده­اند که می­تواند به سوسیالیسم منجر شود. آنان به درست بر این باور بودند که در متن زنده­گی اجتماعی انسان­ها، جنبشی وجود دارد و مبارزه­یی در جریان است که باید آن را تا تحقق سوسیالیسم بسط داد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر